دغدغه ی فروغ فرخزاد؛ آزادی زن و مرد

 

دکتر فرزانه میلانی، نویسنده است؛ شاعر و پژوهشگر و مترجم و استاد دانشگاه. پیش از انقلاب ایران به امریکا می آید برای خواندن درس پزشکی و دندانپزشک شدن، اما در نهایت به دنبال عشق و علاقه اش ادبیات می رود و دکترای ادبیات تطبیقی خود را از دانشگاه ایالتی کالیفرنیا می گیرد و پس از آن بی وقفه به امر پژوهش و ترجمه و تدریس مشغول شده است.  او  علاوه بر کتاب هایش در کارنامه ی خود جایزه لطیفه یارشاطر، مدیریت انجمن مطالعات زنان ۱۹۹۶-۱۹۹۴ و همکاری با مجله ایرانشناسی را دارد.

از جمله کتاب های او می توان از  قلم به جای شمشیر: زنان نویسنده ایرانی و جنبش آزادی،  حجاب و قلم: پدیداری صدای زنان نویسنده ایرانی، یک فنجان گناه، ترجمه اشعار سیمین بهبهانی و اخیرترینشان فروغ فرخزاد: زندگی نامه ادبی، همراه با نامه های چاپ نشده نام برد.

دکتر میلانی برای رونمایی کتاب تازه اش به تورنتو آمده بود. این گفت وگو حاصل دیدار با ایشان است.

 

 

بگذارید با این پرسش شروع کنیم. در جایی گفته اید از ایران که بیرون آمدم ایرانی شدم، یا انگار می خواهید بگویید ایرانی تر شدید، کارهایتان از جمله همین کار زندگینامه ی فروغ هم برهان خوبی ست برای این سخن، چرا مهاجرت شما را ایرانی تر کرد؟

فرزانه میلانی: حق با شماست. درست این بود که می گفتم با ترک ایران ایرانی تر شدم. شاید باورتان نشود من هنوز خواب که می بینم در ایران اتفاق می‌افتد، در خانه ی پدر و مادرم در خیابان بهار که من و چهار برادرم در آن زندگی می‌کردیم. هویت حسی است که ضمن این که ایستا و ثابت است مادام در حال بازسازی و باز تعریف شدن است. یعنی هم تغییر می‌کند و هم ثابت است هم پویاست و هم راکد.

من هفده دسامبر سال ۱۹۶۷ وارد امریکا شدم. وقتی ایران بودم، طبعا ایرانی بودنم مسئله ی ملموسی نبود. در میان خانواده، دوستان، هموطنان و هم زبانانم بودم. ایرانی بودن من به عنوان یک پرسش هنگامی مطرح شد که به امریکا آمدم. آگاه شدن من از این که ایرانی هستم در رویارویی با جامعه ی امریکایی و درک تمایزات آشکار و نهان با آن آغاز شد. اولین جمله‌ای که پس از ورودم به امریکا در دفتر خاطراتم نوشتم این بود که، اینجا خانه ها دورشان دیوار ندارند. نخستین کتابم هم با همین جمله ‌آغاز می‌شود. سال ها طول کشید تا به این نتیجه برسم که هویت ایرانی من تنها بر مبنای تمایزات آن با فرهنگ و هویت امریکایی شکل نمی‌گیرد که در بسیاری موارد میان آن دو وجوه مشترک جالبی هم وجود دارد. مثلا همین قضیه ی دیوار. سال ها طول کشید که متوجه شوم این فضای باز و بی دیوار الزاماً تجلی فرهنگی فراخ و کاملاً شفاف نیست. مدتها طول کشید تا متوجه شوم که در امریکا دیوارهایی از نوع دیگر فراوان اند. دیوارهای مخفی و نقاب های طبیعی نما. به خاطر بی توجهی به همین دیوارهای نامرئی به دفعات سئوالی نابجا کردم یا پاسخی ناوارد دادم. و بالاخره برایم مسلم شد که شفافیت محض وهمی بیش نیست.

