۱

دیدن پیام های تبریک روز خبرنگار تازه به یادمان انداخت که گویا ما هنوز هم خبرنگاریم. خبرنگاری بدون قلم، قلم هایی که از ما دریغ داشته شده اند، قلم هایی که برای ما به دار کشیده شده اند و قلم هایی که مرده اند.

بگذار قلم های ما بر سر دار بمیرند، زبان هایمان از کام کشیده گردند و حنجره هایمان دریده شوند. بگذار جغدها نظاره کنند و کلاغ‌ ها بر همدیگر خبر رسانند. بگذار کلمات عریان شوند. بگذار همه چیز عریان شود و شلاق ها بر شانه‌ های عریانمان فرود آیند.

اکنون قلم ‌ها مرده اند و خنجرها می‌ستیزند. جغدها می‌نگرند، سگ‌ها پارس می‌کنند، گوسفندان اطاعت می‌کنند، خرگوش ‌ها جست ‌و خیز می‌ نمایند، مارمولک ‌ها حقه به کار می‌بندند و شغال ‌ها حیله می‌سازند. بگذار این همه به کار خود ادامه دهند چرا که ما نیز به راه خود ادامه می دهیم، راهی که همچنان از مبارزه مردم برای رسیدن به روزهای زیبا، از صلح، از شادمانی، از دوستی و از هر آنچه به انسان تعلق دارد سخن می گوید.

۲

ناخودآگاه یاد چنین روزی ما را به یاد شمس تبریز انداخت. نشریه ای که یاد آن مرا از این‌ دنیا خارج‌ می‌سازد. قلم‌ را برداشتم‌ که در مورد او بنویسم ولی‌ قلم‌ در دستم‌ سنگین‌ بود و با اکراه‌ می‌نوشت‌. همیشه‌ همینطور بود. همیشه‌ وقتی‌ از شمس‌ تبریز می‌خواهم‌ مطلبی‌ بنویسم‌ قلم‌ با اکراه‌ می‌نویسد و از این‌ بابت‌ گاه‌ فکر می‌کنم‌ که مقصرم‌. دوباره‌ قلم‌ را در دستم‌ جابجا می‌کنم‌ که‌ بنویسم‌ ولی‌ قلم‌ نمی‌نویسد. کوشش‌ می‌کنم‌ که‌ رامش‌ کنم‌ ولی‌ تلاش‌ من‌ بیهوده‌ است‌ چرا که‌ او به‌ مانند یک‌ اسب‌ وحشی‌ به‌ راحتی‌ رام‌ نمی‌شود. گویی‌ همان‌ قلم‌ نبود که‌ مدام‌ برای‌ شمس‌ تبریز می‌نوشت‌ ولی‌ حالا نمی‌دانم‌ چه‌ شده‌ است‌ که‌ وقتی ‌قرار است‌ از شمس‌ تبریز بنویسد این‌ چنین‌ ناآرام‌ می‌شود؟ اضطراب‌ قلم‌ به‌ جان‌ من‌ هم‌ می‌افتد. نمی‌توانم‌ در جایی‌ بند شوم‌… مدام‌ چای‌ می‌خورم‌…کتابها را ورق‌ می‌زنم‌… یادداشت ها را مرور می‌کنم‌… به‌ جنب‌ و جوش‌ می‌افتم‌… قلم‌ را در دست‌ می‌چرخانم‌… بر سرش‌ هوار می‌کشم‌… خشم‌ می‌کنم‌ و سپس‌ التماسش‌ می‌کنم‌… سوگندش‌ می‌دهم‌… زمزمه‌ها را به‌ یادش‌ می‌آورم‌ تا آنچه‌ را که‌ درباره‌ شمس‌ تبریز می‌داند بگوید… قسمش‌ می‌دهم‌ به‌ آن‌ چه‌ که‌ مقدسش‌ می‌شمارد… ترغیبش‌ می‌کنم‌… می‌گویم‌… می‌گویم‌… می‌گویم‌ تا قلم‌ را به‌ تنگ‌ آورم‌ و آنگاه‌ پس‌ از این‌ همه‌ قلم‌ در دستم‌ آرام‌ گرفت‌ و کمی‌ از تاب‌ افتاد. خیالم‌ کمی‌ آرام‌ شد. خیال‌ کردم‌ که‌ این‌ آرامش‌ قبل‌ از توفان‌ است‌ و حالاست‌ که‌ اگر طغیان‌ کند و به‌ خروش‌ در آید همه‌ رازها را خواهد گفت‌. همان‌ حرفها و رازهایی‌ که‌ تا به‌ حال‌ نگفته‌ است‌ و من‌ نیز در حسرت‌ سرودنش‌ هستم‌. همان‌ حرف هایی‌ که‌ دائماً در گوش‌ من‌ زمزمه‌ می‌کند. قلم‌ آرام‌ در دستم‌ جای‌ گرفت‌ و دستم‌ را به‌ حرکت‌ درآورد. این‌ دست‌ من‌ بود که‌ به‌ فرمان‌ قلم‌ حرکت‌ می‌کرد و آنگاه‌ من‌ به‌ احترام‌ او فقط‌ می‌نگریستم‌. قلم‌ حرکت‌ کرد و در یک‌ لحظه‌ نوشت‌ «راز شمس‌ تبریز را از من‌ مپرس‌» و سپس‌ ایستاد. چنان‌ ایستاد که‌ من‌ گمان‌ بردم‌ که‌ قلم‌ دیگر به‌ دنیای شمس‌ تبریز پیوست‌. چنان‌ با صلابت‌ ایستاد که‌ دیگر جرأت‌ نکردم‌ چیزی‌ بپرسم‌. قلم‌ طوری‌ ایستاد که‌ من‌ خیال‌ کردم‌ در دستم‌ خشکید و مرد. و این‌ چنین‌ شد که‌ راز شمس‌ تبریز دگرباره‌ در سکوت‌ ماند. شمس‌ تبریزی‌ که‌ به زور زنده‌ به‌ گورش‌ کردند، به‌ زور خاکش‌ کردند، فاتحه‌ای‌ هم‌ نثارش‌ کردند و راحت‌ رفتند پی‌ کارشان‌ چرا که‌ شمس‌ تبریز خار چشم‌ آنان‌ بود. عزرائیلی‌ بود که‌ زودتر از فرمان‌ خدا جانشان‌ را می‌ گرفت‌. دوزخی‌ بود که‌ زودتر از برزخ‌ خدا عذابشان‌ می‌داد، خورشیدی‌ بود که‌ زودتر از خورشید آسمان‌، آمدن‌ سحر را نوید می‌داد و این‌ همه‌ برای‌ کسانی‌ که‌ چشمانشان‌ تاب‌ دیدن‌ آفتاب‌ را نداشت‌، دردآورد بود.

