۶ نوامبر ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم: سلام!

همین دیروز بود که فکر کردم چقدر خوبست که دارم از Nico دور می شوم. راضی بودم که از Nico دور شده ام. که می خواهم که او یک اسطوره دست نیافتنی بشود. می دانم که او با من احساس جوانی می کند. درست مثل مارک که بارها به من گفته بود: “تو جوانم می کنی… با تو من احساس جوانی می کنم.” مگر سی و چند سالگی سن پیری است؟ پس چرا ما این قدر احساس پیری می کنیم؟ حس دل انگیزی است وقتی که ناخودآگاه در خودم این نیرو را می بینم که می توانم حس جوانی را به کسانی که دوستشان دارم برگردانم…. اما چرا همین حالا دارم حرف های دیروز و پریروزم را فراموش می کنم؟

Nico را امشب دیدم. همراه منصور به Prairie light رفته بودم برای شعرخوانی آرتو و فیلیپه… و همانجا بود که Nico را دیدم دم در کتابخانه. دوست دخترش در کنارش نبود. نمی خواستم با او روبرو شوم… نه… نمی خواستم…. می خواستم از او فاصله بگیرم. کاش منصور جای دورتری پارکینگ پیدا کند تا من قدری دیرتر به کتابخانه برسم! اما نزدیک کتابخانه جایی پیدا کرد. در طول راه آرزو می کردم که Nicoآنجا نباشد. حالا درست دم در کتابخانه ایستاده بود! در ماشین نشستم کنار منصور و عکس هایی را که با هم گرفته بودیم، تماشا کردم. سعی می کردم زمان را بیرحمانه به قتل برسانم. اما از بدشانسی پیتر و فرانسیس و موزیه ما را از پشت پنجره ماشین دیدند و برایم دست تکان دادند. احمد حرب هم به ما سلام کرد. خویی هم آنجا ایستاده بود. مجبور شدیم پیاده شویم. گویی خویی ما را ندید. شاید هم دید اما به روی خود نیاورد. دویدم و خودم را به خویی رساندم و با اشتیاق با او سلام و احوالپرسی کردم. وقتی که وارد کتابخانه شدم، فیلیپه آنجا ایستاده بود. با هم شروع کردیم به صحبت کردن. بعد رفتم کنار مری همسر دکتر (آ) نشستم. هنوز در صندلی جابجا نشده بودم که نگاه Nico با نگاه من گره خورد. با لبخند به من نگاه کرد. از دور به هم سلام کردیم. هنوز نگاهش در نگاه من ثابت مانده بود که رویم را برگرداندم. نه… نمی خواستم…. نمی خواستم نگاهش کنم. آرتو که شعرهایش را می خواند از گوشه چشم دیدم که Nico خیره نگاهم می کند. یکنوع پرسش در نگاهش بود. گویی منتظر پاسخی از من بود. و چون پاسخی از من ندید، دیگر هرگز نگاهم نکرد. با خودم در جدل بودم که اصلاً نگاهش نکنم! بعد از آرتو، فیلیپه شعرهایش را به شیوۀ مونولوگ تئاتری اجرا کرد. شعرهایش اصلاً به دلم نمی نشستند. چقدر دلم می خواست شعرهایش را دوست می داشتم، اما نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. بعد از شعرخوانی، وقتی که کتابخانه را ترک می کردم، می خواستم آن نقطه راکه او در آنجا نشسته بود تا دم در کتابخانه، با یک پاک کن نامریی پاک کنم. دیدم که از کتابخانه رفته است. اما یکباره دیدم در کتابخانه ایستاده است. ژاکت آبی تیره ای به تن داشت و شال مشکی بلندی دور گردنش. چهره اش شفاف و شاداب بود. حالا نزدیک بهم بودیم و مجبور بودیم به هم سلام کنیم. گفتم: سلام.

گفت: سلام

و عکس العمل ویژه ای از خود نشان نداد.

پرسیدم: مسافرتت چطور بود؟

گفت: به نیومکزیکو رفته بودم. دنیای دیگری بود. بسیار متفاوت….

منصور به جمع ما پیوست و از او پرسید: حالا حالاها اینجا هستی؟

 Nicoگفت: بله….

منصور گفت: پس می بینمت!

 Nicoگفت: حتماً.

همین طور که همۀ نویسندگان برای نوشیدن مشروب به بار می رفتند، و من به کلیشه ای بودن ارتباطات روزمره و واژه های قراردادی فکر می کردم، خویی پرسید: شما هم با ما می آیید؟

گفتم: بله!

