گوشهای گرگ-بخش سوم

۳۸

“به مسیرمون ادامه می دهیم.” صدای زوزه ی ضعیفی وادارش کرد که از ورای بال به پشت سر نگاه کند و دیدی آوایی بزند. صدا در هوا محو شد، و چیزی برای دانستن نماند. امشب بار اولی نبود که او صدای زوزه های موحش می شنید فکر کرد می تواند صدای زوزه ی های باد باشد که از میان شاخه های درختان می گذرد.

استخوان هایش درد می کردند و بالهایش از فرط سرما به غژ و غژ افتاده بودند. او اما با لجاجت به هوای سرد ضربه می زد و بالا و پایین می رفت. باد گوشهایش را می سوزاند و چشم انداز آوایی اش در نتیجه ی ابهام، به تیره گی گراییده بودند. می دانست اگر نتوانند امشب را بالای قله به سر برند از سرما یخ خواهند زد. گرسنه بودند و هیچ خوراکی هم در آن دور و حوالی وجود نداشت. باخود اندیشید که چه خوب است که خود را در بالهای خود بپیچد و خوش و خرم به پایین، پایین،پایین حرکت کند… توی همین فکرها بود که مارینا بیخ گوشش داد زد: ” بیدارشو!” شید با تکان تندی بیدار شد، خوابش برده بود و یک وری به پهلو متمایل شده بود. زیر لبی تشکر کرد و راست راه افتاد. مارینا در حالی که می لرزید گفت: “با من به از این باش، بیدار بمون، حرف بزن، آواز بخون بی خیال باقی،  باقی به درک، تو فقط بیدار باش.”

شید سرجنباند. خودش را مجبور کرد که نفس عمیقی در آن هوای یخ زده بکشد، ریه هایش می سوخت. هرچند همین هوای سرد بود که بیدارش نگاه می داشت. همچنان برفراز قله های دندانه دار پرواز می کردند. باد خشم خود را بر سر و صورتشان می کوبید. شید و مارینا هم احساس می کردند در بلندترین نقطه ی جهان هستند. در هردو سوی قله سلسله کوه های پوشیده از یخ آرمیده بودند. چشمان شید آب افتاده بودند. آنقدر تنگشان کرده بود به شکافی که به سختی قابل دیدن شده بودند. لحظه ای کوتاهی زوزه ی گرگها برفراز تند باد به گوش رسید و او نه تنها دو گرگ بلکه گله ی گرگی دید که در برابر ورودی یک غار که روی شیبی تند بود دیده می شدند.”

به مارینا نگاه کرد. مارینا داد زد: “من اون پایین نمی آم.”

“کار دیگه ای نمی تونیم بکنیم.”

“این هم خودکشیه!”

“مادرم درباره ی گرگها برایم آواز خوانده بود.”

شید فکر کرد از شدت سرما خرد و خمیر و دیوانه شده است. مارینا هم به بیهوده گویی افتاده بود و بیخودی می خندید، چه بسا گرگ سفید غول پیکری را تجسم می کرد که از هوا به سوی او حمله می برد. شاید هم حق با او بود. شید حال آماده بود هر چیزی را باور کند. مارینا بار دیگر با سماجت بیشتر داد کشید: “گوشهای گرگ…!”

شید نگاه کرد. در سویی دو قله ی سر بر آسمان کشیده بود که دره ی عمیقی هم میانشان دیده می شد. این هم درست عین به عین نقشه ی آوایی مادرش بود. هیچ حیوانی هم دیده نمی شد. بلکه دره ای بود پوشیده از برف در میان دو قله ی بلند که برای بینندگان به شکل گوش های گرگ سفید عظیم الجثه ای به نظر می رسید. ” اونهاش اونجا هستن.”

گات شانه خم کرد و سوار بر نیروی شتابان بادهایی شده بود که بر قله ها وزان بودند. از همان بالا شید و مارینا را دید که به سوی دره ی میان دو قله در پرواز بودند. ساعتی می شد که تعقیب شان کرده بود. دره مدام از آنان دور می شد. دچار تردید شد. هنوز نمی خواست او را ببیند. برای اینکه وقتی که با آنان برخورد می کرد می بایست هیچ اشتباهی رخ نمی داد. با وجود سرمایی که خون را منجمد می کرد، گات احساس قوت می کرد. شب پیش به قدری غذا خورده بود که از زمان ترک جنگل تاکنون چنین حجمی از غذا نخورده بود. با خشنودی به حلقه های فلزی براقی که بازوهایش را آراسته بودند نگاه کرد. این حلقه ها کوچکتر از حلقه ی خودش بودند و به آسانی خم می شدند. او آن ها را از بازوی طعمه هایش کنده بود. گاهی حتی استخوان مچشان را شکسته بود تا به حلقه ها دست یابد. اینها یادگارهای شکارهای تازه اش بودند. در کنار گات، تراب بال می زد. حال تاولی که روی نوک بالش بود پخش شده بود، ملتهب تر از پیش به نظر می رسید.

تراب گفت: “زخمش از سرما می سوزد.”

ضعیف النفس! گات از این همه ضعیف النفسی او متنفر بود. اما در حال حاضر شکمش پر بود و اشتها نداشت، شاید بعدها به حساش می رسید. چشم و گوش به شید و مارینا دوخت. وزش باد در زیر بالش بیشتر شد. از میان حلقه ی فلزی اش با شتاب عبور کرد و زوزه ی کوتاه اما گوش خراشی در قله ها وزان و در همه جا پخش و پلا شد.

ادامه دارد