(سه اپیزود کوتاه)
دیروز هم هوا بارونی بود و سرد؛ دیروز هم نشسته بود همونجا رو نیمکت، زیر تاقِ انتظار ایستگاه اتوبوس و مث هر روزِ سردِ بارونی خودش رو پیچونده بود تو شنلی پشمی و لابد گرم، منتظر یه مخاطب؛ یه گوش و زبونی که تنهائیش رو باهاش قسمت کنه. حالا دیگه تا برسم، خودم بهش سلام میدم و سر حرف رو باز میکنم. تا منو می بینه انگار گل از گلش شکفته باشه، با لبخندی مهربون از هوا می گه و از پِرشی(Pershi)؛ که چه خورده، چه کرده و از شیطنتهاش که همه چیزو به هم میزنه.
بهش میگم: خب شاید از تو خونه موندن خسته شده!
می گه: نه بابا یه دقه هم تو خونه بند نمیشه؛ همش تو کوچه ست و هی مزاحم همسایهها میشه، مگه زورم بهش میرسه!
بعد لبخند مهربونش دوباره رو چهرهش نقش میبنده و می گه: البته همسایهها دوستش دارن، واقعن آدمای خوبین و هی نازش می کنن و لابد اگه میذاشتم، اینقدر به خوردش می دادن که حسابی پروار شه؛ ولی من قدغن کردم؛ آخه خیلی شکمواِه و اگه ولش کنی، انقد میخوره که دل درد بگیره؛ اونوقت باد هر روز ببرمش دکتر – یه جوری میگه ببرمش دکتر، که انگاربچهش باشه! خب یه جورایی هم هست- میگه: نه، بهتره که چیزی بهش ندن؛ نمیدن هم، آدمای واقعن خوب و مهربونین. خب البته من خیلی نمیبینمشون.
بعد میگه: خب هرکس گرفتار کار و زندگی خودشه دیگه؛ چه می شه کرد، زندگی همینه دیگه. و باز همون لبخندِ مهربونِ همیشگیش رو صورتش پخش میشه و انگار یه آرامشی به چهرهش میده.
اتوبوسم که میرسه، خداحافظی میکنم و بهش میگم تا فردا. از تو اتوبوس بهش دست تکون میدم و میبینم باز گل از گلش شکفته و دستاش رو تا جایی که تو دیدرسم باشه، بهم تکون می ده. به خودم میگم یعنی تا کی میشینه؟ میگه: وقتی خلوت شد میرم یه گشتی هم تو سوپر می زنم و اگه لازم باشه، یه خریدکی هم میکنم و می رم خونه. میگه: پرشی هم واسه خودش گشتی می زنه، تا برم غذاشو بهش بدم. زیاد غذا بهش نمی دم؛ می دونی چاق می شه و… و همین طور حرفای گذشته رو تکرار میکنه! نمی دونم یادش میره که چی گفته، یا فقط حرف زدنه که براش مهمه!
از زندگیش چیزی نپرسیدم؛ فکر کردم اگه لازم باشه لابد خودش می گه. ولی فقط یه بار، فقط یه بار اون هم انگار با خودش حرف میزد، گفت: برم یه کم گوشت بخرم، تا دیر نشده، لابد وقتی میآد گشنه شه!
می خواستم بپرسم کی؟ ولی اتوبوسم رسیده بود. خداحافظی که کردم هم انگار متوجه نشد، دست هم تکون نداد! انگار اون روز حواسش جای دیگه بود.
بعضی وقتا به نظرم گیجه و حرفاش نامفهوم؛ یه جور انگار پرت پلاست؛ این اواخر به نظر نگران میاومد؛ اون خندهی مهربون و اون چهرهی آرومش دیگه کمتر به چشم میخورد و بیشتر تو خودش بود.
همیشه، وقت رو طوری تنظیم میکنم که یه چهار- پنج دقیقهای منتظر اتوبوس باشم؛ دیروز اما دیرم شده بود و همین که می دویدم که سوار اتوبوس بشم، از دور با لبخندی دست تکون دادم؛ نمی دونم منو دید یا نه! انگار متحیر نگام میکرد! دست هم تکون نداد!
به خودم میگم پس چرا نیومد نکنه بازم مریض شده؟ تو این پنج- شش ماه تقریباً بیشتر اوقات، درست مث یه کارمند منظم، اونجا نشسته بود؛ یعنی قبل از این که من برسم. اتوبوسم سرِ وقت، یعنی هفت و بیست دقیقه رسید. تو راه تمام فکرم، رو پیرزن می چرخید؛ هی به خودم میگفتم خب لابد مریض بوده، لابد خوابش برده، اصلاً بیاد که چی! اولین بار که دیدمش با خنده از هوا گفت، اتوبوسم، یعنی شمارهی شش که رسید، فکر کردم، خب لابد منتظر شمارهی یازدهاِ – اینجا فقط همین دو اتوبوس بیشتر نمیآد- ولی روز بعدش، هنوز اونجا بودم که دیدم سوار یازده هم نشد. فکر کردم چون داره با من حرف میزنه، متوجه اومدن اتوبوس نشده؛ گفتم: خانم اتوبوستون اومد!
با تعجب دیدم که، با خنده میگه: نه، اتوبوس من دیگه خیلی وقته که نمیآد.
