سه مشت پشت سر هم یعنی حمیرا. دو مشت، یک وقفه دو مشت دیگر مهستی و دو مشت محکم و دو تا آرام یعنی هایده. چند تا مشت پشت سرهم یعنی هرچی دوست داری و وقتی آن کاسه استیل از دستم میافتد یعنی خفه کن آن وامانده را که سرسام گرفتم. چه عاقبت عجیبی که میرزا مشیرالدوله، نوهی پسری امینالرعایای بستان آبادی، امین دربار همایونی احمدشاه مخلوع، با این لیوان توی دستش از صبح تا شب روی این تخت کوفتی چمباتمه بزند و به دلبرانههای این دخترک بینصیب از دنیا گوش کند. باز هم این درس و مشق کوفتی شروع شد و من باید ساعتها منتظر بمانم که دخترک تفریح و خندههایش را تمام کند و برگردد خانه و برای دل من حمیرا بگذارد.
سر کمد لباسهایم میروم و به رسم جد بخت برگشتهام کت و شلوار سفید و کلاه سیلندریام را سر میگذارم و لالهها را زیر بغل میزنم و آماده میشوم برای رفتن سر گذر. امروز پنجشنبه است و باید با یک بسته خرمای مضافتی اعلا دم سفرهخانه بایستم و با شیرین کردن کام مردم، روح اموات بخت برگشتهام را شاد کنم. دم رفتن با قیچی نوک سبیلم را مرتب میکنم و دستی به ابروهای پریشانم میکشم. هر چی نباشد هنوز خیلیها پدر و پدر جدم را به خاطر دارند و محض آبروداری هم که شده نباید با این حال نزارم ببینندم. از در ساختمان که بیرون میآیم روی بالکن میبینمش. موهایش را پشت سرش جمع کرده و به نردهها تکیه دارد و نخودی میخندد. حق هم دارد، باید به ریش پیرمرد زهوار در رفتهای مثل من که سر پیری هوای معرکه برش داشته بخندد. قبل از اینکه در را ببندم توی حیاط میایستم و چند دقیقهای بهش نگاه میکنم. از این پایین که میبینمش به نظر بزرگتر میرسد اما همین است دیگر. از بالا برایم گردن کج میکند و شانههایش را بالا میآورد و چشمهایش را تنگ میکند. با اینکه دلم میخواهد ساعتها همین طور نگاهش کنم، اما ترجیح میدهم تا کسی از همسایهها شاهزاده را این طور خوار و خفیف این دخترک ندیده بزنم بیرون. توی کوچه که برمیگردم هنوز روی بالکن ایستاده و به من لبخند میدهد.
یک سر میز را با عبدالله میگیرم و دم ورودی رستوران میکشانم. پارچه ترمه را روی میز پهن میکنم و لالهها را رویش میگذارم و شمعها را روشن میکنم. کاش به حرف عبدالله گوش کرده بودم و داده بودم به جای شمع، دو تا لامپ توی لالهها کار بگذارند که مجبور نشوم هر پنجشنبه تا مغازهی ته بازار بروم که دو تا شمع شل و ول را به قیمت خون پدرش بهم بیندازد. بسته خرما را روی مجمعه مسی چپه میکنم و بعد رویش کمی پودر نارگیل میپاشم که توی چشم بیایند. یکی دو نفر از قدیمیهای گذر مثل هر پنجشنبه میآیند و برای اموات گور به گور شدهام فاتحه میخوانند و خرما میخورند. نمیدانم اجدادم اصلاً اعتقادی به این همه سلام و صلوات داشتهاند یا نه. عبدالله دفتر دخل و خرج این هفته را میآورد و همان جا دم در دستم میدهد. گند بزنند این رستوران کوفتی را که با هزار چرتکه انداختن باید دوزار ده شاهی ازش درآورد و داد دست عمله و آشپزهایی که بیشتر به فکر پر کردن قابلمههای آخر شبشان هستند که دست خالی نروند خانه. شاید بهتر باشد همین روزها کار این دق دلی را یکسره کنم. بفروشم و پولش را توی بانک بگذارم و بی حرص و جوش سر ماه سودش را بگیرم و بروم پی عشق و حال سر پیری.
