در ساختار سیاسی ایالات متحده امریکا و بویژه در انتخاب سیاستمداران، سخنوری و قدرت کلام نقش بسزایی دارد. به ندرت می توان یافت که فردی بی بهره از نیروی سخنوری توانسته باشد به مقام هایی چون فرمانداری ایالت و نمایندگی کنگره یا سنا دست یابد. در مورد ریاست جمهوری این نقش پررنگ تر است و کسی که خواهان راه یابی به کاخ سفید است، حتما باید در عرصه سخنوری از استعداد برخوردار باشد. این استعداد را در بیشتر رییس جمهورهای امریکا ـ حتی کسی مانند آیزنهاور که مستقیما از فرماندهی کل قوای ایالات متحده در اروپا به کاخ سفید راه یافت و بیشتر یک نظامی بود تا یک سیاستمدار ـ می توان یافت، امّا در برخی چنان چشمگیر بوده که می توان آن را دلیل عمده راه یافتنشان به کاخ سفید دانست. در قرن بیستم، برجسته ترین فردی که می توان گفت اگر قدرت سخنوری و نیروی کلامش نبود ـ یا کمتر بود- به کاخ سفید راه نمی یافت، جان اف کندی، سی و پنجمین رییس جمهوری ایالات متحده است که در ماه نوامبر ۱۹۶۰ در انتخابات بر ریچارد نیکسون رقیب جمهوریخواه خود پیروز شد و در ژانویه ۱۹۶۱ به کاخ سفید نقل مکان کرد. پیروزی کندی بر نیکسون با برتری ناچیز آراء – حدود یک دهم درصد یا یک هزارم – یعنی تنها ۱۱۲ هزار رأی تحقق یافت. براین مبنا، به جرئت می توان گفت که اگر قدرت شگرف سخنوری او نبود، رقیب جمهوریخواه اش ریچارد نیکسون، که سیاستمداری کهنه کار و باتجربه بود، حتما بر او پیروز می شد و به جایش به کاخ سفید می رفت.
از سخنرانی های گرم و پرشور کندی یادگارهای بسیاری بجا مانده که عبارات زیر از آن جمله اند: «اگر یک جامعه آزاد نتواند به جمعی که فقیر هستند کمک کند، نخواهد توانست کسانی که ثروتمند هستند را حفظ کند». «کسانی که انقلاب صلح آمیز را غیرممکن می کنند، انقلاب خشونت آمیز را اجتناب ناپذیر می سازند». «از خود نپرسید که کشورتان برای شما چه می تواند بکند، بپرسید شما برای کشورتان چه می توانید بکنید».
در آغاز قرن بیست و یکم، انتخاب زورکی و تقلب آمیز جرج دبلیو بوش، استثنایی بود که می گویند قاعده را تأیید می کند و بلافاصله پس از او با انتخاب باراک اوباما، قاعده تأثیر سخنوری در راه یابی به کاخ سفید نه تنها تأیید بلکه تثبیت نیز شد. در واقع، باراک اوباما عملا نشان داد که قدرت و استعداد شگفت انگیز سخنوری اش چگونه توانست او را که سیاستمداری جوان، ناشناخته و بی تجربه، بویژه در سیاست خارجی، بود بر جان مک کین، رقیب کهنه کار، باتجربه و محبوب که قهرمان جنگ نیز بود، پیروز گرداند.
روز پنجشنبه ۱۹ می، باراک اوباما با سخنرانی در وزارت خارجه یکبار دیگر مهارت و توانایی شگفت انگیزش در سخنوری را به نمایش گذاشت و بسیاری را مفتون این استعداد خویش، که به نبوغ پهلو می زند، کرد. امّا، سخنان باراک اوباما برغم فریبایی و دلربایی مسحور کننده، به آبکشی طلایی و الماس نشان می ماند که با وجود زیبایی و گرانبهایی، آب از جای جایش بیرون می زند و ذهن را به طرح پرسش هایی متفاوت با هدف سخنران وامی دارد.
اوباما در بخشی از این سخنرانی گفت: «به یاد داشته باشیم که نخستین تظاهرات مسالمت آمیز در منطقه، در خیابان های تهران صورت گرفت. جایی که حکومت وحشیانه با مردان و زنان برخورد کرد و مردم بیگناه را به زندان انداخت. انعکاس شعارهای آنها از روی پشت بام ها هنوز در گوش ما پیچیده است. تصویر زن جوانی که در خیابان جان باخت هنوز در ذهن ما زنده است و ما همچنان بر شایستگی مردم ایران برای برخورداری از حقوق جهانی شان و دولتی که خواسته های آنها را خاموش نکند، اصرار می ورزیم».
اگر واژه های زیبا، تعارف آمیز و خوشامد گویانه را از محتوای این فراز از سخنرانی حذف کنیم و از گزاره خلاف واقع “همچنان… اصرار می ورزیم” نیز چشم پوشی نماییم، مهم ترین چیزی که باقی می ماند عبارت “به یاد داشته باشیم” است. کسی که چنین اهمیتی به “به یاد داشتن” می دهد، بی گمان این را نیز حق مردم و بویژه جوانان ایران می داند که “به یاد داشته” باشند که از سکوت سنگین او در طول چندین ماهی که حکومت جنایتکار اسلامی – که آقای اوباما امید ساخت و پاخت با آن را داشت – با قساوت و شقاوت هرچه تمام تر سرگرم سرکوب آنان بود، چه رنج ها بردند و چه درس ها آموختند. رنج هایی که چون پولاد چنان آبدیده شان کرده که مانع می شود به زرق و برق کلام فریفته شوند و درس هایی که از بی پژواک ماندن شعار: “اوباما، اوباما، یا با اونا یا با ما” آموختند، مانع می شوند که کلام زیبای بدون پشتوانه عملی را جدّی بگیرند.
