گاهی فکر میکنم شانس است؛ حداقل اولش؛ این که در چه خانواده ای به دنیا میاییم را میگویم .

بله . شکی نیست که آدم می تواند خودش را بسازد و به جاهای بالایی برساند ، ولی آیا واقعا تحت هر شرایطی؟

فرض کنید در خانواده ای بسیار فقیر در روستایی در سودان متولد می شدید، شانس این که از گرسنگی و خشونت های قومی جان سالم بدر می بردید و درس می خواندید و خودتان را بالا می کشیدید و به سرانجام موفقی می رسیدید چقدر بود؟ اگر در خانواده ای ۱۳ نفره در فقیرترین و پر جمیعت ترین نقطه هند به دنیا می آمدید چطور؟

 

 من نمی دونم  چی میشه که به دنیا میاییم  و از کجا میاییم یا چه کسی تصمیم گرفته در خانواده ای که هستیم به دنیا بیاییم.

از یک دید که نگاه بکنیم میشه اسمش را گذاشت شانس.

من در خانواده ای ایرانی به دنیا آمدم و در شرایطی که فرصت های زیادی در اختیارم گذاشت. مسلما بدم نمی آمد اگر در خانواده سلطنتی دانمارک به دنیا می آمدم ولی شانس آوردم و خدا را شکر می کنم که در خانواده ای در سومالی به دنیا نیامدم که همواره درگیر جنگ و فقر هستند. 

دیشب فیلمی دیدم که بهم یادآوری کرد که قدر همه چیزهایی را که دارم بدانم و به خاطر مشکلات کوچک الکی غصه نخورم.   

The last home train   مستندی است درباره روستاییان مهاجر چینی. 

فیلم با این صحنه شروع می شود که هزاران نفر رو به روی ایستگاه راه آهن ایستاده اند و وقتی پلیس اجازه ورود می دهد، همه به درهای ورودی هجوم می برند و بعد این نوشته ها روی تصویر ظاهر می شوند:

“بیش از ۱۳۰ میلیون کارگرروستایی مهاجر در چین وجود دارند. آنها تنها یک بار در سال برای سال نو چینی به خانه هایشان برمی گردند. این بزرگ ترین مهاجرت انسانی دنیاست .”

 با دیدن فیلم در جریان جزئیات زندگی روزمره کارگران در شهرهای صنعتی چین قرار می گیریم.

صحنه هایی را می بینم که کارگران کنار خیابان زانو زده اند و شلوارهای جین را می دوزند و بچه هایشان کنارشان و لا به لای پارچه ها غلت می زنند. با شرمندگی با خودم فکر می کنم ” شاید همین شلواری که این زن دارد در این شرایط می دوزد الان پای من است” ولی باز هم نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام بدتر است. کاری که در این شرایط است؟ یا بیکاری مطلق و فقر و مشکلاتی که به همراه دارد؟

در یک دنیای ایده ال، تمام این کارگران شرایط مناسب و عادلانه ای خواهند داشت و از زندگیشان به اندازه هر کس دیگری می توانند لذت ببرند. ولی ما در دنیای ایده ال زندگی نمی کنیم. نه تنها زندگی نمی کنیم بلکه فرسنگ ها هم با چنین دنیایی فاصله داریم.

حالا فکر کنیم کدام بهتر است؟ این که کمپانی های بزرگ دیگر کارشان را به کارگرانی در کشورهای دیگر مثل چین و بنگلادش ندهند؟ یا اگر می خواهند باید شرایط مناسب مهیا کنند؟ خوب اگر این طور باشد آیا ترجیح نمی دهند که در همین آمریکا و کانادا بمانند و در کشور خودشان شغل آفرینی کنند؟

آیا آن کارگران، شرایط سخت و دستمزد پایین را به بیکاری و مشکلاتش ترجیح می دهند؟

کارگران چینی این مستند که این طور فکر می کنند. 

کارگردان چینی / کانادایی این فیلم، زندگی زوجی چینی را دنبال می کند که شانزده سال پیش نوزاد دخترشان را دست مادربزرگ خانواده در روستا سپردند و برای کار به شهر مهاجرت کردند. از آن موقع، تنها سالی یک بار – هر بهار – برای دیدن خانواده به روستا باز می گردند. همراه با آنان می بینیم که برای این که خودشان را به قطار برسانند چه مشقتی می کشند.

