روایت اول
ساعت ۱:۳۵بامداد روز دوشنبه اول دی ماه ۱۳۸۹- اتاق خوابی درآپارتمان شمارهی ۷برج بهدادخیابان نیاوران.
تلفن همراه مرد زنگ میزند. زن زیرلب غرغر میکند و پتو را تا روی سرش بالا میکشد.
– الو…بعله
– …
– خواب چیه بابا؛ امشب بیمارستان غوغاییه. چن تا مورد اورژانسی داشتیم. چشم رو هم نذاشتم.
– …
– گفتم تبش میاد پایین. ولی تب برشو قطع نکن.
– …
– میخواستم زنگ بزنم؛ فکرکردم شاید بچه خواب باشه.
(صدای غرغرزن زیرپتو مییاد)
– نه بابا، بالای سر مریضم. صبح خودم زنگ میزنم.
مردتلفن راقطع میکند و به سمت زن برمیگردد.
– عزیزم این صداها چی بود ازخودت در میاوردی؟ فکرنکردی میفهمه؟
– خوب بفهمه؛ الان ساعت زنگ زدنه؟ این زنیکه خواب نداره؟
– خیلی خوب دیگه؛ تلفنو خاموش کردم. بگیر بخواب.
روایت دوم
ساعت ۱۱:۳۰روز دوشنبه اول دی ماه ۱۳۸۹خیابان ولی عصر-روبروی پارک ملت- جنب پاساژ صفویه.
چند پسر دبیرستانی با کولههای رنگی به پشتشان درلنگ و لگد انداختن هستند. موبایل پسری که کوله سورمهای انداخته؛ زنگ میزند.
– سلام هانی (دستش را روی دهنی گوشی میگذارد: بچهها همون دافس.)
– آره هانی؛ مدرسه رو دو دره کردیم.
– …
– منم با چند تا از دوستای با حالم اومدمG.Fمن.
– …
– تا یه ربع دیگه دم قفس پرندهها. بای.
بچهها هرکی G.F میخواد بپره Red Bull بخره.
روایت سوم
ساعت ۱۱:۳۰روزدوشنبه اول دی ماه ۱۳۸۹طبقهی اول پاساژ قائم –تجریش.
مردی جلوی ویترین مغازهای ایستاده و لباسهای شبِ زنانه را تماشا میکند.
فروشنده پسرجوان مو آناناسی است که کنار در مغازه ایستاده و دختران جوانی را که درحال رفت و آمد هستند تماشا میکند و گهگاه زیر لب متلکی پایین شهری بارشان میکند.
مرد پشت ویترین دستی به سر طاسش میکشد و از پسر مو آناناسی میپرسد: “ببخشید آقا؛ یه خانم جوان سبزه رو که سایزش ۴۲- ۴۰باشه کدوم یکی از این لباس شبارو میپسنده ؟”
پسر مو آناناسی سرتاپای مرد را ورانداز میکند و میگوید: “الان دخترای جوون فقط پیرهن دکلته میپوشن.” بعد لبخندی میزند و میپرسد:”چرا خودشونو نمیارین؟”
موبایل مرد زنگ میزند:
– بله، بفرمایید.
– …
– خانوم، من الان بیمارستانم. مادرم حالش خوب نیس. به آقای رئیس بگین کارای پذیرشو که انجام بدم میام شرکت.
– …
– بعله. پروندهها رو میزمه. همه کاراشونو انجام دادم. بدین آقای رئیس امضاشون کنن.
– …
– ممنون خانوم. خداحافظ.
پسر مو آناناسی هنوز در آستانهی در ایستاده است. مرد صدایش راصاف میکند و دور میشود.
روایت چهارم
ساعت ۱۵:۴۲روز دوشنبه اول دی ماه ۱۳۸۹کافه ی نادری – خیابان جمهوری
پیرمردی پشت یکی از میزهای رنگ و رو رفته کافه نشسته است و روزنامه میخواند. یکی از کافه چیهای پیر لخ لخکنان نزدیک میشود و فنجان چای را روی میز میگذارد. موبایل پیرمرد زنگ میزند. پیرمرد روزنامه را روی میز میگذارد.
– بله.
– …
– بله، خودم هستم، بفرمایید.
– …
– بعله، تا حدودی با کاراتون آشنا هستم.
– …
– این چند وقته چند تا کار بهم پیشنهاد شده که مشغول مطالعشون هستم. حالا نقش چندم هست؟
– …
– اینجوری که شما میگین باید نقش متفاوتی باشه. میدونید که من نقشای کلیشهای بازی نمیکنم.
