چارلز دیکنز در آغاز کتاب “داستان دو شهر” دوران انقلاب کبیر فرانسه را چنین تصویر کرده است: “بهترین اوقات و بدترین اوقات بود، دوران امید و دوران نومیدی بود، عصر ایمان و عصر بی ایمانی بود، زمانه خردورزانه جنون بود، بهار امید و زمستان نومیدی بود، همه چیز را به ما ارزانی می داشتند، هرچیزی را از ما دریغ می کردند …. عیدی نعمتی نیز در “صمیمیت های غارت شده”، امید و نومیدی، اشک و لبخند، جنگ و صلح، زشتی و زیبایی، زایش و میرش، آوارگی و اسکان، عشق و تنفر، آزادی و اسارت، مقاومت و تسلیم، قناعت و عشرت جویی و بسیاری از چیزهای دیگر را به ما ارزانی می دارد.

” صمیمت های غارت شده” تصویری است قشنگ و شاعرانه از دوستی ها و مهرورزی هایی که در گذر زمان ـ بویژه در جامعه ایران ـ به تاراج رفته اند: شقاوت انسان علیه انسان.  شعرها ساده و بی پیرایه اند و به گونه ای سهل ممتنع. علیرغم وجود یگانگی در کل اثر، هر شعر هویت ویژه خود را دارد. “باد” نقش مهمی در اشعار عیدی دارد و در این معنا عیدی با بسیاری از شاعران نوپرداز همگام می شود:

ـ ” از بازوان خسته باد تا رها شوم زمان گذشت …..” (ص۴۴)

ـ “و باد از کوچه های بی عابر بوی ترا آورد ….” (ص ۴)

ـ “بادی وزید گلی پرپر شد ” (ص ۴۶)

کلمات و اصطلاحات را در اشعار عیدی بجا و مناسب یافتم جز در سه مورد:۱) “ماه پریده رنگ غازه به رخساره می کشد.” به نظر می رسد اصطلاح ” غازه به رخساره کشیدن” (ص ۲۸) برای خواننده معمولی ناآشنا باشد. ۲) کیای زمان ایستاده بودیم که توفان سیاه برخاست.” (ص ۱۱) پیشنهاد می کنم عیدی و دیگر عزیزان قلم پرداز به پاس احترام همنوعان سیاه پوست از رنگ سیاه به شیوه ای مثبت یاد کنند و به جای سیاه   کلمات دیگری مانند” تیره” یا کبود استفاده کنند. ۳) این چه هنگامه ای است/ شیون مرغان ز چیست/ باز دارند/ درخت ایستاده را پوست می کنند.”(ص ۱۷) در این شعر شاید عبارت “باز دارید” مناسب تر باشد.

در اینجا می خواهم نگاهی فشرده تر به سروده های زیر داشته باشم.  

عیدی نعمتی

 

جباریت و نامردمی

امه سزر شاعر فرانسوی زمانی چنین سرود:” اشعار عاشقانه در زمانهای استعماری صرف نمی شود.” عیدی نعمتی شاعری است که از خطه گرم جنوب ایران برخاسته است. او به دورانی تعلق دارد که رژیم جمهوری اسلامی طومار ستم و نامردی تاریخ را در هم پیچیده است ـ به دورانی که شکسپیر گفت شقاوت چنان عادی خواهد شد که کودک را در دامان مادر سر ببرند و مادر شانه ها را بالا بیندازد و نیشخند زند، دورانی که به قول گوته:

“هر کژی به کژی دیگر دامن می زند و عصر، عصر تباهی هایی است که مدام رازشان از پرده فرو می افتد.”

کتاب عیدی پژواکی است شاعرانه از نامردمی های زمانه در جامعه ایران:

ـ”و رسولان جهل بر اریکه خشم یله دادند/ باغ و انسان را یکجا سوزاندند/ گل و کتاب را یکجا پرپر کردند”(ص۱۱)

ـ “تندیس هول افتاده روی شهر / در راهرو لکه های خون است/ در ایوان گلدان بی گل” ( ص۳۱)

این شعر موی را بر تن خواننده راست می کند آنگاه که به تصویر می آورد که جلادان خون آلوده دهان انسانیت و معرفت خون گل ها و غنچه ها را به زمین ریخته اند.

