در یک خانۀ لابیرنتی که گویی خانۀ من بود، اسماعیل خویی، نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی دعوت داشتند. در قفسۀ کتابخانه در همان خانه، کتاب های آنها چیده شده بود. چند کتاب را برداشتم و نگاه کردم. روی جلد یکی از آنها عکس ربیحاوی را دیدم و از تصویرش خوشم آمد. هر سه در اتاق دیگری سرگرم صحبت کردن بودند و من انگار از شیوۀ صحبت کردن ربیحاوی خوشم آمده بود. بیانش صمیمی و با اعتماد بود. و ناگهان همان حس ها و اندیشه های روشنفکری ۱۷ ـ ۱۶ سالگی ام در من زنده شد. در اتاقی دیگر یک صحنه تئاتر بود که قرار بود یکی از نمایشنامه های من در آن به نمایش در بیاید. تماشاگران در اتاق (صحنه) نشسته بودند. وقتی که پرده باز شد و بازیگران در جای خود ایستادند، ناگهان جنگ شروع شد. صدای انفجار بمب ها، صفیر گلوله ها و موشک ها خانه را انباشت. تماشاگران سراسیمه به دنبال پناهگاه می گشتند. در قسمت زیرین خانه ام یک شوادون (زیرزمین) بود. همه با جیغ و فریاد به زیرزمین سرازیر شدند. یک هواپیمای غول پیکر متوجه حضور من شد. من تنها کسی بودم که در قسمت بالای خانه ایستاده بودم و دشمن مرا دیده بود. آدم های درون هواپیما مرا نشانه گرفتند و من سراسیمه به اطراف می گریختم. (راستی چرا من مثل بقیه به زیرزمین نرفتم؟) در خیز و گریزم گویی شروع کردم با هواپیما قایم موشک بازی و سعی کردم جوری بازی کنم که نشانه گیری هایشان کاملاً غلط از آب در بیاید و تیرهایشان بر من اصابت نکند. من در مقابل مرگ ایستاده بودم. می دانستم که به زودی کشته خواهم شد، اما در آخرین لحظات مرگ عاشق زندگی شده بودم. حالا دشمن با من شروع کرده بود به لجبازی…. از گستاخی و ایستادگی من عصبی شده بود و می خواست هر طور شده مرا در مقاومت هایم شکست بدهد و سرانجام به قتل برساند!
از خواب بیدار شدم!
چه خوبست که کابوس می بینم. دیدن کابوس هزار بار از خلاء و زندگی آبسترکت بهتر است. دیدن کابوس مثل رفتن به سینما و مشاهده فیلم های سوررئالیستی است بدون این که مجبور باشم در قبالش پولی بپردازم.
مجموعه اشعار دی ـ اچ ـ لارنس را که می خواندم، شعر انجیر (Figs) مرا به یاد فیلم “زنان عاشق پیشه” به کارگردانی کن راسل انداخت. در صحنه ای از فیلم، گروهی اشرافزاده در مورد اروتیسم انجیر صحبت می کردند که تصور می کنم جوهرۀ دیالوگ های آن صحنه از این شعر تفکر برانگیز در ذهنم باقی مانده است. دی. اچ. لارنس در مورد صادق بودن به عنوان یک شاعر و یک انسان بسیار صحبت کرده است. او در صداقت و صراحت “قدرت” می بیند، در صورتی که این خصیصه بعد از انقلاب اسلامی، بویژه بعد از جنگ ایران و عراق جایش را به ضعف و بیخردی و حماقت داده است. من به شدت به این موضوع معتقدم که اگر آدم ذهنش را به کار نگیرد، و مرتباً به چالش کشیده نشود، منحط می ماند. باید از آیواسیتی بگریزم و در شهری دیگر زندگی ساده ای پیشه کنم در سکوت. فقط بخوانم و بنویسم.
رنج وقتی که هنرمندانه بیان شود، وقار و عظمت پیدا می کند. پدرم تا لحظۀ مرگ سرفراز بود و سرشار از وقار و مادرم زنی قدرتمند در آن خانه کنار رودخانه آبی، زیر چتر آن درخت بلند قامت و پر شعور….با سکوی عارفانه…. همزبان دیوارهای صبور و شادی صبحگاهی گنجشگ ها و آواز غروبانه پرستوها بود….واژه “وقار” همیشه مرا به یاد خانواده ام می اندازد.
چقدر خوبست که زنده ام.
