لحظات تصمیم گیری
آیا ترسیده اید؟
ادامه فصل ششم
در ۲ اکتبر ۲۰۰۱ دبیر عکس یکی از روزنامه های مصور به نام باب استیونز به خاطر تب شدید و استفراغ در بیمارستانی در فلوریدا بستری شد. دکترها که آزمایشش کردند فهمیدند باکتری مرگباری به نام سیاه زخم را استشمام کرده است. او سه روز بعد درگذشت.
کارمندان بیشتری در این روزنامه مریض شدند، به همراه کسانی در ان بی سی، ای بی سی و سی بی اس نیوز که نامه ها را باز می کردند. پاکت هایی آلوده به پودری سفید به دفتر سناتور تام دشل رسید. چندین نفر از کارمندان کاپیتول هیل و پستچی ها مریض شدند. کارگر بیمارستانی در نیویورک و زنی نود و چهار ساله در کنتیکت هم همین طور. در آخر هفده نفر آلوده شدند. در اتفاقی غم انگیز پنج نفرشان جان سپردند.
یکی از نامه های حاوی سیاه زخم اینگونه بود:
۰۱-۱۱-۰۹
نمی توانید جلوی ما را بگیرید.
ما این سیاه زخم را داریم.
اکنون شما می میرید.
آیا ترسیده اید؟
مرگ بر آمریکا.
مرگ بر اسرائیل.
الله اکبر.
فکری مریض وجودم را فرا گرفت: آیا این موج دوم بود؟ حمله ای میکروبی؟
به من در مورد عواقب هولناک حمله ای با سلاح های میکروبی گزارش داده بودند. طبق یکی از تخمین ها «حمله ی آبله به منطقه ی شهری نیویورک اگر توسط عاملی دولتی و به خوبی انجام شود» می توانست ۶۳۰ هزار نفر را بلافاصله و تا ۲ تا ۳ میلیون نفر را پیش از این که بتوان جلوی شیوع آن را گرفت آلوده کند. سناریوی دیگر احتمال انتشار سلاح های میکروبی در خطوط مترو در چهار شهر عمده در ساعات شلوغی بود. حدود ۲۰۰ هزار نفر بلافاصله آلوده می شدند و در کل یک میلیون قربانی می شدند. هزینه های اقتصادی می توانست «از۶۰ میلیارد دلار تا چند صد میلیارد دلار یا بیشتر، بسته به شرایط حمله» باشد.
خبر سیاه زخم که منتشر شد وحشت سراسر کشور را فرا گرفت. میلیون ها آمریکایی می ترسیدند در صندوق پست هایشان را باز کنند. دفتر نامه های شرکت ها بسته شد. مادرها به بیمارستان ها ریختند تا برای کودکانشان که سرماخوردگی عادی داشتند آزمایش سیاه زخم بگیرند. حقه بازهای دیوانه ای بسته هایی آغشته به پودر بچه یا آرد می فرستادند تا ترس مردم را بیشتر کنند.
اداره پست نمونه ای از نامه ها را در بیش از دویست نقطه در سراسر کشور از آزمایش سیاه زخم گذراند. نامه های کاخ سفید تا آخر دوران ریاست جمهوری من تغییر مسیر می یافت و از زیر اشعه می گذشت. از هزاران نفر از خدمه ی دولت، از جمله من و لورا، خواسته شد آنتی بیوتیکی قدرتمند به نام سیپرو را مصرف کنیم.
بزرگترین سئوال در مورد حمله ی سیاه زخم این بود که از کجا می آید. یکی از بهترین نیروهای اطلاعاتی اروپا می گفت به عراق مشکوک است. رژیم صدام حسین از معدود حکومت های جهان بود که قبلا از سلاح های کشتار جمعی استفاده کرده بود و در سال ۱۹۹۵ به تصاحب سیاه زخم اعتراف کرده بود. برخی می گفتند پای القاعده در میان است. بدی کار این جا بود که ما مدرک مشخص نداشتیم و سرنخ درست و حسابی زیادی هم نداشتیم.۱
یک ماه پس از ۱۱ سپتامبر بود که من از کاخ سفید کنفرانسی خبری در ساعت پربیننده ی تلویزیون برگزار کردم. چند ساعت پیش در پاسخ به گزارش هایی راجع به هشدار یکی از مقامات ارشد طالبان به حمله ی عمده دیگری به آمریکا، آماده باش برای تروریسم را بالا برده بودیم.
