نگاهی کوتاه به چگونگی شکلگیری کانادا به مناسبت فرا رسیدن روز کانادا و ۱۴۴امین سالگرد تولد این کشور

“ما ابلاغ می‌کنیم و اعلام می‌داریم و دستور می‌دهیم که از روز اول ماه جولای و پس از آن، در سال هزار و هشتصد و شصت و هفت، استان‌های کانادا، ‌نوا اسکوشیا و نیوبرانزویک به هم پیوسته و یک قلمروی واحد را به نام “کانادا” تشکیل ‌دهند.”‌

این سخنان بخشی از ابلاغیه‌ی سلطنتیِ‌ ملکه ویکتوریا هستند که ۱۴۴ سال پیش صادر شد تا “قانون آمریکای شمالیِ بریتانیا” که پیش از آن در مجلسین اعیان و عوامِ پادشاهی بریتانیا تصویب شده بود، رسما با نظر  مقام سلطنت تایید شود و کشوری جدید تشکیل شود. این ابلاغیه در ۲۹ مارس ۱۸۶۷ صادر شد و چنان‌که خواندید روز اول جولای آن سال را به عنوان روز تشکیل کشور جدید اعلام کرد؛ این همان روزی است که ما امروز به عنوان روزِ کانادا جشن می‌گیریم.

این‌که بیانیه‌ی تولد این کشور جدید نه در خاکِ آن که در لندنِ انگلستان و نه از دهان رهبران کانادا که از زبانِ ملکه‌ای می‌آمد که در همه جای دنیا نماد استعمار است و اتفاقا در تمام زندگی خود حتی یک ثانیه هم پایش را در خاکِ هیچ کجای کانادا نگذاشته (و با این حال مجسمه‌اش زینت‌بخش پارلمان کانادا است)، تنها یکی از نکات جالب و شاید غیرمعمولی شکل‌گیری دولت-ملت کانادا است که ما امروز در آن زندگی می‌کنیم.

نکته‌ی جالب دیگر این است که اگر ملت‌های دنیا معمولا بر اساس عروج ناسیونالیسمی مبتنی بر خواست‌های آرمانی مشترک متولد می‌شوند، تولدِ کانادا بیشتر شبیه قرار و مدارهای اقتصادی مابین چند مستعمره‌ی بریتانیا برای تشکیل مستعمره‌ای واحد می‌ماند؛ قرار و مدارهایی که باعث شده بعضی تاریخ‌نگاران تولد کانادا را “ازدواج مصلحتی” نام بگذارند… “ازدواجی” که البته در طول سالیان سال بارها پیش‌بینی “طلاق”های مختلف برای آن شده است، اما تا امروز هر چه بوده، تلخ یا شیرین، به هم نخورده و پابرجا مانده است (و طرفه آن‌که این مقاله در حالی نوشته می‌شود که مردم کبک چند ماه پیش برای اولین بار در پی دو دهه در انتخابات مجلس فدرال، گروهی از نمایندگان را به اتاوا فرستادند که قریبِ ۹۵ درصدشان فدرالیست، یعنی مخالف جدایی کبک، هستند).

اما راهی که به سوی این اتحاد و تشکیل کشوری یگانه،‌گیرم همچنان در یوغِ‌امپراتوری بریتانیا، طی شد،‌کدام بود؟

پیش از این‌که به دلایل وحدتِ “مصلحتی” چند مستعمره ‌و تشکیل “قلمروی کانادا” برسیم، باید چند کلمه در این مورد بگوییم که اصلا چه شد که تمامِ آن‌چه امروز کانادا است در سال ۱۸۶۷ تحت حکومت بریتانیای کبیر بود.

در این‌جا البته نیازی به گفتن نیست که بریتانیایی‌ها و سایر اروپایی‌ها اولین ساکنان کانادای امروزِ ما نبودند!

بومیانی که سال‌های سال در این زمین زندگی کرده بودند، همچون داستان آشنای سراسر قاره‌ی آمریکا و بقیه‌ی جهان، با تاکتیک‌های مختلفی از قتل عام و پاک‌سازی گرفته تا مرگ بر اثر امراضِ جدید اروپایی‌ها، از سرزمین خود عقب رانده شدند تا تمدن جدید اروپایی در این قاره ساخته شود.