چقدر خوب خواهد بود اگر در زنده بودنم آزاد و رها باشم. پابرهنه بدوم روی قلوه سنگ های سواحل رودخانه های آبی زلال و شفاف…. بدوم در کوچه هایی که هیچکس مرا نشناسد. و صادقانه بخندم از ته دل، با آدم های بی ریایی که هرگز امکان کشف ریاکاری های کوچک شان را پیدا نکنم. و سکوت کنم در کنار همۀ آدم هایی که می شناسم. آدم هایی که رازهای مرا می دانند، اما از عمق شعور رنج بی خبرند. و بدوم در چشم های مات آبی شیشه ای و آن شیشه ها را روی تخم چشم هایم نصب کنم و از پشت حباب شیشه ای به جهان نگاه کنم تا آنها هرگز فرصت دگرگون کردن رازهای مرا پیدا نکنند…..
در خلاء بوده است که گاه کلامی صادقانه مثل پرواز سادۀ یک پرنده از دهانم پریده و کسی را با رازی آشنا کرده ام که استحقاقش را نداشته است. وقتی که یک شبنم از گلبرگی سرید، سریده است دیگر….وقتی که یک کاهی لغزید، لغزیده است دیگر…..
کلامی که تصویر سازی می کند، در سلول ها نقاشی می شود. حک می شود. تصویری که تا ابد پاک نشدنی است.
چقدر گمنامی خوبست.
چقدر سکوت خوبست.
رهایی در سکوت است. در بوسه است در پشت پرچین دیوارهایی که هیچکس از چند و چونش باخبر نمی شود…. و نگاه کردن در آیینه است که هیچکس آن تصویر را فیلمبرداری نمی کند تا حقیقت آن را به مجاز تبدیل کند…. و آغوش است که گرمای آن را هیچکس جز خود نوازشگر نمی تواند گرمای آن را تجربه کند…..
بوی آدامس بادکنکی خروس نشان گرد یک ریالی می آید وقتی که به آرامی پوسته طلایی یا قرمز نازک آلومینیومی آن را به آرامی از تنش برمی داشتم. عریانش می کردم در کودکی…..تا با لذت توی دهانم بگذارمش…. بجومش آرام آرام. بدمم در پوستۀ لاستیکی اش. آبستنش کنم از هوا…. بترکانمش و حباب گرد نازک چسبنده اش را روی بینی ام پهن کنم. با صدایی که مثل ترکیدن باروت و پراشیدن هزاران ستاره درخشنده رنگارنگ در آسمان، لذت آفرین باشد.
آدامس بادکنکی خروس نشان
معلوم نیست که چطور در آن صبح بهاری بجای ده شاهی، یک سکه یک ریالی به او داده شد برای پول توجیبی تا او به آرزویش که خرید یک آدامس خروس نشان بادکنکی گرد با کاغذ آلومینیوم طلایی رنگ بود، برسد. آغاز صبح با خرید آدامسی که هر روزه با رویای طعمش از کنار جعبه زرق برق دار روی آن پیشخوان دکان می گذشت، تا جویدنی لذیذ زیر دندان هایش داشته باشد، باید آغازی متفاوت و دلپذیر باشد. آرزویی که بعد از هفته ها نصیبش شده بود. یک ریال را به دکاندار داد. آدامس را خرید. کاغذش را لمس کرد و به آرامی بازش کرد. و تمامی تن نرم و صورتی پریده رنگ را توی دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن. جویدن برایش یک حرکت تکراری نبود. هر بار آرواره هایش آدامس را زیر دندانها از یکسو به سویی دیگر می برد و به آن شکل می داد مثل یک خمیر نرم …. شاید هم سخت…. هر بار صدا، صدای ترکیدنی متفاوت داشت. گویی زخمی باز می شد. می ترکید و از درد رهایی می یافت. حبابی می ترکید و حبابی دیگر ظاهر می شد با صوتی دیگر….
با سرافرازی، با حسی از فتح روی پیاده رو راه می رفت و در حجم بسته فوت می کرد. بعد آن را می ترکاند و لایه های پخش شده اش را دوباره توی دهانش می گذاشت. گاه ریتم جویدن را عوض می کرد. با شدت دو ردیف دندان کودکانه پیچیده پرچین و تاب را بر هم می نهاد. آدامس له شده را در می آورد و به آن نگاه می کرد. مثل ریل یک قطار متداوم و تکراری بود. دندانه دار بود مثل دندان های یک سوسمار…..