جلد شهروند 1625

جلد شهروند ۱۶۲۵

در کار فروغ شما، دقت نظر، انصاف و مراقبت علمی خاصی را می شود دید، می دانیم که برای این زندگی نامه بیش از سه دهه زمان صرف کرده اید، از حاصل کارتان راضی هستید؟

ـ همانطور که در آغار کتاب گفته‌ام سؤال های فراوانی برای من مطرح شده که تا برای آنها پاسخی پیدا نشود من از نتیجه ی کار نمی توانم راضی باشم. به هر سبب، این کتاب روایت من از زندگی و درک من از اشعار فروغ فرخزاد است و حال که به چاپ رسیده ارزیابی نهایی در کف با کفایت خوانندگان آن است.

انگار زنان ایران دارند نقش مهمی در فکر و فرهنگ ایران بر عهده می گیرند، شما این نقش را انقلاب سوم ایران نامیده اید و فروغ در این پیوند پرچم دار می تواند باشد، کدام ویژگی های فروغ را در این جایگاه قرار می دهید؟

ـ  تاریخ نگاری ما به زنان پیش‌گام و بویژه زنان ادیب و زندگی نامه ی آنان عنایت چندانی نداشته است. من ادبیات زنان را از جنبش زنان و جنبش های مدنی/فرهنگی جدا نمی بینم. به گمان من، اهمیت انقلاب فکری و فرهنگی زنان کمتر از دو انقلاب دیگر، یعنی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی نیست. از منظر من زنان نویسنده از پرچمداران و پیشقراولان این انقلاب سوم هستند. البته منظورم این نیست که مردان در این انقلاب نقش و سهمی نداشته اند. به شهادت تاریخ، اگر حمایت مردان نبود این انقلاب رخ نمی داد. انقلابی که با مفاهیم سنتی انقلاب همخوانی ندارد ولی اجتماع ایران را دگرگون کرد. بعضی ویژگی های این انقلاب که از شاخص های شعر فرخزاد هم هستند عبارتند از: طلب حقوق انسانی و مدنی کردن، اهمیت به فرد دادن، آزادی حرکت بدون قید و شرط را حق زنان دانستن، بازخوانی مفاهیم زنانگی و مردانگی و مناسبات زن و مرد و اعتقاد به این که جامعه دمکراتیک بدون خانواده دمکراتیک میسر نمی شود.

 

از چگونگی آشنایی اولیه تان با فروغ و با شعرش بگویید، چه ویژگی شخصیتی و یا ادبی فروغ بار نخست شما را به سوی او و شعرش کشاند؟

ـ آغاز آشنایی من با فروغ فرخزاد از طریق فیلم “خانه سیاه است” بود. یک شب تابستان را به یاد می آورم که در حیاط منزل پدر و مادرم بودم. بوی گل یاس فضا را پر کرده بود. هوا پاکیزه بود و آسمان زیبای تهران ۵۰ و اندی سال پیش پر ستاره بود، ستاره هایی که آنقدر نزدیک بودند که آدم دلش می خواست دست دراز کند و بچیندشان. در همان حال از پنجره تلویزیون را که در اتاق نشیمن روشن بود می دیدم. ناگهان چشمم به چهره ی آدم هایی افتاد که جذام داشتند. تصاویر تکان دهنده ای بودند. یکی چشم نداشت، یکی انگشت نداشت، یکی دماغش آسیب دیده بود. آن دیگری پایش قطع شده بود. اما انگار بی درنگ این توجه در من جان گرفت که اینها چه انسان های شریف و با وقاری هستند. شاید در آن دوران نوجوانی قادر نبودم که این حرفها را بیان کنم، اما با چشم دل می دیدم که چگونه فروغ فرخزاد توانسته است از تبعیدشدگان باباباغی چهره ای انسانی و دوست داشتنی و ستودنی نشان بدهد. و این در من این حس را زنده کرد که سازنده ی فیلم هنرمندی کیمیاگر است. ما شاید بیشتر درباره ی تکنیک این فیلم و شعرگونه بودنش حرف زده باشیم، تا رفتار و نگاه انسانی سازنده ی آن. این فیلم حاصل ارتباط فروغ، ارتباط انسانی و مهربان و فارغ از تعصب و ترحم او با سرنشینان آن تبعیدگاه است.

