شهروند ۱۲۵۶ پنجشنبه ۱۹ نوامبر ۲۰۰۹
دیمن نایت
دیمن نایت
خوش دارم این طور فکر کنم که اولین کلمه، «آخ!» بود. یک نفر آدمِ غارنشین که تلاش میکرد به سنگی یک جور شکل بهتر بدهد، داشت با سنگ دیگری میکوبید روش که سنگ از دستش در رفت و خورد رو شستاش ـ و حالا این خدمت شما: زبان. من بدجور تحت تاثیر این حقایق بیفایده و غیرقابل تأییدم. اولین سگ را در نظر بگیرید. او، مطمئنم که یک گرگِ باهوش، اما بزدل بوده که یک انسان اولیه را ترسانده و مجبورش کرده پارهسنگی، چیزی، طرفاش پرتاب کند . انسان اولیه هم خودش بدجوری بزدل بوده. مرد و گرگ دریافتند که میتوانند به رسم بزدلانهی خود ادامه بدهند و با هم بروند و شکار بکنند، و باز این هم خدمتِ شما: حیواناتِ اهلی. قبول دارم که چند هزار سال اول سهلانگار بودم. وقتی فهمیدم انسان به نظارت نزدیکتری نیاز دارد که خیلی از حوادث وخیم رخ داده بود. آن وقتها یک جور… خب، بگذارید این طور بگویم که آن وقتها یک فرشتهی هبوط کردهی جوان بودم. اگر سالخوردهتر بودم و تجربهام بیشتر بود، تاریخ لابد یکسره جور دیگری از آب در میآمد. همان وقتها بود که به جوانی مصری و همسرش برخوردم. کنار ساحلِ نیل روی سنگی نشسته بودند و افسرده بهنظر میرسیدند. آب داشت بالا میآمد. شغال گرسنهای هم همان دور و اطراف بود. از ذهنم گذشت که اگر چند دقیقهای حواس این آدمیزادان جوان را پرت کنم، شغال میتواند غافلگیرشان کند. همانطور که به آب اشاره میکردم، یک جورِ دلپذیری گفتم: «این قدر که آمده بالا، به قدر کافی خوب هست برایتان؟» تند و تیز نگاهی انداختند بهام. تا آنجایی که ممکن بود، به ظاهر یک آدمیزاد درآمده بودم، اما همچو فریب و وهمی بدون یک ردای بلند ـ که نپوشیدنش آن وقت از سال عجیب بود ـ خیلی هم خوب از آب در نیامده بود. انسان گفت: «اگر هیچ وقت هیچ جور بالا آمدنی تو کارش نباشد، برای من مناسبتر است.» پاسخ دادم: «چرا؟ غافلگیر شدم که همچو چیزی گفتید! اگر رودخانه بالا نیاید که زمینهایتان اینهمه حاصلخیز نخواهند بود ـ این طور نیست؟» انسان گفت: «درست است، با این وجود اما اگر بالا نیاید، زمینهای من کماکان زمینهای خودِ من باقی خواهند ماند.» جایی را که آب حصارهای زمینش را با خود برده بود نشانم داد. «هر سال بعد از طغیان سرِ مرزها کش مکش داریم و امسال هم عموزادهی همسایهام آمده که باهاش زندگی کند. عموزادهاش آدم کت و گندهایست و بیش از حد عضلانی.» توی فکر فرو رفت و بنا گذاشت به کشیدن یک مشت خط با چوب و روی خاک. این خطها کمی مرا عصبی میکند. سومریهای مقیم شمال، اخیراً هنر نوشتن را کشف کردهاند و من هنوز از شوک شنیدن این قضیه بیرون نیامده بودم. چاپلوسانه به مردک گفتم: «خب، زندگی یک جور تلاش است و تلاش است و تلاش. یا میخوری یا میخورندت! بگذار آن که قدرتمند است پیروز باشد و یارو ضعیفه بره تو دیوار!» بهنظر نمیرسید که مرد گوشش با من باشد. زل زده بود به نقشهایی که روی زمین کشیده بود و در آمد که: «اگر راهی باشد که بتوانیم محل حصارها را به خاطر بسپاریم و دقیقاً همانجایی که بودند برشان گردانیم…» وسطِ حرفش پریدم: «چرنده. عجب پسرِ شروری هستی که همچو چیزی رو پیشنهاد میکنی. پدرِ پیرت چی میگه؟ هر چه برایش خوب بوده…» در تمام این مدت، زن صحبت نکرده بود. اکنون چوبِ دراز را از دست مرد گرفت و با کنجکاوی آن را برانداز کرد. زن، که به خطوط روی خاک اشاره میکرد، وسط حرفهام پرید و گفت: «اما چرا که نه؟» مرد نمایی کلی از زمینهایش کشیده بود، طوری که سنگِ زیر پاهاشان یک گوشهاش را مشخص میکرد. همان وقت بود که سر و کلهی شغاله پیدا شد. نحیف بود و ناامید، و آروارههاش پر بودند از دندانهای تیزِ زرد. زن با چوبِ تو دست اش، به پوزهی حیوان زد و شغال به طرز رقتآوری زوزه کشید، زوزه کشید و فرار کرد. «عجبا! زندگی یک جور تلاش است و تلاش است و تل…» زن کلفتی بارم کرد و مرد که برقی تو چشمهاش بود، طرفم هجوم آورد، بنابراین زدم به چاک. میدانید، وقتی بعد از طغیان بعدی برگشتم زمینهایشان را با تیر و طناب اندازه گذاشته بودند. باز هم بزدلی… مردک نمیخواست با عموزادهی عضلانیِ همسایهاش طرف شود. یک تصادف وِ خوش اقبالی دیگر، و حالا این هم خدمت شما: هندسه. ای کاش این بصیرت را داشتم که یک خرس غارنشین را دنبال اولین انسانی که جرقهی اصیل و رقتبارِ کنجکاوی را از خودش بروز داد، میفرستادم… خب، کاشکی را کاشته بودند و هیچرقم سبز نشده بود. حتی نمیتوانستم ساعتها را بهعقب برگردانم. اوه، همان طور که زمان میگذشت، یک چند تایی نکته دستم آمد. به جای این که سعی کنم تا مانع عادتِ ابتکار و اختراع بشوم، یاد گرفتم که در مسیری درست هدایتش کنم. من وسیلهسازِ اختراعِِ باروت توسط چینیها بودم. (اگر دوست میدارید بدانید، بهتان میگویم! اینگونه بود: هفتاد و پنج قسمت شوره، سیزده قسمت گوگرد، دوازده قسمت زغال چوب. اما کوبیدن و مخلوط کردنش بدجور سخت بود؛ عمراً خودشان از پساش بر نمیآمدند.) وقتی از آن فقط برای آتشبازی استفاده کردند، تسلیم نشدم؛ باز بردماش و تو اروپا باباش کردم. بردباری از ویژگیهای برجستهام بود. هیچ وقت دلزده نشدم. وقتی لوتر۱ مرکبش را به سمتم پرت کرد، دلسرد نشدم، استقامت به خرج دادم. چندان نگرانِ عقبنشینیهای گاه و بیگاهم نبودم؛ از موفقیتهام این بود که تهدید به سرنگونی میشدم. بعدِ هر کدام از نبردهام، انگیزهای به وجود میآمد که باعث میشد آدمیزادگان بیشتر گرد هم بیایند. گروههای کوچک با همدیگر جنگیدند و جنگیدند تا این که گروههای بزرگتر را تشکیل دادند؛ بعد از آن گروههای بزرگتر با هم جنگیدند و جنگیدند تا این که تنها یکی باقی ماند. فقط یک گروه! این بازی را بارها و بارها ترتیب دادم، با مصریها، پارسیان، یونانیها و سرانجام، همهشان را نابود کردم. و اما از خطر، خوب با خبر بودم. وقتی دو گروه آخرین، دنیا را وجب کردند و بین خودشان تقسیماش کردند، بازپسین جنگ میتوانست به صلحِ جهانی بیانجامد، چرا که هیچ کسِ دیگر باقی نمیماند برای جنگیدن و جنگیدن و جنگیدن. نبردِ بازپسینم میبایست با سلاحهایی چنان ویرانکننده و چنان مهیب صورت میگرفت، که نوعِِ بشر هرگز نتواند از آن سر باز برآورد! و این چنین بود. در پنجمین روز، سواره بر توفان، توانستم آن پایین سیارهای را نظاره کنم که از جنگلهاش، از مراتعاش و از سطحِ خاکیاش، برهنه شده بود؛ هیچ نمانده بود جز صخرههای عریان، صخرههای ترک برداشته، صخرههایی که به گونهی ماه، دهانههای انفجار روشان گشوده بود. آسمان نور بنفشِ رنجوری میچکاند و لبالب بود از رعدها و از برقها که سوسو میزدند، انگار کن که زبانِ افعی باشند. خب، برای من گران تمام شد، اما انسان نابود شده بود. و اما نه کاملاً، فقط دوتایی باقی مانده بودند. یک مرد، و یک زن. زنده و سلامت پیداشان کردم، عجالتاً باید گفت روی تخته سنگی نشسته بودند، آویزان بر فراز اقیانوسی از رادیو اکتیو. تویِ گنبدی شفاف و یا شاید هم میدانی از انرژی که از هوای آلوده برکنار نگهشان میداشت. میبینید چقدر نزدیک بود شکست نهاییام اتفاق بیافتد؟ اگر فقط قبلتر از شروع نبردِ من، ماشینه را به طور گسترده همهجا پخش کرده بودند… این اما یکییکدونه ماشینی بود که ساخته بودند. و آنجا، آندو داخلاش بودند، عینهو دو تا موش کوچولوی سفید توی یک قفس. سریع مرا شناختند. زن جوان بود و خوش بر و رو! مؤدبانه در آمدم که: «به این میگوئید یک تدبیر هوشمندانه.» در واقع، خیلی هم کریه بود، کلی سیم و کلی لوله و کلی چیزهای این طوری، لایههای چین و چروکهایِ تکهتکه زیر کفاش، یک صفحه کنترل نیمدایره و کلی چراغ چشمکزن. «حیف که پیش از این چیزی دربارهاش نمیدانستم؛ میتوانستیم از آن استفادهها ببریم.» مرد یک طوری عبوس و شوم در آمد که: «این یکی نه، این ماشینِ صلحه. فقط تصادفاً توانست حصاری تولید کند که از انفجارهای اتمی در امان بماند.» ازش پرسیدم: «چرا میگویی فقط تصادفاً؟» زن گفت: «مدل صحبت کردنش این طوریه. اگر شش ماه دندان روی جگر میگذاشتی و صبر میکردی و بعد میآمدی سراغمان، آن وقت احتمالاً میتوانستیم شکستت بدهیم. اما حالا گمانم فکر میکنی که تو برندهای.» من گفتم: «اوه! البته البته! خیلی خیلی زود برنده خواهم بود. همین است. خودش است! در این اثنا هم میتوانیم خودمان را حسابی راحت بگذاریم. آسودهی آسوده.» هر دو از جا پریدند و با حالتی هجومی روی صفحهی کنترل خم شدند و به پیشنهاد من هیچ توجهی نکردند. پرسیدم:
«چرا میگویی من «فکر میکنم» که برندهام؟» سپس اندکی سکوت بود و سکوت، از آن سکوتهای ناجور که تو بهترین گفت و گوها هم وقفه میاندازد. رشتهای قطرههای ریزِ درخشان تو هوا ظاهر شد. و بعد زمین قدری نشست کرد. مرد و زن با نگرانی به صفحهی کنترلشان نگاه میکردند. چراغهای رنگی چشمک میزدند. شنیدم که زن با صدایی کش دار و زیر پرسید: «باز به خاطرِ انباشتگرهاست؟» مرد پاسخ داد: «نه، اونا روبهراهن ـ هنوز شارژ میشن. یه قدری بهشون مهلت بده.» زن چرخید طرفِ من. از اینکار خوشام شد، چون چیزی تو پچپچ کردنشان با هم بود که حسابی آشفتهام میکرد. زن گفت: «چرا نمیتوانی کارها را خودت تنهایی انجام بدهی؟ ما آن قدرها کامل نبودیم، درست، منتها به ملکوت قسم که آنقدر هم بد نبودیم. نباید مجبورمان میکردی این کار را با هم بکنیم» و من لبخند زدم. مرد به آرامی گفت: «صلح مثلِ زَهره براش. میکندش عینهو سیبِ خشکیدهای که چروک برداشته.» این همهاش حقیقت داشت، یا خب خیلی به حقیقت نزدیک بود، با همچو حرفی مخالفتی نداشتم. زمین باز نوسان کرد. زن گفت: «چشم به راه دیدنِ رنج و زجر کشیدن مایی! نه؟!» و من لبخند زدم. «اما خیلی طول میکشد. حتی اگر توی اقیانوس هم بیافتیم، این جام مقدس ما را زنده نگه میدارد. تا غذایمان ته بکشد، ماهها اینجا خواهیم بود.» با لذت گفتم: «میتوانم منتظر بمانم خانم.» رو کرد به شوهرش و گفت: «انگار ما باید آخرینها باشیم، میفهمی؟ اگر نبودیم که او اینجا نبود» مرد گفت: «درسته.» آهنگی توی صداش بود که هیچ خوش نداشتماش. روی صفحهی کنترل خم شد. «دیگر چیزی وجود ندارد که این جا نگهمان دارد. حوا! مایلی…» قدمیبه عقب گذاشت، و به سوئیچ دسته سرخی اشاره کرد. زن قدمیجلو آمد و دستش را روی آن گذاشت. مضطرب در آمدم که: «یک لحظه! دارین چی کار میکنید؟ اون چیز چیه؟» زن بهام لبخند زد و گفت: «این فقط یه جور ماشینِ تولیدِ میدان انرژی نیست.» گفتم: «نه! پس چه چیزِ دیگه ئه؟» مرد در آمد که: «این یک جور ماشین زمانه.» زن گفت. «ما به عقب باز میگردیم»، بعد زمزمه کنان ادامه داد: «به ابتدا.» بازگشت به آغاز پیدایش، به آغاز همه چیز! و بدونِ من. زن گفت: «تو حارمجدون۲ را بردی اما زمین از کفت رفته.» من، بیشک پاسخاش را توی آستین داشتم. اما او یک زن بود و حرفِ آخر را او میزد. مقابل ظلماتِ بنفش رنگ آن بیرون ـ سو، ایستادم. «زمینِ از کف رفته؟ چی صداش میکنی اینو؟» دست اش را انگار که آونگ ساعتی باشد بر فرازِ دکمه نگه داشت و گفت: «دوزخ». و در آن ده هزاران سال تنهایی، طنینِ صداش را به یاد آوردم و به یاد آوردم و به یاد آوردم!
۱ـ Luther ، مارتین لوتر، مصلح دینی و واضع مکتب پروتستان
۲ـ Armageddon، نبرد نهایی خیر و شر در قیامت