گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت
همیگوید خوشم زیرا خوشیها زان دیار آمد
همیزد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد (دیوان شمس)
جهان وطن هم که باشی روزی در گوشه یی از دنیا با این پرسش روبه رو می شوی که «کجایی هستی؟» و می مانی که چه بگویی. وقتی نام کشوری که در آن به دنیا آمدی را می بری با چیزهایی تداعی می شوی که برای ات خجالت آور است. با رییس جمهوری که کابینه اش را اجنه اداره میکند، با قضاتی که مجرمان را به دست خود با سنگ می کشند، با نوجوانانی که چهارپایه از زیر پای محکوم می کشند، با اسیدپاشان و چشمکورکنندگان… می خواهی گریز بزنی به تاریخ و از زیر خاک و گل «منشور» و «دانشمند» بیرون بیاوری که «من آنم که رستم بود پهلوان» می بینی خودت را مضحکه ی مردمی می کنی که تاریخ برای شان افسانه است و حال و قال را می نگرند نه ریشه و تبار…
امروز می توانم با سری افراشته بگویم: «من در جایی از این کره ی خاکی به دنیا آمدم که «نسرین ستوده» در آن به بار و بر نشسته است.»
زن است در کشوری که بر زنان جفای دوچندان روا می دارند، مادر ست در جایی که بهشت زیر پای مادران است و این حکایت از آن دارد که مادران بیرون بهشتند، وکیل است در کشوری که بی قانونی نص صریح قانون ست با این همه او «نستوه و استوار» ایستاده است و سر بر جادوگر خم نمی کند.
حکمرانان بر اریکه های سست بنیاد قدرت تکیه می زنند برای چندی، حکومت ها می آیند و می روند، اما چیزی که سرانجام در خاطره های جمعی می ماند فداکاری کسانی چون نسرین ستوده است؛ مادری که خود بهشت است، زنی که تمام واژه های مردسالارانه ی شهامت و دلیری را به سخره میگیرد و وکیلی که فرشته ی عدالت است با چشمانی باز و گلی در دست و بوسه یی بر لب.
شیرآهنکوه زنی چنین عاشق با دستان بسته و لب خندان چون معشوق در آغوش میکشد عیسا دم به جهان مرده جان می دهد تا زندگی توش و توان تازه گیرد و «مرگ» از اریکه ی قدرت به گوشه ی عزلت بخزد.
…
زادروزت مبارک و فرخنده باد! ای که «ستوده به نام ستوده به خوی»یی (فرخی) سپاس که به دنیا آمدی تا به دنیا ببالیم که چون تو گلی ستودنی و نستوه داریم.
زیرنویس عکس: این دستان بسته، آزادترین دستان جهان اند و این لبان خندان، مغمومترین لبان دربند