نشسته است. نه! جلوس کرده است. سیاهی چکمه هایش بخواهی نخواهی ترسی بر جانت می افکند. ترس از حاکم و حکومت و حکام. دستانش را روی زانو گذاشته است و با نگاهی سرد افق را می نگرد. افق پشت سر دوربین را. چیزی که دوربین آن را نشان نمی دهد. تا ما خیالبافی های خودمان را داشته باشیم. همچون همین خیال پردازی که من خواننده کتاب رنج ها و معجزه ها (۱) و تماشاگر عکس های تازه بابک سالاری درباره اسلاوچو دارم. هم او که گفتم چکمه های سیاهش می ترساند. اما اگر دنبال خیال پردازی خودت یا آن چیزی که گمان می کنی دوربین بابک سالاری می خواهد آن را نشان دهد، نروی، اسلاوچو، مردی سالمند است با چهره ای استخوانی، همین. درست است چکمه هایش سیاه است. اما به راستی چکمه نظامی نیست. چکمه هایی است که روستاییان یا کشاورزان در سرِ زمین یا باغ می پوشند. شلوارش را داخل چکمه فرو کرده. کتش، گرچه ترا یاد کت نظامی می اندازد، کت کار است. دستهایش را با تمام توان روی زانو گذاشته است، توانمندانه بر این اریکه که سکوی چوبی جلوی خانه ای روستایی است جلوس کرده است. انگار که یک فرمانده نظامی است که نشسته است تا صحنه تیرباران محکومی را بنگرد. تا پس از اجرای حکم، اسبش را برایش بیاورند و او بنشیند و بتازد تا جای دیگری دوباره جلوس کند و محکوم دیگری بیاورند و محکوم از دیدن چکمه های سیاه و چشمان سرد و دستان زمخت او به تن بلرزد و او از کسب و کار خود که در عرف آنرا خودکامگی یا دیکتاتوری می نامند لذت ببرد و شب که زنش را در رختخواب بغل می کند، هنگام نجواهای عاشقانه از یادآوری تیرباران محکومان حال نعوذ به او دست دهد.
بابک سالاری، عکاس نام آشنای ایرانی تبار کانادا این عکس ها را در سفر به سرزمین های شمال غرب بلغارستان گرفته است. متن شاعرانه دیانا ایوانوا، روزنامه نگار بلغار چگونگی آغاز این پروژه را باز می گوید:
این مرا به کودکی ام برگرداند و این جمله که «در برابر هر معجزه ای، رنجی هست». نمی توانم از این حس بگریزم که من هم مانند پدرم و بسیاری از مردم شمال غرب چیزهایی را دیده بودیم که نمی توانستیم بفهمیم شان و هنوز هم پروای این را که برگردیم و بشکنیم آن تابوها را و درباره شان سخن بگوییم، نداریم.
بابک در بلارخا در جشنواره ای محلی به نام «بز» با دیانا آشنا شد.
بابک می گوید از همان آغاز احساس کردم که بندهایی مرا به این سرزمین پیوند می زند. هنگامی که به بلارخا رسیدم، تمام یادهای کودکی من زنده شدند.
چراغی در تاریکخانه روشن می شود و یادها و یادواره ها همچون عکس های یک دوران از زندگی سرریز می کنند. انگار عکس هایی همه چاپ شده اند و پس از ظهور در تشتک های تاریکخانه با زدن یک کلید تنها یک کلید همه را می بینیم که به ردیف به بند آویخته اند تا خشک شوند. در فضای این تاریکخانه جهان در دهه نخست سده بیست و یکم. بابک می گوید این عکس ها را با حس “از جاکندگی” خود نزدیک می یابد.
دیانا با پذیرش این که آنچه که در شمال غرب دیده است، یعنی این دورافتادگی و تنهایی بخشی از اوست، می گوید: مردم وقتی به این سرزمین می آیند، آدمهایی را می بینند که می خندند و یا به هم کمک می کنند و زندگی خوبی دارند. آدم وقتی بیگانه باشد رومانتیزه کردن این چهره ها آسان است. اما چیزی که در این کتاب به نمایش گذاشته شده، هر دو رویه واقعیت است.
