شماره ۱۲۰۱ ـ پنجشنبه ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
تحریر شد جهت محمود طالبیان
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند این مباش که مضمون نمانده است
صائب
قرار را گذاشته بودیم ساعت دوازده، میدان نارمک. همان سمت میدان که ساختمان بزرگ مجتمع تجاری است. خیلیها زودتر از اینها خودشان را خلاص میکنند، یعنی چند ماهی ــ دو ماه یا چهار ماه ــ که میگذرد، دیگر کار از کار گذشته است؛ باید رفت به یکی از همین ساختمانهای بزرگ تجاری و لباس و چه میدانم، خرتوپرتهایی خرید، که اکثراً سفید میخرند. قرارمان بود که خود یوسفی با آن پراید سفیدِ نمره تهران بیاید؛ که وقتی ما رسیدیم، آمده بود. مرا که نشاندند عقب، مرجان خودش رفت کنار یوسفی نشست. هنوز سر پا بودم، ولی این جور وقتها انگار همیشه باید یکی زیر بغل آدم را بگیرد. تازه من هم که خودم میخواستم اینطور باشد؛ یعنی میدیدم ناخودآگاه یله کردهام فشار آن دو ماه را روی یک پا و پا میکشم از پشت. همین میشد که مرجان یا مجید میآمدند، زیر بغلم حایط میشدند تا سبکتر شوم. یا همین میشد که حالا دو ماه گذشته بود و جدی نگرفته بودیمش، نه من، نه مجید.
ماشین که راه افتاد تا از خیابان فلان و کوچه شهید فلانی برسد به آن مقصدِ نامعلوم برایم، با گذرِ آن تبریزیها و صنوبرها، تازه دیدم چه میگذرد. آن وقتها که اصلاً فکر هم نمیکردیم. مجید میآمد. یک پاکت سیگار نو هم خریده بود. میآورد ــ با آنکه دیروزی را هنوز تمام نکرده بودم ــ میگذاشت توی یخچال. یکی میگیرانید برای خودش و با آتش آن یکی برای من. اگر سردماغ بود، که بود؛ با همین گیراندن سیگار هم شوخی میکرد. میگفت:
باد تند است و چراغ ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
و باز ابتری را میگفت و میزد به خنده. من هم که از روزی یک پاکت رسیده بودم به یک نخ، چند پُک میزدم و خاموشش میکردم. بعد هم که بیکار میشدیم هر کی خودش را به چیزی مشغول میکرد. من ولو میکردم کاغذها را روی میز، مدادها را مجید تراشیده بود. برمیداشتم. ولی باز نمیآمد. مجید هم که اگر میرفت سراغ سازش باز زیر چشمینگاهم میکرد و من تا پا میشدم پاکشان، نیمخیز میشد که مثلاً تا دم مستراح هم بدرقهام کند. همین کارهای مجید بود که میخواستم نگهاش دارم. خیالم را جمع میکرد. خودش هم که نبود، سایهاش بود. یعنی همان سیگارهای توی یخچال هم به اصرار میگفتند هست. نازی، یکی از بچههای شب فردوسی گفته بود ــ همانوقت که تازه فهمیده بودیم ــ “باز خدا رو شکر طرف آدمه… من که این طوری شدم، ناصر گفت: دندهات نرم… میخواستی حواست رو جمع کنی، اصلاً از کجا معلوم کار من باشه؟!” ولی معلوم بود ما همانوقتها هم گفتیم. آخر نازی که به غیر از ناصر با کسی نمیخوابید. مجید هم میدانست، شاید همین بود که مانده بود.