و اکنون‌ که‌ قلم‌ کمی‌ آرام‌ شده‌ است‌ می‌خواهم‌ بار دیگر این حادثه‌ را کالبد شکافی‌ کنم‌ و کالبد آن‌ را بر روی‌ پیشخوان‌ تاریخ‌ بشکافم‌ تا بار دیگر قصه‌ آن‌ را برای‌ تاریخ‌ باز خوانم‌. این‌ بار نمی‌خواهم‌ از راز شمس‌ تبریز بگویم‌ بلکه‌ می‌خواهم‌ آنرا نبش‌ قبر کنم‌ و زنده‌اش‌ سازم‌. شمس ‌تبریزی‌که‌ آرام‌ و بدون‌ سر و صدا شکل‌ گرفت‌ و با ناجوانمردی‌ از میان‌ رفت‌. ولی‌ دغدغه‌ من‌ نگرانی‌ از فراموش‌ شدن‌ شمس‌ تبریز نیست‌ چرا که‌ دوستان‌! مرگی‌ را بر شمس‌ تبریز تحمیل‌ کردند که‌ آن‌ را جاودانه‌ ساخت.‌ دیگر چه‌ نیازی‌ به‌ گریه‌ و زاری‌.

مرگ‌ بر چندین‌ نوع‌ است،‌ همچنان‌ که‌ تولد نیز چندین‌ نوع‌ است‌. برخی‌ از مرگها و تولدها هستند که‌ تاریخ‌ مشخصی‌ دارند. در فلان‌ روز و فلان‌ ساعت ‌زاده‌ می‌شوند و در فلان‌ روز و فلان‌ ساعت‌ هم‌ می‌میرند. به‌ همین‌ راحتی‌. نه‌ آمدنش‌ کسی‌ را خبر می‌کند و نه‌ از رفتنش‌ کسی‌ با خبر می‌شود. برعکس‌ برخی‌ از حیاتها هستند که‌ زمان‌ تولد ندارند و به‌ محض‌ این‌ که‌ زاده‌ می‌شوند مرده‌اند. این‌ گونه‌ حیاتها فاصله‌ بین‌ تولد و مرگشان‌ چند ثانیه‌ است‌. ولی ‌در این‌ میان‌ برخی‌ها هستند که‌ زمان‌ تولد مشخصی‌ دارند ولی‌ زمان‌ مرگی‌ ندارند و زندگی‌ آنها به‌ ازلیت‌ پیوند می‌خورد. به‌ نظرم‌ مرگ‌ شمس‌ تبریز این‌ چنین‌ مرگی‌ است‌ که‌ به‌ زندگی‌ خود حیات‌ ابدی‌ می‌بخشد. این‌ چنین‌ مرگی‌ است‌ که‌ نیازی‌ به‌ گریه‌ و زاری‌ ندارد. گریه‌ و زاری‌ از آن‌ کسانی‌ است‌که‌ با مرگ‌ کتاب‌ زندگیشان‌ پایان‌ می‌پذیرد و گریه‌ و زاری‌ از آن‌ کسانی‌ است‌ که‌ چشمشان‌ فقط‌ نوک‌ پایشان‌ را می‌بیند و به‌ این‌ دنیای‌ چند روزه ‌می‌اندیشند. ما که‌ به‌ افق های‌ دوردست‌ می‌نگریم‌ و به‌ چیزی‌ فراتر از زمان‌ و مکان‌ می‌اندیشیم‌ چرا باید گریه‌ و زاری‌ کنیم‌؟ افق های‌ تابناک‌ از آن‌ ما خواهد شد و آینده‌ از آن‌ ماست‌ چرا که‌ ما به‌ خاطر خوشبختی‌ می‌کوشیم‌.

ما در شمس‌ تبریز به‌ خاطر خوشبختی‌ آنان‌! می‌نوشتیم‌ و آنگاه‌ آنان‌ تابوت‌ به‌ دست‌ به‌ پیشواز مرگ‌ ما شتافتند ولی‌ غافل‌ از این‌ بودند که‌ در این‌ قافله ‌در پی‌ دفن‌ خویش‌ بودند، چرا که‌ آینده‌ از آن‌ مردم‌ ماست‌ و شمس‌ تبریز نگاهی‌ بود به‌ این‌ آینده‌ تابناک‌. بار دیگر می‌خواهم کالبد این نعش را بشکافم و آن‌ را بدرانم به‌ چشمان‌ کسانی‌ که‌ کرکس‌ وار در انتظار نابودی‌ ما نشسته‌اند. و چه‌ انتظار بیهوده‌ای‌ در پی‌ آنهاست‌ چرا که‌ فروغ‌ این‌ چشمها ابدی‌ شده‌ است‌ و غروبی‌ برای‌ آنها نیست‌.

شمس‌ تبریز فقط‌ یک‌ نشریه‌ ساده‌ نبود. خیلی‌ ها قبل‌ از شمس‌ تبریز آمده‌اند و خوش‌ درخشیده‌اند و خیلی ‌ها نیز پس‌ از او خواهند آمد و خوش ‌خواهند درخشید. خیلی‌ها خوب‌ نوشته‌اند، تند و تیز نوشته‌اند، با جسارت‌ بوده‌اند. خیلی ‌ها بهتر و برتر از شمس‌ تبریز بوده‌اند. کیفیت‌ و کمیت‌ خیلی ‌از نشریات‌ بهتر و برتر از شمس‌ تبریز بوده‌ و خواهد بود ولی‌ من‌ می‌دانم‌ که‌ با وجود این‌ همه‌، هیچ‌ کدام‌ شمس‌ تبریز نخواهند شد و این‌ همه‌ دلیل‌ بر خودستایی‌ نیست‌ بلکه‌ واقعیتی‌ است‌ که‌ به‌ وقوع‌ پیوسته‌ است‌.