شما می گویید فروغ شاعری جهانی ست، ویژگی هایی که فروغ را شاعری جهانی می کنند کدام هستند؟

ـ اگر هنرمندی صادقانه محلی باشد، جهانی هم می‌شود. شعری که زیبا، دقیق، عمیق، و شخصی باشد می‌تواند شعری جهانی بشود. انسان‌ها همه به یک زبان می‌خندند و به یک زبان می‌گریند. آسمان بی‌مرز همه جا یک رنگ است. این حقیقت است که قلب ها زبانی مشترک دارند و، به قول معروف، دل به دل راه دارد. فروغ فرخزاد، که وقتی قلم به دست می‌گرفت و شعر می‌سرود گویی در آینه می‌نگریست، من درونگر و عریان‌گوی خود را از پشت پرده و پستو و سکوتی طولانی بیرون آورد و در متن شعرش نشاند. او با زبانی موزون و بی‌تکلف و قابل اعتماد به خود و جهان خود نگریست. طبیعی است که چنین شعری جهانی خواهد شد. فروغ با مسائلی دست به گریبان بود که ما هنوز با آن دست به گریبان هستیم.

 book-milani-fooroogh

در شعر زنان و بویژه در شعر فروغ به “پرواز” توجه ویژه ای می شود، چرا؟

ـ پرواز یکی از درون مایه های اصلی شعر زنان در دنیاست، شاید به این علت که به درجات متفاوت آزادی حرکت از آنها دریغ شده است. در ایران، برای قرنها، فضا به دو بخش اندرونی/ بیرونی تقسیم شده بود. نظام اجتماعی نه تنها بر پایه قوم و تبار و مذهب، بلکه بر اساس جنسیت نیز تفکیک می شد. برای جدا نگهداشتن جهان زن و مرد، آزادی رفت و آمد از قشر انبوهی از زنان دریغ شد. عرصه های عمومی از آن مردان و جای زن آرمانی در چهار دیواری خانه بود. زن خوب، فرمانبر، پارسا آفتاب/ مهتاب ندیده بود. پا را از گلیم خودش فراتر نمی گذاشت. در پرده می نشست و در پرده سخن می گفت. حضور بی سببش درکوی و برزن برای خودش پر خطر و برای جامعه فتنه برانگیز پنداشته می شد. می گفتند نتیجه ای جز هرج و مرج ندارد. بسیاری از ارزش های فرهنگی از قبیل غیرت و نجابت، حجب و حیا، شرم و ناموس ملازم غیاب زن از صحنه ی اجتماع شد. این عدم آزادی حرکت بنیاد تبعیض جنسی است. استقلال مالی، آموزش و پروش عالی، شکوفایی در عرصه های سیاسی و هنری بدون آزادی حرکت به سختی امکان پذیرند. جالب است که آزادی در رفت و آمد از مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر است و از شاخص های اصلی تجدد. به گفته ی بسیاری تجدد ادبی در غرب زمانی آغاز شد که دُن کیشوت جهان مالوف را ترک کرد و همراه سانچو پانزا راهی سفر شد. سفری بی مقصد و مقصود.

یکی از شاخص های تجدد در ایران حضور گسترده ی زنان در عرصه ی اجتماع و ادبیات است. فروغ از آغاز کار شاعریش به این مسأله واقف بود و آزادی حرکت یکی از درون مایه های اصلی شعرش است. او شاعری بود مرزپیما و مرزشکن. پس طبیعی است که پرواز در فضایی لایتناهی ــ آسمانی که نه مرز دارد و نه دیوار ــ کمال مطلوبش باشد. پرواز به دفعات در پنج مجموعه ی اشعار او رخ می‌نماید و در یکی از آخرین اشعارش می‌گوید: «پرواز را بخاطر بسپار، پرنده مردنی است.»

از نوشته های فروغ در نامه هایش به گلستان، در سفرش به ایتالیا برای نمایش فیلم خانه سیاه است و ادامه ی سفرش به لندن، می توان دید که او ملاحظاتی می کند که چندان با شناختی که از او هست همخوانی ندارد. مثلا حتی از دیدار با برتولوچی هم با نارضایتی و دلخوری یاد می کند، در لندن انگار با مسعود فرزاد هم با نارضایتی سخن می گوید و از دیدار با دانشجویان ایرانی و شعرخوانی برای آنان هم خودداری می کند، آیا برای رضایت دیگری، یعنی آقای گلستان، است؟