ـ “چرا مرگ امانت نداد و ترا پهلوی درختی خواباند که مرثیه اش را گفته بودی ؟ ” (در سوگ بروسان، ص ۳۲-۳۰)

ـ  ” در انتهای رویاهایم کسی را دار می زنند که خاطره ها و آرزوهای مرا زندگی کرده است.” (ص ۵۴)

ـ”با بادها که آن همه قوس های زیبا، آن همه گل را با خود می بردند رو به دره ای که خاطرش از گلوله ها که در دور دست شلیک می شد مشوش بود گفتم ….” (صفحات ۷۰ و ۷۱)

عیدی نعمتی جباریت و بی فرهنگی را همزاد می خواند و آگاهی همگانی و شکوفایی فرهنگی را داروی درمان بخش این درد جان جانکاه می داند:

“در سایه غفلت خود خوابیده بودیم/ درختان آن سال سایه ندادند/ ما به سنگ ها پناه بردیم/ کال چیده نمی شدند از درخت زندگی/ اگر آب بود، باغ بود، پرنده بود، و اگر پرنده بود و اگر پرنده می خواند به گاه” (ص ۱۴۴)

 

آوارگی و تبعید

عیدی نعمتی که از چنگال دژخیمان زمانه گریخته است، مانند همه ما “سرگشته بادیه بی سرانجامی” است. از این لحاظ جای شگفتی نیست اگر در “صمیمیت های غارت شده”  و دیگر سروده های عیدی رگه هایی از “بی خانمانی فراسو رفته” را بیابیم. او انسانی است آواره که می کوشد در بیدرکجای ینگه دنیا تکه پاره های زندگی گذشته خود را گرد هم آورد و برای خود هویتی بجوید و آشیانه ای در غربت بسازد:

ـ”و ما شتابان می رفتیم . باغباری در پس و بی نشانی در پیش .”(ص ۱۰)

ـ “تا خون به رکاب اسب “آقا”ی شما برسد/ سی سال و اندی و چند روز است که از بهشت رستگاری شما گریخته ایم” (ص ۴۷)

ـ “حالا روبروی بادها می ایستم و گریه می کنم… برای پاره پاره های خودم که بر چوبه های دار شما ماند/ تا ما از مرز جنون شما بگذریم/  گریه می کنم/ برای چهره ها و خاطره ها، برای صمیمت های غارت شده، برای تو …..” (ص ۴۸)

ـ “تا بهاری دیگر درخت به ریشه هایش پناه می برد.”(ص ۵۷) و به راستی که جستجوی ریشه و پناه بردن به ریشه داروی مسکنی است که هویت دوردست و گم شده ی انسان آواره را به او باز می گرداند و حق طبیعی، مسلم و تفکیک ناپذیر او را برای بازگشت به خاطرش می آورد. یادش بخیر محمود درویش شاعر نامدار فلسطینی که در این رابطه چنین سروده است: ـ و آجری از خانه ویران شده را با خود ببر/ شاید کودکانمان بازگشت را به خاطر آوردند.”

و عیدی چنین می سراید:

ـ “از گل ها دور افتاده ایم / آوازهای خوش را از یاد برده ایم / ما کوچک و کوچکتر می شویم”(ص ۱۰۴)

 

حسرت و نومیدی

عیدی نعمتی مانند تقریباً تمامی شاعران و نویسندگان در تبعید، گذشته را در آینده به تصویر کشیده و نومیدی و امید را در هم آمیخته است. عیدی با وجود آینده نگری اش، گُرده اش در زیر بار حسرت چیزهای خوب از دست رفته خم شده است و لذا جا به جا مویه های شاعرانه سر می دهد. لبخندش تلخ است و شادی هایش غم آلود :

ـ “ما در تاریکی گم شدیم.” (ص۱۶)

ـ” زمستان سنگین روی نفس های من می نشیند/ دم نمی زند”( ص۲۳)

ـ”در شبی مهتابی مادر اندوه شدم”(ص ۵۸)

این نومیدی با تنهایی غربت درآمیخته است. شرایط ویژه ای که انسان آواره در بین جمع احساس بی کسی و بی پناهی می کند. به قول شاعر قدیمی: دستی که کشد مرهمی بر سینه ما نیست/ داریم دوصد عقده و یک عقده گشا نیست.