تمام آن‌چه در سال ۱۸۶۷ کانادا را تشکیل داد، روزگاری تحت حکومت فرانسه و جزئی از مستعمره‌ی “فرانسه‌ی نو” بود. البته جزیره‌ی نیوفاندلند، با آن سواحل پر از ماهی‌های روغنی و در نتیجه تجارت پرسود،‌ از سال ۱۶۱۰ مستعمره‌ی بریتانیایی‌ها بود اما از همان موقع فرانسه و سایر قدرت‌ها بر سر آن نزاع داشتند و عملا سواحل ماهیگیری‌اش مورد استفاده‌ی گروه‌های مختلف بود. (از جمله،‌گروهی از ماهیگیران باسک که هر سال به طور فصلی به نیوفاندلند سفر می‌کردند).

اما برای اولین بار در سال ۱۶۲۱ بود که جیمز ششم، پادشاه وقت انگلستان و اسکاتلند، سر ویلیام الکساندرِ اسکاتلندی را عازم نوا اسکوشیای امروز کرد تا در آن‌جا مستعمره‌ای بسازد. آن مستعمره‌ی اسکاتلندی‌ها البته دوامی نیافت اما نزاع بریتانیا و فرانسه بر سر آمریکای شمالی و در واقع برسر  سراسر دنیا در روندی که به “جنگ صد ساله‌ی دوم” معروف است، در قرن‌های هفدهم و هجدهم ادامه یافت. فرانسوی‌ها در جنگ پس از جنگ شکست می‌خوردند و زمین‌هایشان را تقدیم آنگلوساکسون‌ها می‌کردند تا امپراتوری غول‌آسای بریتانیا،‌که خورشید هرگز در آن غروب نمی‌کرد، ظهور کند. (در این‌جا فرصتی برای بیان فصل‌های تلخ این ظهور، از جمله در همین کانادای خودمان نیست. همین بس که اگر روزی گذارتان به ایالت لوئیزیانای آمریکا افتاد و از مردمان “کیجن” (Cajun) شنیدید بدانید که این‌ها همان کانادایی‌های فرانسوی‌زبانی هستند که در سال ۱۷۵۵ به دست بریتانیا به صورت گروهی اخراج و آواره و متفرق شدند).

پس از جنگ هفت ساله‌که در سال ۱۷۶۳ با معاهده‌ی پاریس خاتمه یافت (و دامنه‌ی آن‌چنان وسیع بود که چرچیل بعدها آن‌را “اولین جنگ جهانی” نامید) تمام آن‌چه روزی “فرانسه‌ی نو” بود به تصرف بریتانیا در آمد. فرانسوی‌ها در آخرین مذاکرات حق انتخاب بین نگاه داشتن زمین‌های وسیع کانادا و جزیره‌ی گوادلوپ در دریای کارائیب را داشتند، اما دومی را برگزیدند تا هزاران هزار فرانسوی‌زبان تحت حکومت پادشاهی بریتانیا درآیند و نطفه‌های تولدِ کانادا،‌که از همان ابتدا با این وضعیت غریب روبرو بود، شکل گیرد.

ممالک بریتانیا در آن بخش آمریکای شمالی که امروز کانادا است از ابتدا با چالش‌های بسیاری روبرو بودند: همسازی بین انگلیسی و فرانسوی‌زبان‌ها، سر کردن با آب و هوا و محیط زیست شدید و سخت و جمعیت کم و عدم موفقیت در جذب مهاجران جدید.