بالاخره تمام میشود. هم نازی میدانست، هم من. با این حال وقتی یوسفی آینه را روی صورت من تنظیم کرد تا بپرسد: “رنگت چرا پریده؟” باز دست و پایم شل شد. سرد شده بودم. شیشه را پایین کشیدم تا باد گرم بیرون با خنکای کولر در هم بیامیزد. باد میزد زیر روسری سیاهِ نخیِ منگولهدار یوسفی. یک دستهی نازک مو که جدا افتاده بود هم، همرقص روسری بود…
ــ “دفعه اوله؟”
خودش میدانست. یعنی مجید برایش گفته بود. قرار را هم خود مجید گذاشته بود. اگر مجید هم میآمد دیگر نمیپرسید. نباید میآمد، بو میبردند لابد. بوی اینجور چیزها زود درمیرود. مرجان چیزی به جواب گفت. مثل همیشه که تا من میمانم، سریع چیزی میسازد و میگوید. روز سونوگرافی هم، همینطور شد. یکی گفته بود ــ نمیدانم شاید نازی ــ که اسمت را درست نگو. میرود، پرونده میشود و بعد بیا و درستش کن. آدم هم که اینجور وقتها درست فکر نمیکند، هیجان دروغ میگیردت و فکر نمیکنی چرا یا چطور. ما هم که رفتیم، وقتی زنِ چهل پنجاه ساله منشی با آن مانتوی برقبرقی سیاهاش پرسید: اسم؟ مرجان چیزی سر هم کرد و گفت. من هم که باز شل شده بودم، سرد بودم، سر تکان دادم. دکتر هم که آن ژلِ بیرنگِ سرد را روی شکمم میکشید باز سرد شدم. میدیدمش، آن حجمِ دایرهوارِ پراکنده را، نبذی از من با آن نبذنبذزدنهای نبض. از صدای همان ضربان بود که دکتر گفت پسر است. میگفتند دکترها میفهمند. مجید بیرون منتظر ایستاده بود. در را که بستیم، گفت: “خب.” گفتم: “دیدمش.” انگار هنوز باورش نکرده بودم، که هست، آن ذرهذره لختههای خون میچسبند به هم. شکل میگیرند، که رشد میکند، که میشود دیدش، کاش مجید هم دیده بود. همین که شنیده بود حیض یا لکدیدگی دیر شده است، احتباس طمث است و حالا پدر شده، کافی نیست. این چیزها را باید دید. باید میدید که هست، که میزند. در ماشین هم که بودیم میزد.
دست مرجان را فشار دادم. برگشت. روی صورتش از همان لبخندها داشت که مجید هم دارد. از همانها که پشتش “من اینجام ها! نگران نباشها” را دارد. این چیزها را که نمیشود به کسی گفت. مجید میداند و مرجان یا چند نفر دیگر. خوبی این لبخندها هم به همین است. رمز و نشانِ بیکلید ماست که میدانیم. خوبی دکترها هم به همین است. همیشه حرفهای تازهای دارند که مرجان یا مجید یا آن چند نفر دیگر نگفتهاند، یا نمیدانند. وقتی هم که میگویند، لبخند میزنند. از این است شاید که میدانند تو نمیدانی، و تو هم لبخند میزنی. بار اول و دوم که این طوری است اما از آن به بعد تو هم میدانی و لبخندها رمز و نشانِ بیکلیدی میشود که ما میدانیم.
یوسفی در آینه لبخند داشت. “کار خدا رو ببین… یکی بالا میره، پایین مییاد بچهاش نمیشه… اونوقت یکی…” حرفش را خورده بود. لبخندش در آیینه پررنگتر میزد. یعنی من هم با شمام. “جاریِ من بچهاش نمیموند… سر دو ماه، سر سه ماه میافتاد… حالا خفه میشد، چی بود، خدا میدونه!… آخرشم مادرشوهرم یه بندِ هفت رنگ آوُرد و پنج تا گره زد و آیه خوند و با قفل بست به کمرش… که شَبش بچه افتاد تو چاه مستراح.” لبخندش کمتر میزد. اینها را شاید برای اینکه باب گفتگو باز شود گفته بود. آنوقت گریز زدم از حرفهایش به خودش. نه، یوسفیبودنش را کار ندارم. این که اینطور نشسته بود؛ یک دست آماده ترسیم نیمدایره، یک دست بر دنده، ــ میشود اینها را نوشت ــ یا پاهایش، نشیمنگاش یا چشمهایش به دودویی متناوب میان شیشه و آینه. رانندگی شغل همهی اعضاء است. تداوم خاطر میخواهد. به سایه هم اگر فکر کنی کار تمام است. خراب کردهای. او هم حبس این کار است. ما همه محبوس شغلهای خودمانیم.