ـ چرا فکر می‌کنید آقای گلستان نمی خواست فروغ با دیگران ملاقات کند؟

ابراهیم گلستان در پاسخ به یکی از پرسش های شما به روشنی می گوید “نه، چیزی نداشت به من بدهد، جز عشق و علاقه” یعنی این که فروغ در او تأثیری از منظر فرهنگی نداشته است! در جای دیگری اما می گوید که فروغ را به دلیل این که شاعر و فرهنگ ورز بوده دوست داشته است. جایی که به جای خالی فروغ از لحاظ ادبی اشاره دارد داستان “درخت ما” و بخش پایانی داستان است، آیا شما باور دارید که زن شاعر و هنرمندی مانند فروغ نتواند در آدم ادیب و فرهنگ ورزی مانند گلستان هیچ اثری بگذارد؟

ـ چینی ها می گویند هیچکس در همان آب دو بار شنا نمی کند. به گمان من نمی توان با زنی چون فروغ فرخزاد بود و از او تأثیر نگرفت. به هر سبب، امیدوارم پژوهش های گسترده تر در آثار این دو چگونگی تأثیرپذیری و تأثیرگذاری دو نویسنده و شاعر و فیلمساز طراز اول از دیگری و بر دیگری چهره ی متفاوتی از این رابطه ارائه داده شود و بحثی به مراتب غنی ترآغاز شود.

گلستان فروغ را آدمی عصبی نام می نهد و خطاب می کند، و می خواهد این عصبیت او را به عنوان جوشش ادبی توجیه کند، شما هم به بیماری او اشاره دارید، فروغ از چه بیماری ای رنج می برد؟

ـ فرخزاد خود می گفت به «بیماری شاد» مبتلاست. همانطور که بسیاری گفته‌اند او در زمان هاى افسردگى خود را چندین روز در اتاقى پنهان می کرد و بعد دستخوش آن حالت شاد می شد که اغلب با خلاقیت همراه بود و حتى رغبت او را به زندگى بیشتر می کرد. در اشعارش هم این نوسانات را منعکس می کرد. نیمی از اوقات چشمانش در غلظت تاریکی غوطه ور بود و نیمی دیگر به سوی نور و خورشید نقب می زد. ولی همانطور که در کتاب «قلم به جای شمشیر» یادآور شده ام اگرچه فرخزاد به عنوان یک انسان از پیامدهای این تکانه هاى دوقطبى که او را از اوج به حضیض می کشانید رنج  می برد، اما شعرش خواننده را به جهانی دل انگیز و لذتبخش هدایت می کند که در آن عناصر به ظاهر نامتجانس در کنار هم می نشینند و جهانی رنگین‌کمانی می‌آفرینند ــ مثل آن لحظه ی جادویی که آفتاب و باران با هم از سر آشتی درمی آیند و زیبایی می آفرینند.

فروغ در نامه هایش به گلستان از خانواده اش، از حسین منصوری و پسرش هیچ یاد نمی کند، این آیا به معنای ملاحظه ی توقعات گلستان از اوست که انگار علاقه ای به این که فروغ به شخص یا اشخاص دیگری غیر او فکر کند، ندارد؟ بویژه فروغ از دو کلمه “کنترل و آگاهی” در نامه ۲۵ می هم استفاده می کند و بر ضرورت این دو تأکید می ورزد.

ـ با درک و شناخت و احترامی که من برای فروغ دارم به گمانم عجیب می آید که او تحت «کنترل» کسی باشد. کسی نتوانست در جوانی او را کنترل کند چه رسد به زمانی که ۳۰ سال داشت.

شما می گویید فروغ زبان و ذهن و جسم و جان و نگاه و دید زنانه به ادبیات فارسی داده است و چهره ی این ادبیات را دگرگون کرده است، این امر آیا حاصل یک تجربه و ممارست شخصی ست و یا حکایت از جهان بینی فروغ داشت، اما می کوشید در پشت شعرش پنهانش کند؟