آن کمپتون، خبرنگار ای بی سی نیوز، گفت: «شما از تهدید عمومی که متوجه آمریکایی ها است می گویید… آمریکایی ها باید مراقب چه چیزی باشند؟»
گزارش سازمان سیا راجع به خطر این که تروریست ها از هواپیمایی کوچک روی تمام شهر سیاه زخم بریزند در ذهنم تر و تازه بود. گفتم: «آن، اگه کسی رو برای اولین بار دیدید که داره سوار هواپیمای کشاورزی ای می شه که مال خودش نیست، گزارشش را بدید.»
شوخی من خنده ها را برانگیخت، اما پشت این طنز واقعیتی دیوانه وار نهفته بود: ما باور داشتیم حملات بیشتری در راه است اما نمی دانستیم کی، کجا یا از سوی چه کسی. ایجاد توازن میان آماده باش دادن و نگران کردن مردم چالشی برای بقیه ی دوره ی دولت من بود. زمان که گذشت بعضی منتقدان می گفتند ما برای منافع سیاسی خطر را بزرگ کرده ایم یا سطوح آماده باش را دستکاری کرده ایم. حرف شان به کلی غلط بود. ما اطلاعات مان را جدی گرفتیم و تمام تلاش مان را کردیم تا مردم آمریکا مطلع و امن باقی بمانند.
***
جلسه ی گزارش اطلاعاتی در اواخر ماه اکتبر بود که جورج تنت سیگار برگ نیمه جویده اش را بیرون کشید و با صدای بمی گفت: «این بدترین چیزیه که از ۱۱ سپتامبر تا حالا دیدیم.» او به منبع بسیار قابل اتکایی اشاره می کرد که هشدار می داد در روز ۳۰ یا ۳۱ اکتبر حمله ای بزرگتر از حمله به مرکز تجارت جهانی از راه می رسد.
بعد از چند هشدار دروغین فکر می کردیم این یکی می تواند واقعی از کار در بیاید. دیک چنی و من توافق کردیم که او باید به جای امنی بیرون واشنگتن برود (محل اعلام ناشده ی معروف) تا از تداوم دولت کسب اطمینان شود. سرویس مخفی پیشنهاد کرد که من هم بروم. گفتم من سر جایم باقی خواهم ماند. شاید کمی قهرمان بازی از سوی من بود. بیشترش جبرگرایی بود. به آرامش خودم رسیده بودم. اگر اراده خدا بود که در کاخ سفید بمیرم آن را می پذیرم. لورا هم همین نظر را داشت. مطمئن بودیم که دولت از حمله جان سالم به در می برد حتی اگر ما نبریم.

تیم یانکی های نیویورک از من دعوت کرده بود اولین توپ را در بازی سوم شان در مسابقات ورلد سریز پرتاب کنم.

یک دلیل خوب داشتم که واشنگتن را چند ساعتی ترک کنم. تیم یانکی های نیویورک از من دعوت کرده بود اولین توپ را در بازی سوم شان در مسابقات ورلد سریز پرتاب کنم. هفت هفته پس از ۱۱ سپتامبر حضور رئیس جمهور در استادیوم یانکی نشانی از قدرت می بود. امیدوار بودم بازدیدم روحیه ی نیویورکی ها را بهبود ببخشد.
با هواپیمای ریاست جمهوری رفتیم نیویورک و با هلیکوپتر رفتیم به فرودگاهی بغل استادیوم. رفتم به زمین تمرین تا دستم را نرمش بدهم. مامور سرویس مخفی جلیقه ی ضدگلوله ای به سینه ام چسباند. چند تا توپ دست گرمی که انداختیم درک جتر، شورت استاپ فوق العاده ی یانکی ها، آمد چند تایی توپ بزند. کمی حرف زدیم. بعد پرسید: «هی رئیس جمهور، می خوای از بالای ماند۲ توپو بندازی یا از جلوش؟»
نظرش را پرسیدم. درک گفت: «از بالای ماند بنداز. وگر نه هوت می کنند.» قبول کردم همین کار را بکنند. داشت می رفت بیرون که دم در برگشت عقب و گفت: «اما توپو نزن زمین. هوت می کنند ها.»
نه ماه از ریاست جمهوری گذشته بود و عادت کرده بودم که مرا به جمعیت معرفی کنند، اما هیچوقت احساس آن زمانی را نداشتم که باب شپرد، گزارشگر افسانه ای یانکی ها، فریاد زد: «این شما و این رئیس جمهور ایالات متحده.» از ماند رفتم بالا دستی تکان دادم و شستی بالا گرفتم و به توپ گیر، تاد گرین، نگاه کردم. فاصله اش به نظر بیشتر از شصت فوت و شش اینچ می آمد. آدرنالینم بالا گرفته بود. انگار توپ آهنی دستم بود. نیرویم را جمع کردم و فرستادمش روی هوا.