مرجان پرسیده بود چطور؟ و یوسفی توضیح داده بود که جاریاش صبح آمپول میزند و دریچه باز میشود ــ دریچه؟ ــ و خونریزی میکند و بچهاش میافتد درست بر سفیدِ یخِ سنگ مستراح. بچه که نه، لخته گوشتِ نبسته، خونچکان و آویزان به قد کف دست که نبضاش هم نمیزده یا اصلاً نداشته. بعد هم جاری، آن بند متحَلی به آیات را کناری گذاشته و باز حامله شده. حالا من به جای جاری این کابوسِ خوابم شده و دست از سرم نمیگیرد. با گذشت این چند ماه سراغم میآید؛ خونچکان و آویزان، همنشین و همراهِ گریههای نشنیدهاش. باز اگر مجید بود، میشد تحمل کرد. میآمد پاکتی سیگار میآورد، از آن لبخندها که داشت میزد… ولی حالا نیست. مادر هم که نمیفهمد. خوبیاش به همین است که نفهمد. یعنی فکر میکند که میفهمد، که حساب تکتک چینهای نشسته بر پیشانی بچهاش را دارد. اما ندارد. حالا هم که بوهایی برده… بوی اینجور چیزها زود در میرود. مینشیند بر مخده و به مجید فحش میدهد که از وقتی رفته، دخترکش را دچار کابوس کرده است. چه میداند او؟ حساب نوار بهداشتیهای نهفته در سطل را که ندارد. گیرم داشته باشد؛ اختلالات هرمونی، قرصهای اعصاب، هزار و یک دلیل میشود تراشید.
اگر ناخنجویدنها و گریهها را نمیدید، بو هم نمیبرد. نازی هم گفته بود که باید فراموش کنی. خودش هم کرده بود. تازه با وجود آن میلزدن که دیده بود. گفته بودند یک جایی سر چهاردهمتری با چهل تومن کار را تمام میکنند. رفته بوده آنجا با یکی مثل مرجان. ما خودمان صد و پنجاه تومن داده بودیم، یعنی بیشتر مجید. مرجان هم کمک کرده بود یا چند نفر دیگر، ولی نازی که خودش باید میداد. رفته بودند آنجا و میگوید از آن اتاق صدای جیغ هم شنیده است که با بوی گوشت سوخته همراه بوده و بعد که در باز شده، زنی که چادر سیاهاش از سرش لیز میخورده دردکشان و پاکشان، لنگان آمده است بیرون. میگوید زن نگاهی هم به نازی انداخته و این بیشتر ترساندهاش. پا به پا کرده، رفتهاند داخل. وقتی نشسته، کسی خسته، تشت خون پای تخت را کناری رانده و گفته است: “چند وقت داری؟” نازی مثلاً گفته است چهل روز. بعد آن مرد با آن سایههای سفید و تمیز و خشک که رویش افتاده بوده، همانطور که دستکش دستش میکرده، گفته است: “طاقت درد که داری؟” نازی هم احتمالاً به یکی مثل مرجان که همراهش آمده بوده، نگاهی کرده و چیزی نگفته. آن مرد هم دکمههای روپوشِ سفیدش را با وسواس بسته است و بعد از جایی یک میل بافتنی درآورده و گرفته روی چراغ تا داغ شود. بعد که خوب تفتیده و گداخته شده؛ میخواسته آن میل بافتنی را بکند در فلان جای نازی و بگرداند، که بوی کز خوردن چیزی هم از جایی درآمده و نازی هم جیغ کشیده و آمدهاند بیرون با کسی مثل مرجان.
حالا نازی فراموش کرده است. با کسی مثل ناصر میروند کافه یا جایی دیگر. گاهی به من زنگ میزند که بیا، نمیروم. بودِ کابوس و نبودِ مجید نمیگذارند. آن روز هم در ماشین نبود ولی گفتم که سایه داشت. سایهاش بود، افکنده شده بر یوسفی که با هم حرف زده بودند یا همین قرار ملاقات که گذاشته بود.
نه نباید اینها را بخوانم. یعنی بخوانم که چی؟ که باز احمدیان دست کند زیر عینکاش، با انگشتانِ شست و اشاره چشمهایش را فشار بدهد و همانطور با چشم بسته بگوید: “نه… نشده است!” یا بگوید خودزندگینامه است؟ من که نمینویسم تا آنها بدانند. مینویسم تا کابوس، آن که هر شب میآید را پنهان کنم یا دست کم مهارش کنم. زبان هم یکدست نبود، نباشد. من که میدانم راوی کیست یا مخاطب کجاست.
ماشین که ایستاد مرجان اشاره کرد که پیاده شو. خبری از میلزدن نبود. آن لخته گوشت هم که هنوز در من بود، نه بر سفیدِ یخِ سنگِ مستراح. اما ترس بود که پیشواز کابوس است ترس. مجید به سایهای میتوانست بزداید هر چه کابوس را، نبود آخر.