در کشور میزبان کمتر کسی است که گذشته دردناک انسان آواره، سرخوردگی ها، امیدها و نومیدی او را درک کند و با او هم ناله و هم گام شود. عیدی نعمتی از دست این تنهایی غریبانه فریاد سر می دهد:

“تنهایی کتابی است با شیرازه های پوسیده که سرانجام باد ورق ورق اش می کند و با خود می برد”(ص ۲۴)

این سروده ای است بسیار تفکربرانگیز چرا که به نظر می آید تنهایی کتابی است که ورق ندارد. خواننده در شگفت می شود که در این سروده پیام شاعر چیست؟ آیا او می خواهد گونه های مختلف تنهایی آدمی را تجسم کند. راستی باد بی سامان با بردن هر ورق از تنهایی ما چه چیزی را جایگزین آن می سازد؟ خلاقیت؟ اندیشه ورزی؟ افسردگی؟ آیا پادزهری برای تنهایی آدمی در عصر بیست و یکم وجود دارد؟ پرسش ها جالب اند ولی هر پرسشی را پاسخ نیست. عیدی نعمتی در شعر”هر غروب ….” جهان شمول بودن تنهایی را به تصویر می کشد:

“هر غروب کشاورز که به خانه برمی گردد مترسک از تنهایی می ترسد” (ص۹۰)

 

امید و آرزوهای دور و دراز

فیلسوف و اندیش ورز معاصر دکتر ریچارد هال همواره اندرز می دهد که از تاریکی مترسید چرا که تاریک ترین بخش شب پیش از سپیده دم است. عیدی، نیز روشنی را از دل تاریکی می جوید. بسیاری از سروده های او از تیرگی آغاز می شود و با روشنی، روشنی افروزی و روشنگری به پایان می رسد. او تلاش دارد شب تیره را به سوی صبح روشن نقب زند. عیدی در همان سروده ای که از “پس پلک ستاره ها” ماه را می بیند که “وارونه می گذرد” به خواننده امید می دهد که “غمت مباد” فردا “آغاز دیگری است” (ص۱۹) در “چشمان تاک” با شک و تردید تلاش می ورزد خواننده اش را به نیکو فرجامی امیدوار سازد:”جامت را تا به آخر بنوش شاید سعادت ما در آخرین قطره ها باشد” (ص۲۰) در جای دیگر می گوید: “در فاصله ی دو باران پرنده ها بر می گردند و در ایوان بوی گل ها بی قرارم می کنند.”(ص ۳۰) و یا “این زخم تا ابد روی سینه ی من نمی ماند”(ص۳۸) لیکن امیدش با تردید و ناباوری همراه است:”دستانت را به من بده، عبور از این جاده شاید به باغی برسد و جوی آبی”(ص۴۹) افسوس که این از جمله آرزوهای دور و دراز و به قول سروانتس در شمار رویاهای نا ممکن است: “و من از گذشت سال ها آموخته ام هرزخمی سرانجام مثل دندان شیری لقی در دهان زندگی روزی التیام می یابد.” (ص ۵۷) و این روز کی خواهد آمد معلوم نیست.

