برای گلی ایرانی با  آرزوی تندرستی خواهرش

 شهر کوچک سردمان را

به یاد داری نازلی؟ 

آسمان آبی

و برف خال خال شب سال نو

 

از گرد راه که می رسید

نوروز،

استخر باغ گلستان هم می درخشید

دهن دره ای می کرد و

از روی نقشه شهر بلند می شد

 

اول

عقربه میدان ساعت را

یک فصل جلو می کشید

و می گذاشت

روی ساعت هفت بهار،

و بعد به بچه ها می گفت:

«حالا برین ترقه ها و فشفشه هاتونو هوا کنین!»

 

و ناگاه چه بزرگ می شد

کوچه!

آن آسمان آبی

و برف خال خال

و تو می خندیدی

 

حالا هم بخند نازلی!

خواهرکم!

بخند!

 

نوروز دم در ایستاده

 

بگذار چشمانت ستاره باران کند

شهر را

بگذار چشمانت روشن کند

شب های تاریک را

 

به مادر می گویم

روی سفره هفت سین فالی از حافظ بگذارد

فالی که بگوید:

«بس آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود»

و تو زیر لب بگویی

«… که یک موجش به صد گوهر نمی ارزد»

و باد بهاری با ما بخواند

«… کاین محنت جهان یک سر نمی ارزد»

 

به خدا

عروسک هامو به تو می دم

باهات دعوا نمی کنم

نازلی!

همه عروسک هامو به تو می دم!

 

حالا بگو خواهر روزهای خوب!

بگو نازلی!

با این باد نافه گشا

چه کنیم؟

 

بگو نازلی!

با این نوروزی که از راه رسیده

چه کنیم؟

 

بیا ساعت شهر را بکشیم روی دیروز

و یا حتی پریروز…