صحنه هایی که می بینیم عجیب و باور نکردنی! خبری نیست. کارگران برای تعطیلات به خانه می روند و اینجا ایستگاه راه آهن است . ولی نیروهای پلیس و ارتش در آماده باش هستند و بازوها را در هم گره کرده اند، با این حال نمی توانند مانع هجوم مردم شوند، عده ای زیر دست و پا می مانند، زنانی از سر ناچاری گریه می کنند، همه کلافه اند. همین جور ساعت ها با بارهایشان روی کول یا دستشان، سر پا منتظر رسیدن قطار می مانند.  

بالاخره خودشان را خیس عرق به زور در قطار جا می دهند.  به چشم من بیننده شرایط خیلی سختی دارند ولی خودشان می گویند: “قبلا زندگی خیلی سختی داشتیم. غذای کافی برای خوردن نداشتیم و لباسهایمان سوراخ و پاره بود. ولی حالا کار داریم. سالخوردگان و بچه ها در دهکده می مانند، ما باید کار کنیم و ازشان نگهداری کنیم. زندگی همین است. چه کسی دلش نمی خواهد که بچه هایش زندگی راحتی داشته باشند؟ ولی اگر نتوانیم سال نو را با هم باشیم این زندگی ارزشی ندارد.”

وقتی به خانه می رسند و  بچه ها را می بینند تاکیدشان فقط روی درس است: “درس بخونید تا زندگی بهتری داشته باشید، ما کار می کنیم تا پول بیشتری در بیاریم تا بتونیم برای شما آینده بسازیم”. اما دختر که حالا نوجوانی سرکش و بی قرار است، از این که والدینش او را رها کرده بودند، از آنان بیزار است وخودش هم دیگر تحمل زندگی روستایی را ندارد. بعد از رفتن مادر و پدرش، او هم روستا را به قصد شهر ترک می کند.

 در صحنه بعدی دختر را می بینیم که در کارگاهی پشت چرخ خیاطی نشسته و شلوار جین می دوزد و می گوید:

“فکر نمی کردم این جوری باشه. زندگی اینجا بهتر است؟ نمی دونم . ولی آزادی یعنی خوشبختی!” می گوید: “کار سخته ولی از مدرسه بهتره. پول خودتو در میاری و لازم نیست از پدر و مادرت پول بخوای ولی مدرسه مثل قفسه. کار سخت و دردناکه ولی از مدرسه بهتره!”  پس، از دید خودش از قفس مادر و پدرش فرار کرده. مادر و پدر گریان خبر را می شنوند و به هم می گویند حاضرند حتی سخت تر کار کنند ولی دخترشان مدرسه را رها نکند.

 فیلم واقعیت کشوری را به تصویر می کشد که بین گذشته روستایی و آینده صنعتی گیر افتاده است.

بهای انسانی ای که چین می پردازد تا ابرقدرت اقتصاد جهان باشد. 

آخر فیلم صحنه ای نشان می دهد از کارگاه های خالی رها شده و این جمله روی تصویر ظاهر می شود “سال ۲۰۰۸ بحران اقتصادی جهانی”  و صدای کارگری که می گوید وقتی کارخانه ها تعطیل می شوند، کارگران درمانده می شوند. در پایان، مادر به روستا برمی گردد چون نمی خواهند که پسرشان هم به سرنوشت دختر گرفتار شود.

در ایستگاه شلوغ، پدر ساک مادر را دستش می دهد و می رود و هر دو در شلوغی بی پایان ایستگاه گم می شوند.    

 اسمش شانس است یا هرچی که من را این جا گذاشته، باید قدر بدونم.

اینا همش واقعیه. کمی اونورر از من توی شهری، هزاران نفر ۵ روز توی ایستگاهی منتظر می مونند تا بلکه موفق بشوند خودشون رو به زور توی قطاری جا بدهند، ۲ روز سفر کنند تا ۳ روز پیش خانواده شون باشند.

من در خنکی اتاقم، روی مبل نشسته ام لپ تاپم را روی پایم گذاشته ام و با کمی حرکت انگشتان روی کلید ها بلیت میگیرم و تنها نگرانیم توقف چند ساعته بین پروازها و انتخاب بین خطوط مختلف هواپیمایی است.

باید یادم بماند

باید قدر بدانم