تا خرماها تمام شود و سینی را دست عبدالله بدهم که ببرد داخل، همان طور شق و رق و رسمی سر پا میایستم و برای مردم سر تکان میدهم و طلب آمرزش میکنم. این روزها زیاد نمیتوانم سر پا بایستم، زود خسته میشوم. حساب کتابهای این هفته را که تمام میکنیم، لالهها را بر میدارم و لنگان لنگان سمت خانه راه میافتم. لالهها هم این روزها برایم سنگینتر از قبل شده. دیگر دارد ریقم در میآید.
به خانه که میرسم لامپ اتاق وروجک روشن است. به زحمت پلهها را بالا میآیم و در را باز میکنم و تو میروم. باز هم همان بوی نای همیشگی که انگار هیچ وقت قرار نیست دست از سرم بردارد. حالا چه توی همان خانه درندشت خیابان کوشک باشد یا توی این آپارتمان چُسکی که چهار قدم برداری سرت به دیوار موال میخورد. لباسهایم را که عوض میکنم روی تخت ولو میشوم و لیوان را میچسبانم به دیوار و دو مشت محکم میکوبم و پشت بندش دو مشت آرامتر و منتظر صدایی از آن ور دیوار میمانم. نمیدانم چرا این گیس بریدهی ورپریده این قدر لفتش میدهد. صدای هایده که توی لیوان میپیچد خیالم راحت میشود. میروم توی آشپزخانه و پنجره را باز میکنم که ببینم چه مرگش است. پشت میزش نشسته و باز هم دارد کتاب میخواند. همش کتاب و کتاب و کتاب. اگر به من بود میدادم در هر چی مدرسه و دانشگاه هست را گل بگیرند که این دلخوشکنک ما هر روز مجبور نشود ولم کند به امان خدا و بچسبد به این کتابهای کوفتیاش. به اتاق خواب برمیگردم و شروع میکنم به کوبیدن بیامان به دیوار. یعنی اینکه باهات قهرم و ازت بدم میآید. چند دقیقه بعد صدای کوبیدن به دیوار بلند میشود. هر ضربهای که میزنم یکی میزند. خیالم راحت میشود که هنوز من را فراموش نکرده و جوابم را میدهد. از مشت کوبیدن که خسته میشوم یک مکث میکنم و سه ضربه پشت سر هم میزنم و بعدش دو ضربه دیگر میکوبم. چند دقیقه بعد صدای مرجان بلند میشود. حالا باز هم با هم آشتی هستیم و همه چیز بینمان گل و بلبل است. از پنجره سایه محوش را روی شیشههای مات میبینم که دارد برای دل من باز هم کمر میجنباند. نمیدانم اگر کسی توی این حال زار ببیندم چه میگوید.
صدای مرجان که میایستد، سر یخچال میروم و شربت تقویتی و قرصهای ب کمپلکسم را میخورم و سرگرم بار گذاشتن جوشانده بابونه و عناب میشوم. همین قرص و گیاهها هستند که این روزها سر پا نگهم میدارند.
کمی که استراحت میکنم، باز خونی توی رگهایم میافتد و میتوانم بلند شوم. خدا خیرت ندهد عبدالله که آخر عمری کاری کردی که کاسهی چه کنم چه کنم دستم بگیرم و حساب یک قرون دو زار کنم که خرج این قلب وامانده را جور کنم. امشب از آن شبهاست که سوسن گوش دادن صفایی دارد. لیوان را به گوشم میچسبانم و رویش یله میشوم، اما نمیدانم چرا هر چه به این دیوار میکوبم، وروجک گیس بریده کاری نمیکند. از پنجره که نگاه میکنم سایهاش توی آشپزخانه است، اما نمیدانم چه مرگش شده امشب. از توی لیوان صدای همهمه میآید. شاید باز مرتیکه مفنگی مهمان دارد و وروجک من مجبور است برای شکم پارههای وافوری، منقل بگرداند و دولا راست شود. کاش همین چند ماه پیش که طفلک، از دستش پابرهنه دوید توی خانه، زنگ زده بودم مامورها ببرندش هلفدونی. اگر هنوز گوشهای از جنم گذشتهام بود، میدادم این مفنگی بی ناموس را سر جایش بنشانند و وروجک را با سلام و صلوات میآوردم خانه و تا آخر عمر ناز و نوازشش میکردم. امان از پیری. لامصب این جوشانده اسطوخودوس کاری میکند که همان سر شب چشم آدم روی هم بند نشود. پیژامهام را میپوشم و روی تخت ولو میشوم.