در شعر دیگری باز امید و تردید را با هم می یابیم:”کمی خاکستر را بهم بزن شاید شعله بکشد.” (ص۶۷) و چه بسا خاکسترش سرد باشد و مرده . این هم یکی دیگر از آرزوهای دور و دراز شاعر: “در ژرفای جانت گل سرخی می درخشد که تاریکی را پس می زند، راه را روشن می کند…” (ص ۷۵) و همین مفهوم در شعری دیگر: “از گورها صدا بر می آید : باران ببار، ببار بر این شوره زار” (ص۷۸) و نیز ” بادها ما را خواهند برد و از خاکسترها ارغوانی خواهد رویید”(ص۸۵) و این هم بارقه ای از امید زودگذر: “نترس دِلک بی قرارم، نترس / پشت در پلنگ نیست/ پروانه است/ می آید/ دمی می نشیند و باز می پرد”(ص۹۱) در شعر “سفره های بی نان” اگر چه تیرگی، فلاکت و جباریت بختک وار بر زندگی سنگین می کند ولی باز هم شاعر امید را از دست نمی دهد و اعلام می دارد که “رود جاری انسان مشت کوبان برطبل آسمان” فرو می کوبد”(۱۰۲) او به انسان و تلاش انسانی اش امید بسته است: “در دوردست ها هنوز چراغی می سوزد” (ص۱۱۷). اوج امید را در واپسین شعر کتاب می یابیم. شاید عیدی خواسته است بدینسان حسن ختامی بر اثرش بنویسد: “در ساحل زندگی کودکی ستاره ای خواهد یافت/ با شادی کودکانه آن را به خانه خواهد برد که در کوچه های آن سرود زندگی به زبانی دیگر ترانه نسلی می شود…..” (ص ۱۲۰)

این شعر یادآور اثر جاودانه میخاییل  شچدرین “وجدان گم شده” است که در خلال داستان وجدان مرتباً گم می شود و هر کس آن را می یابد به ندای وجدان پاسخ می گوید و به دردسر می افتد و وجدان را به دور می افکند. سرانجام نویسنده آرزو می کند که نوباوه ای وجدان را بیابد و در پرورش آن بکوشد.

 

زن در “صمیمیت های غارت شده”

به راستی ماکسیم گورگی نیکو گفته است که “بی خورشید گل ها شکوفه نمی دهد، بی زن عشق و بی عشق زندگی نیست.” متأسفانه “در صمیمیت های غارت شده” زن نقش فعالی ندارد. عیدی ۱۵ سروده ی این اثر را به دوستانش (ازجمله رهی) تقدیم داشته است که ۱۳ تن آنان مرد هستند. باز هم دست سوسن (دلدار عیدی) و مارال (فرزند دلبند او) درد نکند که ما از جمله زیباترین سروده های کتاب را مدیون شان هستیم. تنها سروده ای که رد پایی از زن را در آن می بینیم “شب….پشت پنجره های بسته ….” نام دارد:

” شب پشت پنجره های بسته سوت می زند/خمیده می دوند مردانی که رویاهاشان به طعم زن آغشته است/ شمعی پشت پنجره ها نمی سوزد/ سر در گریبان با شانه های خمیده در باد در تاریکی گم می شوند مردانی که رویاهاشان به طعم زن آغشته است….”

این سروده به ظاهر ضد زن است، در یک نظر سطحی، نخستین پرسشی که به ذهن خواننده خطور می کند این است که منظور شاعر از “طعم زن” چه بوده است؟ با اندکی تأمل بر این سروده می توان برداشت دیگری از آن داشت. به نظر من کمتر مردی است که زن رؤیایی اش زینت بخش رؤیاهایش نباشد. آیا پیام شاعر جز این است زن را قدرتی است جاودانه   که حتی اگر گذرا در رویای مردی بیاید او را با شانه های خمیده در باد در تاریکی گم می کند. النور مارکس ـ کوچکترین دختر کارل مارکس ـ می نویسد”رهایی زنان کار خود زنان است. شاعران و هنرمندان تنها می توانند در این رهگذر در کنار زنان باشند.” به هر تقدیر از این نکته غافل نشاید بود که عیدی یک شاعر مرد است و نباید از او انتظار داشت زنانه بسراید.

فیلسوف مردم گرا و پدر زیبایی شناسی قرن نوزدهم روسیه در واپسین نامه ای که بر کتاب ” ابلوموف” اثر جاودانه گنجاروف می نویسد، تلاش می ورزد شخصیت زن ابلوموف را ترسیم کند. در این رهگذر او به  ضعف خود اعتراف می کند:”من به عنوان یک مرد نمی دانستم آیا ممکن است در عالم خارج زنی با چنین شخصیتی که گنجاروف ترسیم کرده است، وجود داشته باشد. از این لحاظ از چند تن از بانوان نزدیک خود پرسیدم و آنان تصدیق کردند که چنین شخصیتی می تواند وجود خارجی داشته باشد. من به استناد شهادت آنان کاراکتر آن زن را در ابلوموف اعلام می دارم.”

