هفته گذشته با سیلویا قرار ناهار داشتم. ناهار را همراه با دوستی در سکوت خوردن تجربۀ مضحک و پر تنشی بود. فکر کردم ناهار خوردن که وظیفه نیست! یک عمل نشاط آفرین و روح بخش است. مثل حس مادری است. مثل عشق دادن به تن است. عبوس بودن در هنگام غذا خوردن، لذیذترین ترکیبات زمین و آب و خورشید و هوا را به زهری کشنده تبدیل می کند! سیلویا عبوس بود. بی حوصله بود. توضیح داد که در درونش احساس آرامش می کند. از زندگیش راضی است. دوستانش را هم دیگر نمی بیند. با تعجب به این همه تغییرات و لحن سردش از خود پرسیدم: “دوستی” حقیقتاً چه مفهومی دارد؟ حس غریبگی مثل یک مه غلیظ درونم را پر کرد. آشفته شدم و در آشفتگی می خواستم با گفتن از خودم، با بخشش، با تقسیم، سکوت خالص عریان را بپوشانم. همان طور که روی صندلی نشسته بودم مفهوم دوستی آرام آرام از معنا خالی شد!
فکر کردم چرا برخورد سیلویا اینقدر تغییر کرده است؟ آیا حالا تصور می کند که با آشنایی با دوست پسر جدیدش کاملاً و به طور خالص آمریکائی شده است؟ مثل بقیه آمریکائی ها؟ و حالا باید غریبه ها را یک درجه از خود پائین تر بداند؟ اما مگر نیمۀ ژاپنی اش او را ترک خواهد کرد؟ نیمۀ ژاپنی اش تا ابد او را رها نخواهد کرد و او با نیمۀ نفرت انگیزش از خون ژاپنی به زندگی ادامه خواهد داد….
وقتی که سیلویا جوئل را تحقیر می کرد، او بیشتر به طرفش کشیده می شد. وقتی که ماهاش را ترک کرد، ماهاش مثل سگی موس موس کنان دور و برش می پلکید! آیا حالا تصور می کند که با پذیرفته شدن در حیات جسمانی و روحی یک آمریکائی “خالص” سفیدپوست بلوند، در حیطه اشرافیت امپراتوری آمریکا راه پیدا کرده است؟ و حالا همین حس او را از آدم های دیگر متمایز می کند؟ وقتی که سیلویا را برای کنسرت دعوت کردم، گفت: وقت ندارم. با خونسردی گفتم: مهم نیست با دوستان دیگرم می روم! همین جمله با بار بی اعتنایی اش باعث شد که به من تلفن بکند و بگوید که با کمال میل دعوت کنسرت مرا می پذیرد! چرا من اینقدر زلال با آدم ها روبرو می شوم؟ چرا بازی شطرنج زندگی را نمی آموزم؟ چرا نمی آموزم که گرمی و عاطفه را نباید مثل آفتاب درخشان بهاری هماره بر آدمها بتابانم. چرا به آنها فرصت ابر نمی دهم، تا قدر آفتاب را بدانند؟ چرا فکر می کنم باید به طور لجبازانه ای”خودم” باشم؟ و چرا تصور می کنم که با همین متفاوت بودن آدم های هزارچهره را سرجایشان می نشانم؟ آخر مگر من مسئول آدم ها هستم؟ مگر خدا که با تمام اقتدارش ما را به تبعیدگاه زمین فرستاده است، در مورد ما ذره ای احساس مسئولیت می کند؟ تنها چیزی که در مورد خودم می توانم بگویم اینست که من یک خر هستم. یک خر لجباز خوب…. بگذار آدم ها که فکر می کنند اشرف مخلوقات هستند، آنقدر به هم فخر بفروشند تا جانشان از تنشان در برود!….
باز هم به سیلویا تلفن کردم! با صدایی به غایت سرد مثل سرمای مرگبار سیبری گفت: Hi…
و بعد سکوت بود بین مان.
نمی دانستم در مقابل این همه سردی چه بگویم! گفتم: تلفن کردم که بگویم Hi !
با لحنی خشک گفت: Hi !
بعد از این همه بی تفاوتی باز هم دیدم غیر محترمانه است که بدون ادای هیچ جملۀ دیگری بگویم: خداحافظ….
گفتم: دیروز از جوئل یک کارت داشتم و برایش جمله ای را که جوئل نوشته بود خواندم. جوئل از من خواسته بود که از وضعیت سیلویا او را باخبر کنم و به عبارتی دیگر جاسوسی او را بکنم! گفتم: اگر این آدم چیزی را از تو می خواهد چرا مستقیماً با تو تماس نمی گیرد؟
با لحنی که برایم بسیار ناآشنا بود، گفت: I appreciate it!
بعد از یک سکوت سنگین و خالی پرسید: تو خوبی؟
گفتم: بسیار خوبم. همه چیز بسیار خوب پیش می رود.
با تغییراتش منم به طور اتوماتیک تغییر کرده بودم و ماسکی به چهره ام زده بودم که زبانی ماشینی داشت که می گفت: “من بسیار خوشبختم!”… “از همۀ شما خوشبخت ترم!” و ” شما آدمها باید به خوشبختی من غبطه بخورید…. غبطه بخورید آدم ها که من یک سروگردن از همۀ شما بالاترم!!” این ها جملاتی هستند که آدم ها دوست دارند بشنوند!!
سیلویا گفت: باید بروم!
گفتم: برو… خداحافظ….
گفت: خداحافظ
و همه چیز تمام شد.