هوا بهاری بود رو به گرما. ننه مدرسه سه بار با یکدسته آهنی روی صفحه گرد آهنی آویزان بر یک داربست کوبید. دختر ایستاد سر صف. در یکی از صفوف منظم کلاس چهارم. پرچم سه رنگ با آرم شیر و خورشید بالا رفت. دعا خوانده شد. ناظم با بدنی استخوانی ایستاده بود روی سکو. دختر را صدا زد. دختر از پله ها بالا رفت. و روی سکو کنار او ایستاد. شرمگین مثل همیشه. از ناظم می ترسید. هر چند شاگرد خوبی بود.
ناظم گفت: بیا بالا!
فکر کرد حتماً ناظم می خواهد تشویقش کند. بگوید که مودب است. نمره دیکته اش همیشه ۲۰ است و خط قشنگی دارد.
ناظم گفت: بیا جلوتر….
دختر نزدیک تر آمد. ناظم رو کرد به شاگردان مدرسه و گفت: نگاهش کنید! و بعد انگشتان استخوانی اش را دور لاله گوش دختر قفل کرد و به سرعت گوش او را چرخاند. رگه ای تیز و مارپیچی از لاله گوش دختر تا قلبش و از قلبش تا پاشنه پایش تا تخم چشم هایش تا مویرگ های عصبی مغزش کشیده شد.
ناظم گفت: تف کن…. آدامست را تف کن!
دختر آدامس را تف کرد. قطعه لاستیکی صورتی پریده رنگ مثل تنی جوان که خودش را از پشت بامی به روی اسفالت خیابان پرت کرده باشد بر زمین افتاد و با تکه های خاک و اسفالت صحن مدرسه آغشته شد. ناظم با فتح نگاهش کرد و گفت: حالا برو….
دختر شکست خورده از پله ها پائین آمد. اما سنگی سخت ایستانده بود روبروی سد اشکی غران…..
اما در کلاس بود که از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر، وقتی که به خانه رسید گریه کرد. گویی رودخانه ای را نوشیده بود و حالا آن رودخانه از گودال های چشم هایش سرریز شد.
وقتی به خانه رسید هنوز هق هق می کرد. در ایوان خانه مادرش نشسته بود کنار یک سبد توت سفید و بنفش و قرمز و صورتی…. شیرین و ترش….
جشن توت خوری آیین بهارانه ای بود که مادرش سالی یک بار در اواخر بهار برای بچه هایش تدارک می دید. بچه ها دور سبد بزرگی از توت که با برگ های سبز درشت درخت تزیین شده بود، می نشستند و توت می خوردند. حالا چرا….چرا در این روز ویژه که مثل روزهای دیگر نبود، دختر باید هق هق کنان وارد ایوان بشود؟…
مادر با دیدن چشم های ورم کرده و قرمز دخترش پرسید: چی شده؟
دختر کوتاه و تکه تکه آنچه را که به چرخاندن گوشش مربوط بود، گفت. با هق هق….
و دلش خواست که مادرش روز بعد به مدرسه بیاید و روی سکوی بالا، در مقابل چشم های باز و کنجکاو پانصد دختر دانش آموز، سیلی محکمی توی صورت ناظم بزند، بعد گوشش را بچرخاند و بگوید: آهای دختر ترشیدۀ کثافت عقده ای نمی توانستی مثل آدم به دخترم بگویی که آدامست را بنداز توی سطل آشغالدانی؟
اما مادر لبخند زد و گفت: عیبی نداره دخترم! بزرگ میشی یادت میره….بیا بشین توت بخور دخترم…. خواهر و برادرهایش برایش جا باز کردند تا او را در حلقه دور سبد جا بدهند. دستها و دور دهان بچه ها بنفش بود.
مادر گفت: بخور دخترم…. بخور…..
دختر هق هق کنان چند دانه توت سفید را به دهانش نزدیک کرد. اما گلوله ای سخت از جنس سنگ انگار یا سرب راه گلویش را بسته بود.
دلش خواست خانم ناظم در یک روز بارانی توی خیابان سولوق بخورد و بیفتد توی گل و شل و خره و همۀ مردهای توی خیابان شورت و زیرپیراهنی دست دوز سال های عهد بوق او را ببینند و بهش بخندند و او در همان موقع یادش بیاید که گوش دختری را جلوی پانصد تا شاگرد چلانده است!