شمس‌ تبریز نشریه‌ای‌ بود که‌ از آن‌ همه‌ بود و در عین‌ حال‌ از آن‌ هیچ‌ کس‌ نیز نبود. در شمس‌ تبریز مخالف‌ بیشتر از موافق‌ میدان‌ عمل‌ داشت‌. در شمس‌ تبریز هیچوقت‌ حقیقت‌ قربانی‌ مصلحت‌ نشد. شمس‌ تبریز قابل‌ خرید و فروش‌ نبود. شمس‌ تبریز بنده‌ زر و زور نبود. شمس‌ تبریز نه‌ پله‌ ترقی ‌برای‌ کسی‌ بود و نه‌ گاو شیرده‌ بود. شمس‌ تبریز وسیله‌ تقرب‌ یافتن‌ پیش‌ این‌ و آن‌ نبود. شمس‌ تبریز تریبون‌ دولتمردان‌ نبود و هیچ‌ وقت‌ بلندگوی‌ آنان ‌نشد تا مانند دیگران‌ به‌ نان‌ و نوایی‌ برسد، بلکه‌ شمس‌ تبریز تریبون‌ مردمی‌ بود که‌ کسی‌ به‌ حسابشان‌ نمی‌آورد و صدایشان‌ به‌ جایی‌ نمی‌رسید. شمس‌تبریز گلوی‌ مردمی‌ بود که‌ معبری‌ برای‌ خروج‌ فریادشان‌ نداشتند. شمس‌ تبریز زبان‌ کسانی‌ بود که‌ زبان‌ از آنان‌ دریغ‌ شده‌ بود و خورشید کسانی‌ بود که ‌روشنایی‌ از آنها سلب‌ گشته‌ بود. و با این‌ همه‌ شمس‌ تبریز هیچکدام‌ از اینها نبود بلکه‌ شمس‌ تبریز فقط‌ شمس‌ تبریز بود.

شمس‌ تبریز خدای‌ من‌ بر روی‌ زمین‌ بود. همو بود که‌ مرا از مرگ‌ و نیستی‌ رهانید و همو بود که‌ چوبه‌ دارم‌ شد. همو بود که‌ همه‌ چیز به‌ من‌ داد و همو بود که‌ همه‌ چیز را از من‌ گرفت.‌ همو بود که‌ ویرژیل‌ وار دستم‌ را گرفت‌ و از گمراهی‌ و گمنامی‌ نجاتم‌ داد، و همو بود که‌ فرشته‌ الهام‌ من‌ گشت. او بود که ‌به‌ من‌ قدرت‌ نوشتن‌ می‌داد، جسارت‌ می‌داد، نیرو می‌داد و خون‌ او بود که‌ از نوک‌ قلم‌ به‌ بیرون‌ می‌جهید و حالا من‌ مجبورم‌ که‌ بدون‌ شمس‌ تبریز، از شمس‌ تبریز بنویسم‌ و بدون‌ ویرژیل‌، آن‌ راهنمای‌ قدسی‌ دانته‌ در جنگهای‌ تیره‌ و تار، پا در این‌ جاده‌ تاریک‌ بگذارم‌. و حال من‌ بدون‌ شمس‌ تبریز چگونه‌ بنویسم‌؟ از چه‌ بنویسم‌؟ برای‌ که‌ بنویسم‌؟ برای‌ چه‌ بنویسم‌؟ و اکنون‌ چگونه‌ می‌توان‌ بدون‌ شمس‌ تبریز از شمس‌ تبریز نوشت‌؟

شمس‌ تبریز مردن‌ را انتخاب‌ کرد در حالی‌ که‌ زندگی‌ کردن‌ راحت‌تر بود. او برای‌ جاودانه‌ ماندن‌ مرگ‌ را انتخاب‌ کرد چرا که‌ مرگها همیشه‌ بهتر توانسته‌اند سرود جاودانگی‌ را سردهند. و اکنون‌ شمس‌ تبریز به‌ جاودانگی‌ دست‌ یافت‌ و آنهایی‌ که‌ خیال‌ می‌کنند پس‌ از دفن‌ شمس‌ تبریز خیالشان ‌راحت‌ شده‌ است‌ عاجز از درک‌ این‌ واقعیت‌ هستند. واقعاً دلم‌ می‌سوزد برای‌ آنهایی‌ که‌ چنان‌ ساده‌لوحانه‌ در سرکوچه‌ ایستاده‌ بودند و هنگامی‌ که ‌تابوت‌ شمس‌ تبریز را می‌بردند به‌ هلهله‌ و شادی‌ می‌پرداختند.