صدای استادیوم انگار دیوار صوتی را شکست. «آمریکا، آمریکا، آمریکا!» به فکر کارگران زمین صفر افتادم. با تاد گرین دست دادم، برای عکس با مدیران تیم، جو توره از یانکی ها و باب برنلی از دیامودنبکزِ آریزونا ژست گرفتم و خودم را رساندم به جایگاه جورج اشتین برنر. به این می گویند توپ اندازی که خیالش راحت شده. از دیدن لورا و دخترمان باربارا خیلی خوشحال شدم. محکم بغلم کرد و گفت: «بابا عجب توپی انداختی!»
آن شب دیروقت برگشتیم واشنگتن و روز فردا را منتظر شدیم. ۳۱ اکتبر بدون حمله گذشت.
***
قرار دادن کشور در وضعیت جنگی به چیزی بیش از محکم کردن استحکامات فیزیکی مان نیاز داشت. به وسایل حقوقی، مالی و اطلاعاتی بهتری نیاز داشتیم تا تروریست ها را پیدا کنیم و آن ها را پیش از آن که زیادی دیر شود متوقف کنیم.
یک کوتاهی عمده در ظرفیت های ضدتروریسم مان چیزی بود که خیلی ها «دیوار» می نامیدند. دولت در طول زمان مجموعه ای اقدامات را اتخاذ کرده بود که جلوی اشتراک اطلاعات کلیدی بین خدمه ی اعمال قانون و خدمه ی اطلاعاتی را می گرفت.
مدت کوتاهی پس از حملات در جلسه ای گفتم: «اگر آدمای خودمون حتی نتونند با همدیگه حرف بزنند چطوری می شه به شهروندان مان اطمینان بدیم که ازشون حمایت می کنیم؟ باید این مشکلو حل کنیم.»
جان اشکرافت، دادستان کل، رهبری کار نوشتن لایحه ای پیشنهادی را به دست گرفت. نتیجه شد قانون میهن پرستی آمریکا.۳ این لایحه دیوار را حذف کرد و به نیروهای اعمال قانون و اطلاعات اجازه داد اطلاعات خود را در اشتراک بگذارند. این قانون به کارآگاهان دسترسی به وسایلی همچون شنودهای دنباله گیر را داد تا آن ها بتوانند دنبال مظنونانی که شماره تلفن شان را عوض می کنند بگیرند و اینگونه ظرفیت های ضدتروریستی مان را مدرن سازی کرد ـ این اختیار مدت ها برای دستگیری حاملان مواد مخدر و سردسته های گانگستری استفاده شده بود. اقدامات مالی تهاجمی برای منجمد ساختن دارایی تروریست ها ممکن شد. و قانون در ضمن شامل نظارت قوه قضاییه و کنگره برای حفاظت از آزادی های مدنی بود.
یکی از بخش های قانون کمی ناراحتی در کشور ایجاد کرد. قانون میهن پرستانه به دولت اجازه می داد پس از دریافت جواز، نقل و انتقالاتِ افراد مظنون به تروریسم مثل صورت حساب کارت های اعتباری، اجاره نامه ها و سوابق شان در کتابخانه را بررسی کند. لورا که خودش قبلا کتابخانه دار بود از فکر ماموران فدرالی که دور و بر کتابخانه ها بپلکند خوشش نمی آمد. من هم خوشم نمی آمد. اما جامعه اطلاعاتی نگرانی های جدی داشت که تروریست ها با استفاده از کامپیوترهای کتابخانه ها با همدیگر ارتباط می گیرند. سوابق افراد در کتابخانه ها نقش مهمی در چندین پرونده معروف مثل قتل های زودیاک در کالیفرنیا بازی کرده بود. آخرین کاری که می خواستم بکنم این بود که بگذارم آزادی و دسترسی به اطلاعاتی که کتابخانه های آمریکا در اختیار می گذاشتند توسط القاعده علیه خودمان استفاده شود.
قانونگذاران فوریت خطر را متوجه شدند و قانون میهن پرستانه را ۹۸ به ۱ در مجلس سنا و ۳۵۷ به ۶۶ در مجلس نمایندگان تصویب کردند. در ۲۶ اکتبر ۲۰۰۱ لایحه را امضا کردم تا قانون شود. پاتریک لیهی، سناتور دموکرات از ورمانت، گفت: «وقت گذاشتیم و نگاهش کردیم، وقت گذاشتیم و خواندیمش و وقت گذاشتیم آن بخش هایی که مخالف قانون اساسی بودند و آن بخش هایی که واقعا به آزادی های تمام آمریکایی ها لطمه می زدند حذف کردیم.» همکار دموکراتش، سناتور چاک شامر از نیویورک، اضافه کرد: «اگر یک کلمه ی کلیدی باشد که این لایحه را تعریف می کند آن «توازن» است. در جامعه ی جدید پسا۱۱ سپتامبر که با آن روبروییم، توازن کلمه ای کلیدی خواهد بود… توازن و عقل پیروز شده اند.»