وقتی جنبش استقلال و رهایی از یوغِ سلطنت در بخش‌هایی از بریتانیای آمریکای شمالی درگرفت، بخش‌های شمالی ممالک به “امپراتوری متحد” وفادار ماندند و حاضر به پیوستن به ایالات متحده‌ای که تازه شکل می‌گرفت نشدند. بیش از ۶۰ هزار نفر از سلطنت‌طلبانِ فراری از جمهوریِ جدیدِ‌آمریکا نیز به این مناطق شمالی گریختند و حکومت تابعِ امپراتوری مادر از آن‌ها استقبال کرد. در سال ۱۷۸۴ بخشی از استان نوا اسکوشیا جدا شد و استان “نیوبرانزویک” برای این سلطنت‌طلبانِ فراری تشکیل شد. این شاید تولید اولین نطفه‌های هویتی مشترک برای چیزی بود که بعدها می‌رفت به ملتی جدید بدل شود.

در واقع هنوز که هنوز است، کانادا تا حدود زیادی خود را با تمایزش از غول‌همسایه‌ی جنوبی (و، به یمنِ آلاسکایی که آن روزها جزو ممالک روسیه بود، شمالی)‌ خود تعریف می‌کند.

در سال ۱۸۱۲ ممالک بریتانیا با آمریکا وارد جنگ شدند. این جنگ به معاهده‌ی ۱۸۱۸ انجامید که مرز آمریکا و مستعمرات بریتانیا را از دریاچه‌های بزرگ در شرق (از جمله همین دریاچه انتاریوی خودمان)‌تا کوه‌های راکی در غرب مشخص کرد. همین مرز، روی نصف‌النهار ۴۹ام، بعدها مرز کانادا-آمریکایی می‌شد که امروز اوباما و هارپر بر سر مرزبانی‌اش چانه می‌زنند.

شکی نیست که جنگ‌ها نقش مهمی در ساختن ملت‌ها دارند اما اگر بگوییم ممالک بریتانیا در آمریکای شمالی از پس از جنگ ۱۸۱۲ متحد بیرون آمدند، دروغ گفته‌ایم. مگر می‌شد این همه زمینِ‌اکثرا صعب‌العبور را که به سه اقیانوس تنه می‌زد و تازه بخش عظیمی از آن نه متعلق به پادشاه که متعلق به شرکت هادسون بی بود،‌ به کشوری واحد بدل کرد؟

نه! کانادای امروز ما همچنان مجموعه‌ای از مستعمرات مختلف و جدای بریتانیایی بود که هر کدام راه خود را می‌رفتند. اما این راه‌ها شباهت‌های بسیاری به همدیگر داشت.

مثلا انقلابات دمکراتیک در اقصا نقاط آن‌ها در جریان بود و ظهور نوعی دولت وابسته به نوعی پارلمان در دهه‌های میانی قرن نوزدهم صورت گرفت. در سال ۱۸۳۷، انقلاباتی به طور هم‌زمان در مستعمرات کانادای بالا (انتاریوی امروز) و کانادای پایین (کبک امروز) در گرفت که نهایتا به عروج دولت‌های وابسته به پارلمان انجامید و تمام مستعمرات همسایه را هم دگرگون کرد.

 

کانادای آن روز، کانادای امروز

باید به یاد داشته باشیم که در سال ۱۸۶۷ تنها چهار استان بودند که به هم پیوستند تا “قلمروی کانادا” را تشکیل دهند: انتاریو، کبک،‌ نوا اسکوشیا و نیوبرانزویک. تازه چنان‌که در نقشه ‌می‌بینید انتاریو و کبکِ آن روز بسیار کوچک‌تر از استان‌های امروزی بودند.

اما بقیه‌ی کانادای امروزی در آن سال چه ترکیبی داشت؟

در ساحل غرب، “بریتیش کلمبیا”ی امروز، که جیمز کوک پس از کشف استرالیا در آن‌جا هم لنگری انداخته بود، خود به چند مستعمره تقسیم می‌شد؛ در ساحل شرق، جزیره‌ی پرنس ادوارد حاضر نشده بود به این “کانادا”ی جدید بپیوندند (طرفه آن‌جا که مذاکرات وحدت از این جزیره آغاز شده بود) و این در مورد جزیره‌ی نیوفاندلند (و منطقه‌ی لابرادور که تحت قیمومیت آن بود)‌ نیز صدق می‌کرد. میان این دو، زمینی وسیع وجود داشت که تمام آن متعلق به شرکت هادسون بی بود و البته جمعیت چندانی نداشت (باورتان بشود یا نه این همان شرکت صاحب فروشگاه بی Bay است که امروز از آن پوشاک و وسایل خانه و امثالهم می‌خرید). در شمالی‌ترین نقطه نیز جزایر قطب شمال قرار داشتند که همچنان متعلق به بریتانیا بودند.