نصف شب با صدای شکستن شیشه از خواب میپرم. صدا از خانه وروجک است. لابلای داد و بیداد مردکه پیزوری، صدای گریههای وروجک هم میآید. حتماً باز هم زیادهروی کرده و زده به سرش و الکی وروجک را به باد کتک گرفته. برای اینکه دیگر صدای گریههایش را نشنوم، با ته عصا چند بار محکم به دیوار میکوبم و صداهای آن ور دیوار یکباره قطع میشوند. چند دقیقه بعد صدای فحش دادن آرام مردکه میآید و گریهی فرو خوردهی وروجک. خدا میداند اگر مردک پدرش نبود میدادم بچههای سفرهخانه تکه پارهاش کنند. این هم از خواب امشب. صداها که قطع میشود، صدای سوسن آرامتر از همیشه توی گوشم میپیچد. لیوان را میچسبانم به دیوار و صداها کمی جان میگیرند. همین که صدای سوسن از خود بیخودم میکند، ضربهای به دیوار میخورد. اولش فکر میکنم اشتباهی شده، اما بعد ضربهای دیگر به دیوار میخورد. درست است. وروجک من است. خیلی وقت است با هم حرف نزده بودیم. هر ضربهای که میزند، با نک عصا ضربهای به دیوار میزنم. نمیدانم منظورش از ضربههای امشب چیست. همان اوایل که الکی الکی این زبان را بینمان درست کردیم، ضربههایش را برای خودم معنی کردم. یک ضربه یعنی سلام. دو ضربه یعنی خوبی؟ یک ضربهی من یعنی خوبم. دو ضربه یعنی مثل همیشه و ضربههای پی در پی یعنی اینکه نپرس که حالم خیلی خراب است. آن وقت است که وروجک برایم سوسن میگذارد. حمیرا برای روزهای خوشی است و هایده برای وقتی که دلم هوای قدیمها، خانه درندشت خیابان کوشک و حوض هشت پرش را کرده. آن وقت باید ضرب بگیرم روی دیوار تا که وروجک حالیاش شود که دلم هایده میخواهد. باز روی تخت دراز میکشم و ضربهها را نمه نمه به سمت دیوار بالای سرم میکشانم. وروجک امشب خیلی حالش خراب است و مدام دارد به دیوار میکوبد. کاش حداقل صفحه گرامافون قدیمیام بود که امشب برای دل وروجکم قمرالملوکی چیزی میگذاشتم. همین روزها باید به این عبدالله خیر ندیده بگویم یکی از همین دستگاههای جدید را برایم بیاورد که بتوانم چیزی برای وروجکم بگذارم.
وروجک آنقدر به دیوار میکوبد که خسته میشود. ضربههایش به مرور کم میشود و بعد یکباره قطع میشود. حتما خوابش گرفته. سوسن هم که از نفس میافتد کم کم چشمهایم سنگین میشوند. کاش این دیوار لعنتی، این دیواری که من را از وروجکم جدا میکند، با خاک یکسان میشد و میتوانستم سرش را روی پاهایم بگذارم و تا صبح موهای طلاییاش را نوازش کنم. چشمهایم را میبندم و در خیال فکر میکنم که این دیوار لعنتی بینمان نیست و الان سرش را روی بازوی پیرم گذاشته و به خواب رفته. پوست دستم از عرق سرش خیس شده و بوی موهای طلاییاش نفسهایم را گرم میکند.