بابک عکاس جستجوگری است که نمی گذارد چیزی از دستش در رود. او در کارهایی که از این سر جهان تا آن سر جهان پراکنده است (از افغانستان جنگ زده تا کوبا و حالا بلغارستان) از جستجو باز نایستاده است. نام هایی مانند بلغارستان، یوگسلاوی (که بعدها همچون لحافی چهل پاره شد) و رومانی مرا همواره یاد چائوشسکو می اندازد. این دیکتاتور نیمچه روستایی. دهه چهل خورشیدی بود که نام او را شنیدم. در دفتر هفته نامه بامشاد که اسماعیل پوروالی در می آورد. یک روز در دفتر بامشاد در ترجمه خبری از تایم بر سر نام چائوشسکو اختلاف نظری پیش آمده بود در هیات نویسندگان. من که آن زمان خیلی جوان بودم به صورت اتفاقی از خوانش درست نام این دیکتاتور آگاهی داشتم، با اینکه طرف مشورت نبودم، نظرم را گفتم. پوروالی نظر مرا پذیرفت و از آن به بعد نام چائوشسکو به همین صورت متداول شد. یادم نمی آید که پیش از آن نامی از او در رسانه های ایران دیده باشم یا شنیده باشم. به هر رو این نام همواره با من پیوندی آشنا داشت. با فروپاشی شوروی و خاموش شدن چراغهای بخت او در اروپا یک روز در خانه او را هم زدند. شتری که در خانه خیلی ها خوابیده بود به سراغ این پیر خودکامه رفت و همراه بانویش به دست مردم خشمگین افتاد. گمان می کنم هم به دلیل یادآوری روزهای هفته نامه بامشاد و هم این که شنیده بودم به تازگی به عنوان میهمان خودکامه ریش سفیدی در ایران سفری رسمی به ایران کرده و ما که تازه به گفته بابک از ایران جاکن شده بودیم نامش را در رسانه های ایرانی این سوی آب دیده بودیم، سرنوشت او را باکنجکاوی دنبال کردیم.
با مرگ او اما اروپای یک زمان کمونیست برای من نمرد و هر زمان که سخن از این کشورهای اروپایی فقیر می رفت، به یاد مردمی می افتادم که روزهای سخت و خاکستری را آزموده بودند. اروپای کمونیست که من تنها یک شب پایان اکتبر بلگرادش را دیده بودم، از یادهای مردم جهان کم کم رفته است. اما مردم این کشورها همچنان دست به گریبان سختی های به جامانده از زمامداران پیشین آن اند.
عکس های بابک نسل دیکتاتورهای کوچولوی آن زمان را که اینک به سالمندی رسیده اند، نشان می دهد. آنها دیگر کاری ندارند. نه دیکتاتوری هستند که به بند بکشند و نه قربانی که در برابر دیکتاتور به لرزه بیافتند. آنها آردهایشان را بیخته اند و الک شان را آویخته اند.
از آن آموزگار دبستان که در سال ۹۱ میلادی بازنشسته شده است و شکوه می کند که حقوق بازنشستگی اش کم است تا ماریا که برای سرگرمی خود و ای بسا اندکی درآمد فال لوبیا می گیرد، تا نادکا چرونکوا که هرگز دریا را ندیده است و تنها خاطره زندگی اش سفری است به مسکو و تنها هم نشین اش گربه اش، تا النکا که هنوز خاطره دستگیری شوهری را به دست کمونیست ها در سال ۱۹۴۴ فراموش نکرده است، تا جینکا که شوهرش پلیس بود و سه سال پیش درگذشت، همه و همه بخشی از تاریخ این سرزمین اند که بابک و دوست روزنامه نگارش دیانا برای ما باز می گویند.
باری دیکتاتوری های کوچولو بازنشسته شده اند و اکنون در یکی از آخرین ایستگاه های اتوبوس زندگی خود چشم به راه آن اتوبوسی هستند که بیاید و آنها را ببرد.
(۱)Traumas and Niracles, Portraits from Northwestern Bugaria
Photographs by Babak Salari, text by Diana Ivanovna
(معرفی کتاب بابک سالاری در بیت زیتون همین جمعه ساعت هفت به همراه شعرخوانی تارا آغداشلو و موسیقی مهدی رضانیا: به اطلاعیه این نشست در همین شماره نگاه کنید.)
va Zamani ke dictarorhayeh kochak mimiran,dictatorhaeh kochatar ke haman notfehayeh dictatorhayeh ghabli ast dar janineh maderhayeh haman farhank ke dictatorha ra parvarash dad shkel migiran,zera ke farhangeh yak malat ast ke khakash dictator parvar ast.