 

آزادی، صلح و مقاومت

عیدی آزادیخواه و آزادی طلب است. این هم گواه گفته ام :

“برای توست که یکی می افتد و یکی بر می خیزد/ برای تو ای آزادی”     او در شعر “بی کس تر از باد…..” با پاهای پر آبله بادیه پیمایش گرداگرد جهان بی کران می گردد و کیمیای آزادی را جستجو می کند:”در پرسه زنی های گرد جهان پیدایت نمی کنم ای آزادی” (ص ۶۲)

تأمل بر دیدگاه عیدی از آزادی، برای این کیمیای زندگی آدمی ارزشی فراسوتر از عشق قایل است. یاد شاندور پتوفی شاعر انقلابی مجارستان که چه زیبا سروده است:

“عشق و آزادی این هر دو را دوست می دارم/ جانم را فدا می کنم در راه عشقم و عشقم را در راه آزادی.”

او جنگ را هولناکترین آفت زندگی می داند و یکی از پوچ ترین شقاوت ها: “هواپیماهای جنگنده غران که می گذرند پرندگان می هراسند/ می گریزند پناهگاهی نیست/جهان روی ریل بیداد به قبرستان تازه می رسد.”(ص ۵۷)

او در عین دهشت از جنگ این بلا را یک پدیده ابدی نمی داند و امیدش را به انسان و صلح و صفای آتی از دست نمی نهد: “تا شکفتن آفتاب/ ترانه های سرفرازی آدمی را توشه ی راهمان می کنیم.” (ص ۸۷)

عیدی برای حصول آزادی و صلح، مقاومت و ایستادگی را طلب می کند:

ـ ” سوخته می خواستی مرا سوخته ام …..اما ایستاده ام”(ص ۳۷)

ـ ” عقابی از قلبم پر می کشد/ دست آموز نیست دلم”(ص۳۹)

 

اندیشه ورزی

تأمل کلمه ای است عربی که در آن واحد پدیده ای را دیدن، درنگ کردن، به تفکر نشستن، سنجیدن و سرانجام عمل کردن را معنی می دهد. برخی از سروده های عیدی نعمتی از چنان ژرفایی برخوردارند که خواننده را ساعت ها به تأمل می دارند. به عنوان مثال سروده ی “شب از صدای بولدوزرها” عمیق و فلسفی است:

“شب از صدای بولدوزرها سوراخ می شود/ نفس از گورها برمی آید/ ابرهای سربی چتر می زنند/ شقیقه ها پهلو به پهلو خط ارتباط اند در گورهای جمعی”(ص۷۷)

سروده ی “درون من… ” نیز تفکر برانگیز و در عین حال شاعرانه است:

“درون من رودخانه ها می خوانند/ درختان می بالند و بر دستانم پرندگان عاشق لانه می کنند وقتی تو با من مهربانی”(ص۹۷)

این سروده یادآور گفتاری است نغز از ویکتورهوگو در کتاب بینوایان: “دریا عجیب است؛ آسمان از آن عجیب تر است ولی عجیب تر از همه اینها درون روح آدمی است.” و مگر نه این است که فلسفه بر سه پایه استوار است: طبیعت، اجتماع و درون آدمی؟ در سروده ی “درون من” خرد و احساس را برهم منطبق می یابیم. با همرازی، همدلی، همبازی، همیاری و همراهی محبوب است که درون آدمی پربار می شود همان گونه که ملای روم سرود:

بی همگان به سر شود / بی تو به سر نمی شود

جای تو دارد این دلم /  جای دگر نمی شود

و به مصداق شعر معروف ذیل چه دردانگیز است آنگاه که یار ناساز است:

یارا بهشت صحبت یاران همدم است

دیدار یار نامتناسب جهنم است

راستی آنگاه که دلدار با دلداده مهربان نیست، درون عاشق دلسوخته چون برهوتی بی انتها تهی است. پس بیایید با تمام وجود با یکدیگر مهربان باشیم.