ـ فروغ فرخزاد مدام در حال تکامل و تعالی بود. در آغاز کار شاعری به وضوح به عنوان یک زن شاعر صحبت می کرد. در مؤخره‌ای که به مجموعه ی اسیر نوشت به این نکته اشاره می کند که علیرغم سیل اتهامات و انتقاداتی که از او شده ‌است می خواهد بدون واهمه و ترس از عواقب اجتماعی آن چه به عنوان یک زن در دل دارد بیان کند. در همان سال های آغازین شاعری مقاله ی دیگری چاپ می کند با این عنوان “من زنها را محکوم می کنم.” و در آن هشدار می دهد «کسی که سرش را خم می کند، باید انتظار داشته باشد که دیگران توی سرش بزنند و کسی که به توی سر خوردن راضی است، هرگز حق ندارد فریاد بزند که آزادی می خواهم، آزادی می خواهم.» ولی اصولاً باید قبول کرد که فروغ شاعر زن و مرد است. دغدغه‌اش آزادی برای زن و مرد است و در سال‌های واپسین زندگی تأکیدش بر هنر بود نه هنرمند، بر پرواز بود نه پرنده.

پوران فرخزاد انتشار نامه های فروغ توسط شما را افشای مسائل خصوصی زندگی او نامیده و از شما برای انتشار آنها گله کرده است، برای او و آدمیان مانند او که این باور را دارند چه پاسخی دارید؟

ـ تنها خانم پوران فرخزاد از این بابت گله نکرده‌اند. دیگرانی هم نشر این نامه ها را ۵۰ سال پس از مرگ فروغ ورود به حیطه ی خصوصی او دانسته‌اند. و البته این بحث ها برای سال های متمادی دغدغه ی فرهنگی ما بوده و فکر می کنم کماکان نگرانی ما باقی بماند. گسست میان عرصه های عمومی و خصوصی، مرز میان اندرونی و بیرونی، تقسیم انسان ها به محرم و نامحرم و خودی و ناخودی بحث پیچیده و مهمی است. وقتی به این دیوارهای آجرین و نمادین و پرده ها و خط های قرمز این مسأله را هم اضافه کنیم که در فرهنگ ما برای قرن ها واژه ی مترادف زن «پرده نشین» بوده، هنگامی که بپذیریم که زن آرمانی برای قرن ها زنی «سنگین و صامت» همچون عروسک بوده که در پرده می نشسته و در پرده سخن می گفته، عمق و اهمیت چنین مباحثی روشن تر می شود. ولی اجازه بدهید پاسخ این معضل را در اشعار خود فروغ فرخزاد جستجو کنیم. او از آغاز کار شاعری می خواست پرده ها را به کنار بزند و به قول سهراب سپهری بگذارد «که احساس هوایی بخورد».  او می گفت «پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند/ و کبوترهای معصوم/ از بلندی برج سفید خود/ به زمین می نگرند.» در مجموعۀ اسیر می نویسد:

به لبهایم مزن قفل خموشی

که در دل قصه ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را

کزین سودا دلی آشفته دارم

و چند خط بعد تکرار می کند:

به لبهایم مزن قفل خموشی

که من باید بگویم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم

طنین آتشین آواز خود را…

و در شعر زیبای «فتح باغ» رابطه‌اش را با آقای گلستان چنین تصویر می کند:

سخن از پیوند سست دو نام

و هماغوشی در اوراق کهنۀ یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوختۀ بوسۀ تو

و صمیمیت تن هامان در طراری…

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شب ها ساخته اند

شما باور دارید زندگی مانند باد صید نکردنی، و مانند نور پراکنده است و تن به روایت نمی دهد، این باور را در نوشتن زندگی ادبی فروغ چگونه به مبارزه طلبیدید؟

ـ با هشدار دادن به خواننده از همان آغاز کتاب که این روایت من از زندگی فرخزاد است. با یادآور شدن این حقیقت که این تفسیر و خوانش من از اشعار بدیع ولی  تو در تو تنیده ی اوست. و شاید از همه مهمتر با تقاضای راهنمایی از خوانندگان کتاب.

چرا کتاب را در ایران منتشر نکردید، از ترس سانسور بود، یا اصولا یقین داشتید که کتاب در آنجا بخت انتشار در حال حاضر ندارد؟

ـ در صحبت هایی که مستقیم و غیر مستقیم با چند ناشر معتبر در ایران داشتم به این نتیجه رسیدم که به احتمال قوی بخش هایی از کتاب باید خذف شود و چون می خواستم کتاب قلع و قمع نشده به دست خواننده برسد در خارج و به همت آقای تبریزی به چاپ رسید.

خانم میلانی با سپاس از شما و آرزوی موفقیت های بیشتر در کارهای ادبی فرهنگی و پژوهش های ارزشمندتان.