بهترین و عملی ترین روش برای پی بردن به نیات، توجه به انگیزه است. باراک اوباما در فراز دیگری از همان سخنرانی، مطلبی می گوید که برای پی بردن به انگیزه می تواند راهگشا باشد: «پرسشی که پیش رو داریم این است که نقش امریکا هم زمان با این رخدادها چیست؟ برای دهه ها، ایالات متحده به دنبال منافع خود در منطقه بوده است… ما به انجام این امر ادامه خواهیم داد، با این اعتقاد راسخ که منافع امریکا در تضاد با امیدهای مردم نخواهد بود».
در این فراز، رییس جمهور امریکا دانسته یا ندانسته عملا بر تعهدی گردن می نهد که برای باورپذیری اش حداقل تفاهم درباره درک همگون از معنای واژه ها ضروری است. حکایتی به یادم می آید که بی مناسبت نیست: ناصرالدین شاه، برادرش ظل السلطان را به حکومت اصفهان منصوب کرد. در آن زمان در اصفهان آخوند ثروتمند و پرنفوذی به نام آقانجفی زندگی می کرد که املاک فراوانی در چهارگوشه قلمرو حکومت ظل السلطان داشت و چون به شیوه آخوندها دست بده نداشت، با حاکم بر سر عدم پرداخت مالیات املاکش برخوردهایی پیدا کرد و فردی را نزد او فرستاد و پیام داد: «حضرت حاکم بهتر است پا روی دم من نگذارند». ظل السلطان در پاسخ این پیام تهدید آمیز گفت: «من قصد جسارت به حضرت آقا را ندارم ولی هرکجا پا می گذارم روی دم ایشان است. بهتر است ایشان محدوده دم خود را مشخص کنند تا تکلیف روشن باشد»!
وضعیت “منافع امریکا” نیز شبیه دم حضرت آقا است. مردم ایران پس از بیش از نیم قرن نارو و خنجر از پشت خوردن و متقابلا کینه و ابراز خشم، به این نتیجه رسیده اند که دشمنی و کینه توزی به منافع هر دو طرف لطمه می زند و در فرصت های گوناگون عزم خود را برای بازسازی روابط ابراز کرده اند. مشکل اساسی در این است که حد و مرز مشخص و تعریف معینی برای آنچه که “منافع امریکا” نامیده می شود، وجود ندارد.
درحال حاضر، برای این که مردم منطقه و بویژه ایران عملی در جهت خلاف “منافع امریکا” انجام ندهند، ناگزیر باید از حدود و ثغور این منافع آگاه شوند و بویژه این برایشان توضیح داده شود که چگونه است که تا دیروز این منافع از راه گماشتن و حمایت از دیکتاتورهای خشن و سرکوبگر تأمین می شده و ناگهان با یک چرخش ۱۸۰ درجه ای، امروز جهت تأمین آنها تغییر یافته است؟!
بدون این روشنگری آگاهی بخش و سودمند برای تفاهم دوطرف، “اعتقاد راسخ به این که منافع امریکا در تضاد با امیدهای مردم نخواهد بود”، اگر فریبکارانه و برای خاک پاشیدن در چشم مردم نباشد، چیزی جز یک سخن ساده انگارانه و بدون پشتوانه نخواهد بود.
آقای اوباما، فزون بر منافع، ادعای “سهم” نیز دارد: «معتقدم که ما سهمی نه تنها در ایجاد ثبات در منطقه، بلکه در (اعمال) حق افراد برای تعیین سرنوشت خود داریم».
این تعیین “سهم” در امور خطیری چون ایجاد ثبات در منطقه و (اعمال) حق افراد برای تعیین سرنوشت خود، مقوله ای است که نه تنها مانند “منافع” باید در گستره مفهوم آن به تفاهم رسید، بلکه درعمل با شعار “تغییر” آقای اوباما در تضاد است و زبان خرده گیران را باز می کند که بگویند کالایی که در بسته بندی و زرورق “تغییر” عرضه می شود، چیزی جز همان رویکرد قلدر مآبانه جرج دبلیو بوش نیست!
بازشدن زبان خرده گیران، اگر به سدّ یک توضیح معقول و موجه برخورد نکند، می تواند تا جایی تداوم یابد که گفته شود “تغییر” به تعبیر باراک اوباما، مصداق داستان موش و گربه عبید زاکانی است. اگر جرج دبلیو بوش با به جان خریدن اتهام قلدرمآبی، یک به یک – ابتدا افغانستان و پس از مدتی فاصله عراق – موش “منافع” می گرفت، اوباما با بسته بندی “تغییر”، «این زمان پنج پنج می گیرد» -تونس، مصر، یمن، لیبی و سوریه – و «گربه شد عابد و مسلمانا»!
کوتاه سخن، باورپذیری “تغییر” بیش از آن که از راه مهارت و حتی نبوغ در سخنوری میسر باشد، در گرو انجام اعمالی است که حاکی از حسن نیت باشند. به عنوان گام نخست، چرا آقای اوباما “تغییر” را از “صدای امریکا” که عملا تبدیل به پایگاه اصلاح طلبان حکومتی و کارگاهی برای “چلبی” سازی شده است آغاز نکند تا نشان دهد که “تغییر”ش به راستی چیزی جز تعویض بسته بندی است؟!
* شهباز نخعی نویسنده در حوزه ی مسائل سیاسی و ساکن مونتریال کانادا و از همکاران شهروند است.
Shahbaznakhai8 (at)gmail(dot)com