تزریق دیروز داشت کار خود را میکرد. پاهایم که به اختیار نبود. سست و شل، سرد بودم. پلهها را که بالا میرفتیم؛ یوسفی داشت برای مرجان از دکتر حرف میزد. میگفت یک بار یک بچهی هشتماهه را انداخته، چون زنده بوده یک ملحفهی سفید انداختهاند روی زمین و بچه را گذاشتهاند کنجِ دیوار روی ملحفه. بچه که جان داده، کفارهاش را دادهاند و حالا مادرِ بچه هم شوهر کرده است و بچهاش نمیشود…
با این بار سخت میشود از پلهها بالا رفت. من هم کند میرفتم. تا به پاگرد میرسیدم، مرجان هم صبر میکرد تا نفس تازه کنم. بار بهانهام بود. باری نبود. مرجان هم شاید میدانست یا یوسفی ولی هر دو لبخند میزدند.
شکل و رنگ مطب یادم نیست. لابد سفید بوده است، مثل تمام مطبها. مرجان جایی پیدا کرد نشستیم. یوسفی هم رفت کنار میز منشی و چیزی گفت. حتماً دربارهی ما گفته بود که منشی کله کشید تا ما را ببیند. آن موقع هم داشت برای خودش رشد میکرد. سرگرم خودشان بودند آن سلولها و مجراها و دریچهها، سرگرم آرایشِ گوشتیِ آن چیز که میزد، میتپید آنوقت. تا چند ساعت دیگر هم که من باز خودم میشدم. یکی، تنها، همانچیز که بودم. بیآن ترشحات و شدنها و ساختنها، بیآن ضربانِ تازهی ناشناس یا شناس.
روی تخت دراز کشیدم. آن رداگونهی سبز کشیده شد از یک سر زانو به سر زانوی دیگر، حایل نظاره. تماسِ دردناک و سردِ فلز و تن. چیزی از انتهای رانهایم ــ از درون ــ خودش را جا میکرد. بالا میکشید. منگ میکرد. آن قیفمانندِ صیقلی را هم گذاشته بودند لای پایم. صیقلی بودنش را از سردیش فهمیدم. سردیش در پشتم میخزید. انگار ترس صیقلی بود.
در باز شد. در آمد، با آن هیکل خپل و موهای رنگکرده، زردکرده. که تک زده بود ریشهی سیاه موهایش بیرون و آن خط چشم سیاه و لبهای قرمزکرده و ناخنهای بلندِ حناگذاشته؛ به سماجت لاک حنا را پوشیدن خواسته. آهسته… رفتم.
مرجان میگفت وقتی بیهوش شده بودم؛ سرک کشیده آن دستگاهِ مکش را دیده است که درون مرا مثل بادکنک خالی میکرده. اگر به هوش میبودم حتماً لفلف کردنش را میشنیدم، یا هورت کشیدنش را. حالا همین صدای هورت یا لفلف که نشنیدم، شده است کابوس خوابهایم. بعد هم که من منگ و لنگ زدهام بیرون با مرجان. و یوسفی گفته است: “عادی باش تا کسی بو نبرد.” و من گفتهام منگ و نیست و هست که بوی اینجور چیزها زود در میرود. تا یک جایی هم با همان پراید سفید ما را رسانده و بعد هم که من تختِ خواب را دریافتهام و خوابیدهام.
مرجان میگوید مجید هم آمده. با یک پاکت سیگار نو و کلی خرتوپرت، نوشیدنی. بیدارم نکرده است و مرجان گفت که رفته است و همانطور که نورِ شب روی بدنش میرقصیده، گفته است: “این را تا اینجا آوردم.” و بعد باقی حرفش را بند آورده و رفته است با کابوسهایش یا خودش گفته که میرود با کابوسهایش. که همین رفتن هم میشود کابوسِ خوابهای من و این کابوسها که حالا میبینم انگار تتمهی همین کابوس است. کسی سفید، همانطور که نورِ شب میرقصاندش میرود. بر دستانش لخته گوشتِ خونچکان و آویزان، بار به منزل رسیده، بار کج. میپیچد به بن کوچه. تاریک و سرد میرود. صدای قدمها با صدای آن لفلف یکی میشود. روشنای سرخِ سیگار هم لکه خونی میشود، نشسته بر سفیدِ یخِ جایی. من جیغ میزنم. چراغی اتاقی را روشن میکند.
ــ “چی شد؟”
پشت شیشه شب است. مادر زیر لب چیزی را به زمزمه میگوید. بو برده است، اما بو که کافی نیست. این چیزها را باید دید، باید کشید. پشتِ شیشه شب است و پشتِ شب شب. باران عشقبازِ شیشههاست و در شب کسی سایه ندارد.