در پنج سال بعدی با کمک قانون میهن پرستانه توانستیم سلول های احتمالی تروریستی در نیویورک، اورگون، ویرجینیا و فلوریدا را نابود کنیم. یک نمونه وقتی بود که مقامات اعمال قانون و اطلاعات با هم تشریک اطلاعات کردند و این منجر به دستگیری شش یمنی آمریکایی در لکاوانای نیویورک شد. این شش نفر به اردوگاهی ویژه ی تعلیم تروریست ها در افغانستان سفر کرده بودند و آن جا با اسامه بن لادن دیدار کرده بودند. پنج نفر جرم ارائه حمایت مادی به القاعده را پذیرفتند. دیگری اعتراف کرد نقل و انتقالاتی غیرقانونی با القاعده داشته است.
بعضی ها مدعی بودند شش نفر لکاوانا و بقیه کسانی که دستگیر کردیم چیزی نبودند مگر «هالوهای دهاتی» با طرح های آنچنانی که «اصلا قصد انجام اعمال تروریستی نداشتند.» همیشه به این فکر بودم که این ها از کجا اینقدر مطمئن بودند. مگر در اوت ۲۰۰۱ این فکر که تروریست هایی که فرماندهی شان از غارهای افغانستان می آید سوار هواپیماهای مسافربری آمریکا می شوند و به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون حمله می کنند بعید به نظر نمی رسید؟ درس ۱۱ سپتامبر برای من ساده بود: کوتاهی و خوش خیالی ممنوع. وقتی مامورین حرفه ای اعمال قانون و اطلاعات ما افرادی را در رابطه با شبکه های تروریستی درون آمریکا پیدا می کردند من ترجیح می دادم به خاطر حبس زودهنگام شان مورد نقد قرار بگیرم تا به خاطر صبر زیادی تا وقتی که دیگر دیر شده بود.
تازگی ۱۱ سپتامبر که از خاطر رفت حمایت قاطع کنگره از قانون میهن پرستانه هم رفت. هواداران آزادی های مدنی و ناظرانی از هر دو حزب به غلط به این قانون به عنوان هر آن چه که در مورد جنگ علیه تروریسم دوست نداشتند حمله می کردند. بعضی بخش های کلیدی این قانون، مثل اختیار استفاده از شنودهای دنباله گیر، قرار بود در سال ۲۰۰۵ منقضی شود. من مجدانه کوشیدم آن ها را تمدید کنم. چنان که به کنگره گفتم خطر منقضی نشده بود و قانون هم نباید بشود.
قانونگذاران دست به مکث و شکایت زدند. اما کار به رای که رسید قانون میهن پرستانه را با رای ۸۹ به ۱۰ در سنا و ۲۵۱ به ۱۷۴ در مجلس نمایندگان تمدید کردند. در اوایل سال ۲۰۱۰، بخش های کلیدی قانون میهن پرستانه دوباره توسط کنگره ی وسیعا دموکرات تصویب شد.
تنها پشیمانی من در مورد قانون میهن پرستانه مربوط به نام آن می شود. دولت من که لایحه را به کاپیتول هیل فرستاد اسمش بود «قانون ضدتروریسم ۲۰۰۱». کنگره آمد زرنگی کند و اسمش را عوض کرد. در نتیجه انگار تلویحا می گفتیم هر کس مخالف این قانون است میهن پرست نیست. من چنین قصدی نداشتم. پیش از امضای قانون باید به کنگره فشار می آوردم تا اسمش را عوض کند.
***
پانویس ها:
۱ـ در سال ۲۰۱۰ پس از تحقیقات کامل، وزارت دادگستری و اف بی آی اعلام کردند دکتر بروس آیوینز، از دانشمندان دولت آمریکا، که در سال ۲۰۰۸ خودکشی کرد به تنهایی مرتکب حمله ی سیاه زخم شده است.
۲ـ ماند (Mound) قسمت برآمده ای در زمین بیس بال است که درست وسط زمین قرار گرفته و توپ انداز از بالای آن توپ را پرتاب می کند – م.
۳ـ کنگره اسم این قانون را گذاشت «قانون وحدت و تقویت آمریکا با ارائه وسایل لازم برای کشف و توقف تروریسم» که مخففش می شد USA PATRIOT Act یا قانون میهن پرستی.
* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس ‌آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.
بخش سی و سوم خاطرات را اینجا بخوانید.