و نگفتم که چقدر از فضای بار بیزارم!

Nico با چشم هایش از من پرسید: نمی آیی؟

و من با چشم هایم به او پاسخ دادم: نه!

چه زیباست با چشم ها سخن گفتن بدون آن که آدم زیبایی لحظه را به کلیشه تبدیل کند. این مهارت و هنر بازی با چشم ها ویژگی ملت هایی است که مردمش با ظرافت، هنر شعر را با زندگی در هم آمیخته اند. و تو با ملتی می توانی رابطه شاعرانه داشته باشی که فرهنگ شعر در تاروپود مردمش جریان داشته باشد. من هرگز نمی توانم به این ظرافت با یک آمریکایی ارتباط لحظه ای داشته باشم. خداحافظی کردم و به خانه آمدم. اما مثل یک گیاه بیابانی، خیالش را می خواستم تا عمق سلول های وجودم را باران گونه آبیاری کند. اما وقتی با خودم تنها شدم فکر کردم شاید  Nicoبه من دروغ گفته باشد و اصلاً به نیومکزیکو نرفته باشد! و بعد به مفهوم “دروغ” فکر کردم. به دروغ های کوچک و بزرگ… هنوز دروغ کوچک “آرت” استاد فلسفه تئاتر از پنجشنبه گذشته تا کنون در دالان های پیچاپیچ سرم چرخ می خورد. در “ریورروم” بودیم و من او را از دور می دیدم که داشت با خانمی حدود سنی خودش ناهار می خورد. وقتی قدری دیر سر قرار حاضر شد، گفت: “ببخشید… با یکی از شاگردانم میتینگ داشتم.”

گفتم: من شما را در وقت ناهار در “ریورروم” دیده ام.

اصلاً قصد نداشتم که او را دستپاچه کنم. اما بی آنکه خودم بخواهم دستپاچه اش کردم! آن خانم به هیچ وجه شاگردش نبود. من اصلاً نمی توانستم دلیل قانع کننده ای برای این دروغ بسیار کوچک پیدا کنم. و بعد، برای سرخ شدن گونه هایش بعد از فاش شدن، و دستپاچگی اش!

روانکاوی دروغ موضوع ویژه ای است که با هر رخدادی هماره مرا به کاوش می خواند.

Nico راستگوست. اما نمی دانم حس غریزی من می خواست چه چیزی را به من بگوید؟ اصلاً به من چه ربطی دارد که بدانم آنها کجا رفته اند! شاید جایی رفته باشند که نمی خواهند کسی بداند؟ چرا من باید متوقع راستگویی آدمها باشم؟ دوستی های خیلی نزدیک آدم را متوقع می کند. فاصله خوبست. همیشه خوبست. آدم را در چنگولۀ احساسات اسیر نمی کند. درست مثل تئوری برشت در تفاوت تئاتر دراماتیک و تئاتر حماسی… فاصله گذاری پیوسته پرسپکتیوهای جدیدی را به آدم می نمایاند و عقل بر احساسات پیشی می گیرد.

خوابی که ساعت ۵/۶ صبح دیروز دیدم، هنوز در ذهنم منعکس است. در خانه ای بودم بسیار بزرگ و مدرن، ساخته شده از شیشۀ آبی رنگ در یک فضای بی تعلق. خانه نه در آمریکا بود، نه تهران، نه دزفول….

پدرم زنده بود و مثل گذشته ها جدی و پرصلابت و محکم… و مامانم در حوالی ۴۵ سالگی اش بود که با قدرت تمام خانه را روی انگشتانش می چرخاند. گویی ما در آن خانه مدرن زندگی می کردیم و مثل همیشه مهمان داشتیم. خانه چند طبقه بود. مربع در مربع در مکعب در مکعب….اما وقتی که باران و برف می بارید، از لولاها و فواصل بین شیشه ها و پیچ و بست ها آب چکه می کرد و پیچ ها زنگ می زد. و من فکر می کردم چنین ساختمانی با معیارهای سنتی زندگی در ایران مطابقت ندارد. یک معماری مدرن این چنینی باید با فرهنگ زیست آدم های آن خانه هماهنگی داشته باشد. اما “خانه” مرا به یاد رویاهای آن مرد بی خانمان و کودک ولگرد در فیلم دودسکادن می انداخت….

خانه شیشه ای!…. “خواب جان” تو چه می خواهی به من بگویی؟