گفتم: “باید بروم سینما و یک فیلم خوب ببینم.”
برای دیدن فیلم “دانتون” از خانه بیرون آمدم. تاریکی سالن سینما آرامم کرد. بعد از آن گفتگوی کوتاه بی معنا با سیلویا سکوت و تاریکی نوازش بود. صندلی های خالی، از حضور وجود خالی آدمها پُرتر بودند. روی صندلی ها می توانستم هر کسی را که دلم می خواهد بنشانم. دانتون، روبسپیر. و تمام آدم هایی که مرده بودند… و تمام آدم هایی که هنوز به دنیا نیامده بودند و من در سکوت و تاریکی آنها را به دنیا آورده بودم. سالن سینما با تمام خالی بودنش چه فضای متشکل پرمعنایی بود. که من می توانستم در ریزترین و درشت ترین حادثه تاریخی در هر دوره ای شرکت داشته باشم….
با این که فیلم دانتون در فستیوال فیلم های فرانسوی به خاطر دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه مرا بسیار به وجد آورده بود، اما باز هم شب خواب خیسی دیدم. در این خواب صدها سوسک کوچک قهوه ای روی نوک انگشتانم وول می خوردند. گویی مثل موش ها آرام آرام پوست و گوشت نازکشان را می جویدند. دست هایم را می تکاندم اما سوسک ها از روی انگشتانم جدا نمی شدند. بعد از تکاندن های متداوم، وقتی که انگشتانم از هجوم سوسک ها رها شدند، دیدم نوک انگشتانم زخم شده است. نوعی زخم پینه بسته… انگشتانم می خارید. گویی در حمام های قدیمی بودم. حمام های قدیمی دزفول، که از بوی سوسک ها آغشته بود.
به داستان خاله سوسکه فکر می کنم. باید بار و بندیلم را بردارم و از یک شهر به شهر دیگر بروم و در هر جا قدم می گذارم چادری بر پا کنم… بروم گیتار یاد بگیرم و آواز بخوانم. چه اشکالی دارد. زندگیم را بخوانم. هر بار یک قطعه… اگر سرتاسر آمریکا را سفر کنم، آوازهایم تمام نخواهند شد. اگر گیتار هم یاد نگیرم، اما آواز بخوانم!….در آواز، هستی را فراموش می کنم. در آواز سوسک ها از نوک انگشتانم می گریزند. و ردیف می نشینند روبرویم و دستۀ کر می شوند…. چرا که نه….سوسک ها و جیرجیرک ها می توانند به خوبی صدای مرا همراهی کنند و به جای جویدن گوشت نوک انگشتانم هنرمند بشوند. خواننده اپرا بشوند و خیلی هم از قابلیت های هنری خودشان خوششان بیاید!
آیا می توانم؟ می توانم یا نمی توانم؟
شاید هم من یک خر هستم! آدم ها این را می گویند! می گویند: عجب آدم خریه!… رفته آمریکا، دولت آمریکا قبولش کرده، آمریکایی که راه میری رو پیاده روهاش دلار سبز ریخته….حالا این خانم شده رهبر ارکستر سوسک ها!… آخه به این نمیگن خر؟!
چرا… البته که من یک خر هستم! تنها خر شهر آیواسیتی…. و درود بر همۀ خرهای دنیا….
اگر من یک خر هستم چه خوبست که یک خر هستم! خرهای عاشق مهربان، خرهایی که نه کسی را تحقیر می کنند، نه آزار می دهند، نه کسی را شکنجه می کنند، نه کسی را می کشند…. آنها با چشم های درشت بادامی شان همه چیز را می پایند و در نهایت شکوهمندی اشان به یک انتقامجویی “خرانه” فکر می کنند…. آه خرهای خوب، آدم های احمق چه احمقانه به شما می خندند و با چوب های تراشیده و تیز، تن ترد و نازک و زحمت کشتان را زخمی می کنند. آدم ها فقط از شیرها و پلنگ ها و گرگها حساب می برند. آنها فقط به کسانی احترام می گذارند که از آنها می ترسند…. لجبازی تان را چقدر دوست دارم وقتی که وسط پل می ایستید و راه تمام ماشین ها را بند می آورید! و در همان زمان به یک انقلاب علیه آدم ها فکر می کنید و یک رژه منسجم در خیابان ها و صحاری خشک و بیحاصل….آیا اگر دندان های درشتتان را نشان بدهید و چند تا آدم شریر متجاوز را گاز بگیرید، (البته وقتی که جانتان به لبتان آمده باشد!!) آیا اگر با همان گوش های درازتان که تمام واژه های توهین آمیز را قورت می دهید، یک روز همان حرف ها را به آدم ها تحویل نخواهید داد تا آنها به بیرحمی خودشان پی ببرند؟ چه انتقامجویی عارفانه ای! آه خرهای خوب…. خرهای خوب زحمتکش تمام دهکده ها و شهرهای دور و نزدیک جهان، بیایید متحد بشویم. بیایید واژه پرمعنای “عرعر” را وسعت بدهیم. بیایید یک دسته کر “عرعرانه” تشکیل بدهیم و اپرا بخوانیم. یک اپرای عرعرانه…آدمها در آغاز با سردی شان به همۀ ما می خندند، بعد آرام آرام، آرام آرام به یک سکوت عارفانه دعوت می شوند. سکوت عارفانه مگر چیست ای خرهای متفکر، ای الاغ های صبور و هشیار، ای همپالکی های متحد من؟ شعور، شعور، شعور……