ملاعلی علیرغم گیجی سعی کرد برخیزد. روی دو سم بلند شد. نگاهی به دستهایش انداخت. دست هایش مثل سابق سر جای خودشان بودند، اما به جای پا سم درآورده بود و عجیب آنکه به خوبی توانست با سم هایش مثل آدم ها روی دوپا راه برود. دستی به پشت خود کشید. ناگهان آه بلندی بسان گازی که گهگاه ناخودآگاه از مزاج خرابش در هوا طنین انداز می شد، از حلقش بیرون آمد و در سکوت فضای خانه خدا رها شد. آهی چند پرده بالاتر از آهی که انسان ها از نهاد بر می آورند، شبیه عرعر خفیف خر!  ملاعلی دُم درآورده بود و مثل الاغی که مگس از خود می راند، بی آنکه در آن هوای خنک صبحگاهی مگسی در کار باشد دمش را به راست و چپ چرخاند. با سرعتی غیر قابل تصور شروع کرد به پوشیدن لباس هایش، ولی نتوانست عمامه را درست روی سرش بالانس نماید چون گوش های الاغی اش اجازه نمی دادند عمامه روی سرش میزان شود. به ناچار آنرا طوری روی سر قرار داد که گوش هایش بتوانند به راحتی عمامه را مانند چوب بست روی سرش نگه دارند. در جستجوی تسبیح جیب هایش را کاوید تا با ذکر پروردگار قدری آرامش یابد. دفعتا به یاد خر خاکستری اش افتاد. هر چه به اطراف نگریست خر را نیافت. دلش گرفت و اشکش جاری گشت. با سرِ آستین اشک هایش را پاک کرد و نالید: الاغم، آلاغکم! و های های گریه سرداد. ناگهان صدایی از ته چاه زنخدانش به گوش رسید: غصه نخور من اینجام! ملاعلی وردی خواند و دور خودش چرخید، اما اثری از الاغ نیافت. از ترس به اطراف فوت کرد و دو مرتبه الاغ را صدا زد. صدایی از درونش پاسخ داد: اینجا! ملاعلی با شک و تردید پرسید: کجایی؟ پس چرا من ترا نمی بینم؟ ندای درونش جواب داد: گفتم که من اینجا هستم! ملا با وحشتی مضاعف سئوال کرد: کجایی بیا بیرون، مرا نیمه جان کردی!؟  الاغ خندید و ملا احساس کرد فک هایش بی اختیار باز و بسته می شوند، انگاری می خندد! ملا و الاغ یکی شده بودند! گویی انقلاب شده بود.

***

ملا با گفتن این جمله: پروردگارا راضی ام به رضای تو! آفتابه را برداشت و به کنار آب رفت تا وضو بگیرد و نماز صبح را بخواند. با دست عمامه را عقب زد تا بتواند مسح نماید، اما وقتی خواست پاهایش را مسح کند دچار رعشه شد. بالاجبار و با ترس و لرز سم هایش را مسح کرد و به نماز ایستاد. هر جمله ای که ادا می کرد ندایی از درون ملا آنرا تکرار می نمود. احساس کرد الاغِ درونش هم به انجام فریضه الهی مشغول است! به هنگام سجده نتوانست پیشانی را بر زمین برساند چون پوزه بلند الاغی اجازه نمی داد پیشانی اش به زمین برسد. غصه اش گرفت و با ترسی توام با حقارت زمزمه کرد: خدایا مرا از بندگی خودت محروم مکن! ناگهان نیرویی خارق العاده پاهای ملاعلی را از زمین بلند کرد، هیکل تنومندش را به هوا برد و پیشانی اش چنان بر مهر قرار گرفت که مهر نماز زیر فشار جسم پرتوان ملا در چشم بهم زدنی پودر شد!  ملا مانند کسی که از تونل وحشت عبور می کند به کلی فراموش کرد به هنگام سجده چه باید می گفت. ندای درونش خندید و گفت: ملاعلی تو اکنون چنان قدرت خارق العاده ای به دست آورده ای که می توانی بر زمین و زمان حاکم باشی! و روایت کرده اند که اولین اندیشه های حکومت کردن در آن فضای روحانی در ذهن ملاعلی جرقه زد!

 

***

ملا روی منبر قرار گرفت، عبایش را همانند شنل سلاطین به کناری زد و از الاغ درونش پرسید: اکنون چگونه می توانم بی الاغ مسافت های طولانی را بپیمایم و از اینسو به آنسو بروم؟ الاغ درون نعره ای کشید و دهها الاغ بالدار در چشم به هم زدنی ظاهر شدند و در مقابل ملاعلی به سجده افتادند. ملا با چشمانی گرد شده از تعجب زمزمه کرد: یا قمر بنی هاشم! و از الاغ درون خود پرسید: این دیگر چه صیغه ای است؟ الاغ درون جواب داد: در آن شب که حضرتعالی به اذن پروردگار به معراج الاغی رفتی، خداوند ترا به پیامبری الاغان برگزید و اینان فرشتگان و امدادهای غیبی مقرب بارگاه حضرتعالی اند که به اراده حضرت حق مامور به خدمت اند تا هرچه را اراده کنی انجام دهند! ملا با تردید بر پشت یکی از الاغان بالدار سوار شد و گفت: بگو تا مرا به آسمان ببرد و از آنجا تمام دهات اطراف را نشانم دهد. الاغ بالدار با اشاره الاغ درون به پرواز درآمد و در آسمان اوج گرفت! ملاعلی از اینکه توانسته بود نیرویی برتر از قدرت آدمیزاد کسب نماید در پوست نمی گنجید. به خودش گفت: اکنون از این بالا بر همه چیز و همه کس مسلط هستم و بلند بلند خندید. یعنی عرعر کرد!!…

ادامه دارد

 

* اسد مذنبی طنزنویس و از همکاران تحریریه شهروند است. مطالب طنز او علاوه بر شهروند، در سایت های گوناگون اینترنتی نیز منتشر می شود. اسد مذنبی تاکنون دو کتاب طنز منتشر کرده است.