– …
– بعله، مسئلهی مالی مهمه. ولی من مشکل مالی ندارم. کار باید به دلم بشینه. بهر حال فردا میام فیلمنامه رو میگیرم.
– …
– نه، خودم میام. اینطوری بهتره.
پیرمرد گوشی را قطع میکند. کافهچی هنوز بالای سرش ایستاده است.
– خوش خبر بود؟
– اگه جور بشه یه شیرینی خوب پیش من داری. همه بدهیهامم یه جا تسویه میکنم.
روایت پنجم
ساعت ۱۶:۵۹دقیقه روز دوشنبه اول دی ماه ۱۳۸۹ طبقهی سوم پلاک ۲۶بنبست – شریف کوچهی نبوت –خیابان سهروردی جنوبی.
دختر و پسر دانشجویی پشت میز آشپزخانه نشستهاند. پسر َگردی را روی میز میریزد و با کاردی به دو قسمت تقسیمش میکند. دختر با غیظ میگوید: “دیوونه، این دفعه سومه که من پولشو حساب کردما. یه کم آدم باش. لااقل از وسط نصفش کن.
تلفن دختر زنگ میزند.
– سلام مامان، چطوری؟
– …
– آره، کلاس فیزیکم تشکیل میشه. شب دیر میام.
– …
– چه میدونستم. اومدم دیدم رو برد زده تشکیل میشه.
– …
– باز گیر دادیا. بابا بیاد دم دانشگاه که چی؟
– …
– ای خدا، تو رو جون هر کی دوست داری ولم کن.
– …
– برم سر کلاس تلفنمو خاموش میکنم. خدافظ…خدا…فظ.
پسر یکی از سوراخهای بینیاش را گرفته و با سوراخ دیگر گرد را با نفس عمیقی بالا میکشد.
– هش، ترمز کن با هم بریم وگرنه توهمامون Differentمیشه.
روایت ۱+۵
ساعت ۲۰ از ایستگاه مترو قیطریه، پایینتر ازپل رومی- خیابان شریعتی بیرون میآیم. کنار خیابان منتظر تاکسی میایستم. چراغ قرمز میشود. زانتیای زرشکی درست کنار پای من میایستد. یکی دو قدم عقب میروم. شیشه ماشین پایین است. کنار راننده مردی نشسته، به گمانم ۴۰ ساله که شالگردن راه راهاش را به طرز ناشیانهای دور گردنش گره زده است. کمی خم میشوم. راننده زن جوانی است. از نیمرخ هم معلوم است که عمل بینی ناموفقی داشته، چون تقریبأ بینی ندارد و لبهای کلاژن زدهاش تو ذوق میزند. مرد دست زن جوان را میان دستهایش گرفته و سخت مشغول نوازش است. تلفن مرد زنگ میزند.
– الو، چیه باز؟
– …
– تو خیابون وایسادم برای ماشین.(وسرش را از ماشین بیرون میآورد.) با هم چشم تو چشم میشویم. من دستم را بالا میاورم و ساعتم را نگاه میکنم و بعد صف ماشینها را.
– چه میدونم کی میرسم.
– …
– باشه، سر راه کیک تولد تینا رو هم سفارش میدم. تمومه؟- و تلفن را قطع میکند. باز چشـم تـو چــشم میشویم و من بدون اینکه قصدی داشته باشم پوزخند میزنم.
– چیکار کنم خانم؟
میپرسم: با منید؟
– آره دیگه. شما خانما ما رو مجبور به دروغ گفتن میکنین.
برای چی مسائل خصوصی تونو برای من توضیح میدین؟
– آخه شما به من خندیدین.
لبخندی میزنم و میگویم: من به شما نخندیدم. به مرد زانتیا سوارِ داستانم خندیدم. زن جوان سرش را تا نزدیکیهای فرمان ماشین پایین آورده که من را بهتر ببیند: چیه خانم؟ نمیتونی مثل آدم وایسی کنار خیابون تاکسی سوار شی. باید سرک بکشی تو ماشین مردم؟ – و رو به مرد میگوید: حالم از آدمای پررو بهم میخوره.- وشیشه را بالا میکشد.
ماشین پشتی بوق میزند. چراغ سبز شده است. زانتیا راه میافتد. من برایشان دست تکان میدهم، چون ۱+۵ خرده روایت من را که از نیمهشب ذهنم را مشغول کرده است،کامل میکنند.
دی ماه ۱۳۸۹