 

زیبائی شناسی

زیبائی و زیبائی شناسی سرتاسر کتاب “صمیمیت های غارت شده” را آذین بسته است. به شعر “چه ناگفتنی هاست…” توجه بفرمایید:

“چه ناگفتنی هاست در این اشکی که چکید/ ابرها را سر باریدن نیست/ دل می گیرد از این ملال کبود.”

جناس اشک و باران زیباست و ابری که آن را سر باریدن نیست کنایه ای است از اشک فروخورده. عبارت “در فردای دیروز” در شعر “خسته از روزی که در خود…” به راستی قشنگ و شاعرانه است. شعر “برآنم” زیباست بویژه تکه ی پایانی اش، “گلفرشی از شعر بر راه بگذارم و بگذرم” (ص ۳۱) و این هم تکه ای زیبا از سروده ی بلند “می خواستم”:

ـ “هر بامداد روز در برابر به هیبت تو در برابرم می ایستد و یادت جهان را معنا می کند”(ص۶۰) و به راستی که از انسان جز یاد چه می ماند؟

در “همه ی واژگان من” تخیل چه نقش مثبتی یافته است: “همه ی واژگان من خیس از خیال بارانند”(ص۸۴)

در شعر “رها کن” ردپای اپیکور و خیام دیده می شود:

ـ “حالا بیا از حاشیه ی همین لحظه بگذریم/ جهان ما شناسنامه ندارد/ نشانی فقط شعر و گل/ رد پای ما را پروانه ها خواهند شناخت.”(ص۹۶)

همین طور در شعر “شب چراغش را”:

“عزیزم کمی شراب بریز وقت پیر می شود.”(ص۱۱۸)

در اندیشه گذشته و آینده نبودن، دم را غنیمت شمردن و در حد توان شادمانی و شاد خواری را پیشه کردن در فلسفه و ادبیات ریشه ای دیرینه دارد.

عیدی نعمتی در “باد… کمر دودها را….” سخت نگران محیط زیست است و اکولژی حیاتی: “از دودکش ها غولان روزگار تنوره می کشند” (ص۹۸). زیبائی شناسی عیدی را در “تن پوش بهاری ام را… “به روشنی می توان دریافت: “رستاخیز گل هاست به پای کوبی درنگی کنیم”(ص۱۰۹)

 

عشق

یک انسان زیباپرست، چه بخواهد و چه نخواهد، عاشق است. او حتی زمانی که موضوعی برای عشق خویش نمی یابد، شیدایی را در درون خود دارد: شور و شوقی که وی را می سوزاند و در عین حال به وجد می آورد به پیش می راند. او عاشق عشق است، به قول شیخ عطار:

عاشقم اما ندانم بر کی ام

من مسلمانم نه کافر پس چه ام

یعنی از عشقم ندارم آگهی

هم دلی پر عشق دارم هم تهی

عشق با وجود عیدی عجین شده است به قول ملااحمد نراقی:

دل من چون به عشق مایل شد/ عشق در گردنش حمایل شد

چون دل و عشق متحد گشتند/ دل من عشق گشت و او دل شد

عیدی با دیدگاهی جهانشمول عشق و زندگی را توأمان می داند و معشوق را در صدر می نشاند:

“جهان در حلقه نگاه ما سبز می شود و تو سطر اول شعری می شوی که زندگی ست”(ص۴۳)

او نیز مانند حافظ عشق را در زمین ـ در آغوش محبوب ـ جستجو می کند و با عشق تنی (اروتیک) رابطه ای صمیمانه دارد:

“بوی سیب می آید از گلوی پیراهنت/ گردش در باغ تنت وسوسه ام می کند/ پشت می کنم به بهشت ترا در آغوش می کشم”(ص۵۲)

و یا “آتشپاره سرزده از راه می رسد/ زیبا و هوس انگیز… “(ص۵۳)