متوجه نشدم، ولی اتوبوسم رسیده بود و باید میرفتم. بعدها که هر روز میدیدمش که با مسافرای مختلف حرف میزنه تازه فهمیدم که منتظر هیچ اتوبوسی نیست. اون وقت بود که یه حالی شدم و انگار مهرش بیشتر تو دلم نشست و کم کم به وجودش عادت کردم.
حتماً مریض شده، یعنی کسی هست که بهش برسه؟ چرا نپرسیدم که کجا زندگی میکنه! لابد همین نزیکاست دیگه!
——————
هر روز حدود پنج بعدازظهر که می رسم خونه، قبل از این که غذائی رو که همهی وسایلش رو شب قبل آماده کردم، بپزم، یه چای می زارم و بعد از لباس عوض کردن و سر و صورتی شستن، میشینم کنار پنجرهم و حین خوردن چای، خیابون و رهگذرا رو دید میزنم تا خستگیم درره؛ امروز هم مث هر روز، با عصای دستش و همون لباس هرروزهی کولیایش، با سرخ شدن چراغ، راه میافته وسط ماشینها، کاسهی گدائیش رو می گیره کنار پنجرهی راننده و نمیدونم چی میگه! لابد یه چیزی میگه دیگه! بیشتر ماشینها اصلاً اعتناش نمیزارن؛ نمی دونم چیزی هم گیرش میآد؟ اصلاً میارزه که اینقد خودشو علاف کنه؟ لابد دیگه! یعنی خسته نمیشه؟ نه از اینهمه موندن، بلکه از این سمجی؟ چون بعضی روزا که خونه هستم، می بینم از صبح جل و پلاسش رو رو چمنهای وسط چهارراه پهن میکنه و با ایستادن ماشینها، میره سروقتشون و گاهی هم میشینه به خوردنِ چیزی که از تو توبرهش درمیآره، همراه با کوکا کولا یا پپسی – از اینجا درست معلوم نیست-؛ از صبح تا غروب تو سرما و باد و بارون کارش همینه! یعنی تمام روز رو چند درمیآره؟ یه روز نیومده بود؛ خیال کردم اون هم مث پیرزن ایستگاه اتوبوس که دیگه هیچوقت نیومد، نمیاد. پیرزن بیچاره! نمی دونم چی به سرش اومد! چقدر بهش عادت کرده بودم، الآن بیشتر از دوسال می گذره. روزای اول خیال می کردم خب مریضه یا مهمونی واسش اومده؛ هر روز که می رسیدم تو ایستگاه و جای خالیش رو می دیدم، تا اتوبوسم برسه، هی اینور و اونور پیاروها رو نگاه میکردم، حتی یادمه چند هفتهی اول وقتی می رفتم خرید، یا از تو محله به هربهونه که رد می شدم، چشام دنبالش می گشت که شاید ببینمش. یادمه از یه خانم و یه آقایی تو ایستگاه، که دیده بودم گاهی باهشون گپی میزنه هم سراغشو گرفتم، ولی انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین. تو زمین! نکنه حالا یه جایی زیر خاک باشه! پس لابد پرشی هم بیخانمان شده!
ولی این کولیه انگار ول کن نیست، لابد خوب درمیآره، لابد میارزه براش. یعنی کسی رو نداره؟
شنیدم این کولیها گروهی کار میکنن یعنی زیر بال و پرِ، شاید هم زیر یوغ یه باندن که گداها رو پخش می کنن اینور و اونور؛ خب لابد واسه همین گدایی و دزدیهاشونه که نه بهشون پناهندگی میدن، نه به وضعیت اونایی هم که درخواست دادن، میرسن. یکی از دوستام که مددکار اجتماعیه میگفت، یه بار رفته تو خونهای که بهشون داده بودن و دیده که اوضاع خونه و خودشون هردو واقعن چه اسفناک بوده! شاید به گدایی و دزدی مجبورن! ولی خیلیها میگن خصلتشون اینه؛ اصلن کار رو عار میدونن! شاید این هم از اولش یه جور سرپیچی از قراردادها و سنت های قوم غالب و قدرتمند بوده که رسیده به خصلت!
دوباره رفت نشست کنار توبرهش. ولی هنوز که ظهر نشده. امروز این چندمین باره که اومده برای استراحت. انگار دیگه حال و حوصله نداره؛ شاید هم مریضه! لنگ زدنهاش هم انگار بیشتر شده. ولی اینا که اکثراً بازی درمیارن! اما این زن پیرتر از اون به نظر میاد که بتونه تمام روز رو بازی دربیاره!
———————
نشستم باز کنار پنجرهم، مث هر روز و فنجون قهوه تو دستم، در حال نوشیدن، به میدون وسط چهارراه جلوی خونهم نگاه میکنم که دیگه هیچ گدائی وسط ماشینهاش پرسه نمیزنه و هیچ زن کولیای توش مث پارسال ننشسته و بساطش رو پهن نکرده! و حالا اونجا مث یه ایستگاه خالی میمونه که هیچ کس توش منتظر هیچ کس نیست و نگاه من هم انگار بیخود مث اون روزها که در انتظار زن کولی به هر طرفِ میدون می چرخید، همین جور سرگردون و بی هدف میچرخه؛ یعنی اونقدر چرخیده و میچرخه، که این پلِکیدن نگاه، شده یه عادت؛ بخصوص از وقتی که دیگه بیکار شدم و تمام روز رو نمیدونم چه باید بکنم و کجا برم، که از کنار این پنجره جالبتر و دلچسبتر باشه! که نگاهم بچرخه تو میدون و… دنبال چی!