می‌آیی
لبخندی می‌گیرانی
و می‌خزی به پناهگاه
این است تمام‌اش
این است
من بین لاشه‌ها و خمپاره‌ها مفقودم
بین پاهایِ بدون تن
و رگبار‌هایی که هیچ شوخی نیست.
از من صداهایی کشیده می‌آید
صداهایی شبیه سلام…خداحافظ
و کانال‌های پیشانی‌ام
عمیق‌تر می‌شود
برای کشتی‌های بادبانی
از من صدای اسکله می‌آید
میان سنگرهای العطش
این هم قبول
تو خوبی
تو بد نیستی
ببرِ سرخ‌پوشی که از حمام بیرون می‌آید، اما
پیشمرگِ خسته‌ای‌ست
که تفنگ‌اش را
قورت داده است.