در فرهنگ عوام اصطلاحی وجود دارد به نام “عشق افلاطونی” که احتمالاً هیچ گونه ارتباطی با نظریه عشق افلاطون ندارد: پیوند نزدیک و تنگاتنگ بین زن و مرد بدون وجود و یا حتی چشم داشت رابطه جنسی. عشق در “صمیمیت های غارت شده” گاه جنبه عشق به اصطلاح افلاطونی به خود می گیرد:

“می نشینیم روبروی یکدیگر مثل دو آینه در سکوت تحمل زمان را با هم قسمت می کنیم/ گاه رفتن زیباترین واژه ها از چشمانت جاری است” (ص۶۹)

این سروده منِ خواننده را بی اختیار به یاد شعر ذیل از دیوان نظامی گنجوی می اندازد:

یک غمزه پنهانی در کار نظامی کن/ در کار نظامی کن یک غمزه ی پنهانی

می دانیم که غمزه در ذات خود ابهام و پنهانی بودن را دارد، انسان به راستی شگفت زده می شود که “غمزه ی پنهانی” دیگر کدام صیغه است. چنین مفاهیمی را تنها در جامعه پر رمز و راز خاورمیانه که زن و مرد قرن ها از یکدیگر جدا نگاه داشته شده اند، می توان یافت. عیدی “حکایت من و تو” را نیز بسیار عاشقانه و شاعرانه در همین روال سروده است:

“حکایت من و تو حکایت ماهی و آب است/ مرو مرو آنجا سراب است/ بیا بیا دو دیده ی من پر آب است”(ص۹۲)

“من و تو” نیز یکی از قشنگ ترین اشعار عاشقانه شاعر است:

“در من شوق طلوع در جوانه های تو معنا می شود/ قد می کشی و من از رویاها بسویت می آیم”(ص۹۵)

“سروده ی نیمه شب…” عیدی بی اندازه شاعرانه است و عشق ناب والدین را به فرزند در اوج خود متجلی می سازد:

“نیمه شب صدای گریه مرا به اتاقت می کشاند/ تو نیستی صورت تمام عروسک هایت خیس است”(ص۱۱۰)

عیدی نعمتی نیز مانند نظامی گنجوی در مسابقه عشق، عاشق را در سکوی برنده قرار می دهد:

“تو در باران دستتت را به من هدیه می کنی/ من در توفان جانم را” (ص۱۱۵)

نظامی در منظومه لیلی و مجنون، آنگاه که مجنون با پاهای برهنه در کنار کجاوه لیلی ره می سپرد، این عاشق و معشوق را چنین با یکدیگر مقایسه می کند:

لیلی چو ستاره در عماری/ مجنون چو فلک به پرده داری

لیلی چو رباب چنگ در بر/ مجنون چو حباب آب بر سر

لیلی سرزلف شانه می کرد/ مجنون دُر اشک دانه می کرد

لیلی چه سخن پریوشی بود/ مجنون چه حکایت آتشی بود

رهنوردان بی باک کوره راه های پرسنگلاخ عشق نیک می دانند که در این مهلکه ی پیچ در پیچ مقام عاشق به مراتب فراتر از آن معشوق است چرا که این عاشق است که پیوسته خود را به آب و آتش می زند که حتی اگر شده نیم نگاهی به معشوق نزدیکتر شود بدون آن که هیچ گونه چشم داشتی از معشوق داشته باشد:

تلاش بوسه نداریم چون هوس بازان/ نگاه ما به نگاه نگار خرسند است

 

نتیجه

“صمیمیت های غارت شده” منظومه ای است که بی هیچ پیرایه ای گذشته را به آینده پیوند می دهد. این اثر بازتابی است از ستم ها و نامردمی هایی که بر مردم ایران رفته است. اثری ماندگار در مورد آزادی و آزادگی و مقاومت که عشق را بالاترین ارزش آنسانی می شمارد. باوجود سادگی و روشنی سروده های شاعر، دست یافتن به ژرفای روح شاعر مشکل است. هر بار که این اثر را خواندم مفهوم تازه ای از آن یافتم. این سروده را باید خواند.

تورنتو ـ ۹ نوامبر ۲۰۱۲