اما همان چهار استان بنیان کشوری را ریختند که بعدها، و در طول سالیان، تمامی این سایر مناطق نیز به آن پیوستند تا کانادای امروز شکل بگیرد.

اما چنان‌که گفتیم “ازدواج مصلحتی” لقبی بود که از همان اول روی این پیوند خورد. هر چه باشد جان مک‌دونالدِ محافظه‌کار، که رفت تا اولین نخست‌وزیر کانادا باشد، وحدت و تشکیل کشور را نه با سخنان ناسیونالیستی و آرمان‌گرایانه که از یک سو با وعده‌های اقتصادی به استان‌های مختلف و از سوی دیگر با سخن‌وری در مورد تهدیدِ غول‌همسایه‌ی جنوبی، ایالات متحده، ممکن ساخته بود.

در سال ۱۸۶۴ که رهبران چهار مستعمره‌ی همسایه با اقیانوس اطلس (منطقه‌ی “ماریتایمزِ” امروز) اجلاسی در شارلوت تاون، پایتخت جزیره‌ی پرنس ادوارد، برگزار کرده بودند تا در مورد وحدت صحبت کنند، مک‌دونالد سرزده و در میان غافلگیری همه اجازه خواست به نمایندگی از استان کانادا در آن شرکت کند. نتیجه آن‌که استان‌های ماریتایمز به توافق در مورد وحدت با همدیگر نرسیدند، اما کنفرانس دیگری در اواخر همان سال در شهرِ کبک برگزار شد تا فکر وحدت با “استان کانادا” (کبک و انتاریوی امروز) که مک‌دونالد مطرح کرده بود بیشتر پیش‌رانده شود. نهایتا کار به امپراتوری مادر و کنفرانس لندن در ۱۸۶۶ کشید که بنیان شکل‌گیری کانادا را ساخت و چنان‌که گفتیم تنها ۴ استان در آن شرکت جستند و علت شرکت‌شان نه هیچ‌گونه “هویت کانادایی” اعلا که منافعی اقتصادی بود همچون وعده‌ی ساختن راه‌آهن و برقراری تجارت آزاد و البته حفاظت در مقابل حملات احتمالی آمریکا، که از همکاری کانادا با ایالات جنوبی در جنگ انفصالِ آن کشور، خشمگین بود.

 

دولت جدید کانادا مشکلات کمی پیش روی خود نداشت

در اولین انتخابات برای پارلمان، در سپتامبر ۱۸۶۷، ۱۸ نماینده‌از ۱۹ نماینده‌ای که نوا اسکوشیا به مجلس فرستاد از “حزب ضدکنفدراسیون” بودند (که در سال ۱۸۶۸ در انتخابات استانی نیز ۳۶ از ۳۸ کرسی را در اختیار گرفت). این حزب، چنان‌که از نامش پیداست، ‌برای جدایی از کانادا، هنوز ماه عسل تمام نشده، می‌کوشید. اما تاریخ می‌رفت تا طوری دیگر رقم بخورد.

کانادای جدید در یکی از اولین اقدامات خود در سال ۱۸۶۹ به قیمت ناقابل حدود ۳۰۰ هزار پوند ممالک شرکت هادسون بی را خریداری کرد و با به هم پیوستن آن‌ها نام “منطقه‌ی شمال غربی”‌را بر آن‌ها گذاشت. کانادا ناگهان تا نزدیکی‌های اقیانوس آرام گسترش یافته بود و چیزی نمانده بود که به ساحل زیبا و گرمِ آن نیز دست پیدا کند.

