برای بندزده ترین چینی دنیا…

برای جاده‌هایی که پناه هیچ نیست

برای وقت نگاه…و رسیدن شب به خانه‌ی ما

 

گلوی شنبه با گریه‌ی شبانه‌ی پیرزن آغاز می‌‌شود

پوست دندان درآورده

     جذام می‌شود           عقل می‌‌شود         می‌افتد…

دشتی‌‌ست سمت تو           

   قرصی جوشان میان استخوان‌های تن‌ام تبدیل می‌‌شود

*

باید بلند می‌‌شدم و تویِ دریاهای مقابل شنا می‌‌کردم

دُور، دُورِ عجیبِ تنهایی‌ست

بی حساب، چرخیده دُورِ سرم

داغی شن‌ها و تن‌ام…   بسترهای بی موقع‌اند

    …. همیشه پشت به هم روی ساحل‌ایم

صورتم را رویِ دست‌های بزرگ تو خوابانده‌ام

دستان دو زیستِ

دستان دو زیستِ عزیز….

طبیعی‌‌ست حرف نزنم

طبیعی‌‌ست مرده باشم

 

پرت‌ام از روزهای « اااای می‌‌گذرد…»

پرت‌ام از شبانه‌های بی بغل

پرت‌ام

هکتارِ نبض، توفانِ بی دریغِ توست

دشتی که تنم را زنده به گور کرده‌ست

حلاج روزهای خودم

حلاج بی طاسینِ مدارا…

ما تویِ راههای گلی سبک تریم، بی کفش و بی لباس

برهنه با جیغ‌های بیرونی

قمار می‌کنیم        می‌‌بریم     می‌بازیم

و باز تویِ گل‌ایم

روی سرازیریِ تجریش چشم می‌بندیم و تنها درخت‌های مرده ‌مریض

تنها صدای نعش کشِ استکان ـ دهان        استکان ـ دهان

به افجه به کاوه‌‌ی گلستان به ایوان کلیما به سیسیل

ما صاحبِ هیچ‌های جهان…ما         همه باخته‌ایم          همه می‌بازیم

مادر اما مادر

آغوشِ گرم وُ لباسِ گرم وُ غذایِ گرم وُ صدایِ گرم تو چرا؟

چرا تو باید انقدر گرم می‌بودی ای مادر     چرا؟

ـ تو عابر کوچه‌های آبادی ـ    دروازه‌هایی که وقت رفتن مرا ندید گرفتند

 

نیش‌ام که زخم جور نمی‌‌شود

نیش‌‌ام که دست بالایِ دست

نیش‌ام که جایِ زخم…

غریب می‌کشمت لب که گشوده‌ای که گشودی…

ـ گوش‌ام پُر است ـ

 

بنگر که دشت یکسره خیزاب می‌‌شود

وین ناله‌های دربه‌دری آب می‌‌شود

– نه!-

خواب است، غوطه می‌خورد لا‌به لای شهر

عید است، پنجه می‌‌کشد بر عزای شهر

ـ مادر فراموش کن ـ

وقتی میان هفتاد هزار آدم دیگر غرق می‌شدیم

دوتا بودیم، دوتا میان بحر خزر غرق می‌‌شدیم

من دم گرفته بودم و طول موج…. تو هیچ وقت پایین نیامدی

…. و به گاوهای روبه روی نگاه علی منصوری فکر می‌کردیم

به مردهایی که وقت جنگ کودکی‌مان را سیاه کردند

پشت شب

پشت خانه

پشت شهر

به بدن‌های سوخته که بی آخ می‌‌سوزد

به رگ‌هات که ناخواناست

به قماربازهای درندشتِ گوشه‌های فرمانیه، عمادخراسانی،عارف قزوینی

ما هوا           ما سنگ           

 ما کلاغ          ما پر

ما می‌‌رنجیم وُ ما مرغِ وحشی آنیم که دیگر بر نمی‌‌نشینیم

از بام که برخاسته‌ایم وُ ما مرغان

….آه    مرنجان.

 

بی محمل است    بی رُخ وُ دست   پشت به هم روی ساحلیم

…و خون تاخته تا رَدِ آغوش      

  و خون تاخته…

چار آیینه دورت گردانده‌ام

چار فصلِ بی رویا

چار نعل به سمت‌ات …

–         غریقِ دره‌های اسیر ترکمن صحرا

دستم به کناره‌های تو حتا نمی‌‌رسد

آغوش که هیچ…

قلبی که شاه ضماد زخم‌های تا ابد گشوده را…

دشتی‌‌ست سمت تو

ماری میان جاده

ابریشمی شدی

کشیده‌ شدی

جاده‌ای که میان راه‌های گلی سبک‌تر است…

نگاه کن

شب بی‌گمان ادامه‌‌ی همین‌هاست

ما رفته‌ایم وُ روز نمی‌‌رسد

تنها میان دو قایق     یکی رفته‌ است       و یکی، چشمانِ دیگری‌‌ست

 

                                                                                  ۲۷اسفند۸۹