در ۲۰ ژوئیه ۱۸۷۱ بریتیش کلمبیا با وعده‌ی مک‌دونالد که در طول ۱۰ سال راه‌آهنی از این سوی کشور به آن سوی کشور ساخته خواهد شد (در حالی که هنوز بین هالیفکس و کبک راه‌آهنی برقرار نبود!) به کانادا پیوست. این راه‌آهن البته، گرچه نه در طول این مدت کوتاه که وعده داده شده بود، ساخته شد، اما بیل و کلنگ آن‌را نه آقای مک‌دونالد که هزاران هزار کارگر چینی به زمین زدند که امروز کیلومتر کیلومتر این راه‌آهن گور بی نام و نشان‌شان است.

جزیره‌ی پرنس ادوارد در اول جولای ۱۸۷۳ با وعده‌ی برقراری ارتباط با کشتی، که در لایحه‌ی الحاق آن آمده، به کانادا پیوست. (البته ساخته شدن پل کنفدراسیون در سال ۱۹۹۷ که پرنس ادوارد را به نوا اسکوشیا و نیوبرانزویک وصل می‌کند بالاخره این لایحه را ملغی کرد).

در سال ۱۸۸۰ بریتانیا تمام جزایر قطب شمال را،‌ تا خود جزیره‌ی الزمیر که شمالی‌ترین نقطه‌ی کانادای امروز است، به قلمروی جدید بخشید.

آن زمین‌های وسیعی که کانادا از شرکت بی خریده بود در طول زمان به سه استان (مانیتوبا، آلبرتا، ‌ساسکاچوان) و دو منطقه (یوکان و “منطقه‌ی شمال غربی”)‌تبدیل شدند و بخش‌هایی از آن‌ها نیز به کبک و انتاریو اهدا شد. مانیتوبا ابتدا در ۱۵ جولای ۱۸۷۰ تشکیل شد و بعدها گسترش یافت. آلبرتا و ساسکاچوان در ۱ سپتامبر ۱۹۰۵ تشکیل شدند. (و منطقه‌ی نانوات نیز در ۱ اپریل ۱۹۹۹ از “منطقه‌ی شمال غربی” جدا شد تا جدیدترین بخش کانادا باشد با وعده‌ی اعطای استقلال به بومیان کانادا، یعنی قدیمی‌ترین ساکنان این سرزمین.)

در ۳۱ مارچ ۱۹۴۹ بود که جزیره‌ی نیوفاندلند نیز بالاخره (‌باز هم با وعده‌ی برقراری ارتباط منظم کشتی!) با برگزاری رفراندوم به کانادا پیوست تا مرزهای امروزی کشور شکل بگیرد. نتیجه‌ی این رفراندوم البته به قدری نزدیک بود که به جنجال‌های بسیار انجامید. پیتر کاشین،‌ از رهبران ضدکنفدراسیون در جزیره، اعتبار آرا را زیر سئوال برد، کشیش‌های کاتولیک را متهم به تقلب در انتخابات کرد و مدعی شد که “اتحاد نامقدس بین لندن و اتاوا”‌نیوفاندلندی‌ها را به زور به کانادا وارد کرده است.

اما، چنان‌که می‌دانیم، این آخرین رفراندومِ سرنوشت‌سازِ کانادا نبود که با چنین احساسات پرشور و با چنین جنجال‌هایی خاتمه می‌یافت که ناخودآگاه هم ناظرِ آن روز و هم تاریخدان امروز را به این فکر می‌اندازد که کشوری که با چنین بنیان‌های لرزانی ساخته شود پابرجا خواهد ماند یا نه؟

داستان کانادا اما از آن روز تا امروز چنین بوده است. حفظ وحدت و اتحاد برای دومین کشور بزرگ دنیا، از ساحل تا ساحل تا ساحل، با این محیط زیست بی‌رحم و سخت، راحت نبوده و نیست. اما این‌که مردم این کشور برای نفس بقا و ادامه‌ی سرزمین خود باید هر روز چالش‌هایی را پشت سر بگذارند و این‌که بارها توانسته‌اند از تمام آن‌ها سربلند بیرون بیایند آیا خود بر بنیانی استوار گواهی نمی‌دهد؟