آری‌ شمس‌ تبریز فقط‌ یک‌ نشریه‌ نبود بلکه‌ یک‌ فرهنگ‌ بود. فرهنگی‌ که‌ در آن‌ صداقت‌، انتقادپذیری‌ و دگرپذیری‌ سه‌ ستون‌ آن‌ را تشکیل‌ می‌داد. فرهنگی‌ که‌ اجازه‌ می‌داد خودش‌ را تا حد مرگ‌ نقد کنند. فرهنگی‌ که‌ یاد می‌داد به‌ جای‌ کوتاه‌ کردن‌ پاها، باید گلیم‌ زیر پا را دراز کرد. فرهنگی‌ که‌ می‌گفت‌ به‌ جای‌ خم‌ کردن‌ سر، باید سقف‌ آسمان‌ را بالا برد. در شمس‌ تبریز نفرت‌ جایی‌ نداشت.‌ شمس‌ تبریز از کسانی‌ که‌ قلم‌ را به‌ جای‌ شمشیر بر رگ‌ او نهادند بدون‌ نفرت‌ یاد کرد. آنچه‌ در او وجود داشت‌ فقط‌ عشق‌ بود و جاودانگی‌ را فقط‌ عشق‌ معنی‌ می‌کند و بس‌. در شمس‌ تبریز همه‌ دوست‌ بودند حتی‌ آنهایی‌ که‌ او را به‌ پای‌ چوبه‌ دار بردند و منتظر نماندند که‌ خدای‌ ابراهیم‌ قوچی‌ را از آسمان‌ برای‌ آنها بفرستد. آنگاه‌ او را ذبح‌ اش‌ کردند و خود نیز در اندرون‌ بر این‌ ذبح‌ اشک‌ ریختند چرا که‌ جرم‌ شمس‌ تبریز دفاع‌ از هستی‌ و هویت‌ خود آنان‌ بود و آنان‌ طناب‌ را بر گردن‌ خود می‌انداختند و چاقو را بر گلوی‌ خود می‌نهادند. و این‌ را خود بهتر از هر کس دیگری‌ می‌دانستند.

شمس‌ تبریز آزاد بود. بنده‌ زر و زور نبود و نان‌ را به‌ نرخ‌ روز نمی‌خورد. او آزاد بود و خود را از بند خط‌ قرمزهای‌ کذایی‌ رهانید و رفت‌ به‌ آنجایی‌ که ‌خیلی‌ها حتی‌ اکنون نیز می‌ترسند که به‌ آن وادی بنگرند. شمس‌ تبریز نشخوار کننده‌ دیگران‌ و تفاله‌ خور جویده‌ شده‌ دیگران‌ نبود بلکه‌ شمس‌ تبریز آهوی ‌آزاده‌ای‌ بود که‌ از علفهای‌ وحشی‌ جنگل هایی‌ نشخوار می‌کرد که‌ تاکنون‌ پای‌ جنبنده‌ای‌ به‌ آن‌ نرسیده‌ است. شمس‌ تبریز کبریت‌ بی‌خطر نبود بلکه ‌شراره‌ای‌ بود که‌ آتش‌ به‌ هستی‌ کسانی‌ می‌زد که‌ با نان‌ و با نام‌ مردم‌ این سرزمین علیه‌ خود مردم‌ کار می‌کردند. شمس‌ تبریز استوار ماند و استوار هم‌ مرد. استوار ماندن‌ و به‌ هر بادی‌ به‌ باد نرفتن‌ مرام‌ شمس‌ تبریز بود. مرامی‌ که‌ پیروانش‌ بسیار کم‌ هستند. شمس‌ تبریز یک‌ کار تجملی‌ و ویترین‌ پرکن‌ دکه‌ها نبود، بلکه ‌شمس‌ تبریز اساس‌ هویت‌ و حیثیت‌ مردمی‌ بود که‌ هویتشان‌ به‌ بازی‌ گرفته‌ شده‌ بود. شمس‌ تبریز آن‌ پرومته‌ای‌ بود که‌ آتش‌ را ربود و به مردمش‌ هدیه‌ داد و آنگاه‌ خدایان‌ بر او او خشم‌ گرفتند و به‌ جرم‌ این‌ خیانت‌! به‌ دارش‌ کشیدند. شمس‌ تبریز برای‌ زندگی‌ مردم‌ فداکاری‌ می‌کرد. فداکاری‌ یعنی‌ زندگی ‌خود را فداکردن‌ و جز این‌ هر شکل‌ دیگری‌ معامله‌ای‌ است‌ و سوداگری‌ و شمس‌ تبریز زندگی‌ خود را فدا کرد.

فرهنگ‌ شمس‌ تبریز فرهنگ‌ تملق‌ و چاپلوسی‌ نبود. فرهنگی‌ نبود که‌ در آن‌ برای‌ یک‌ تکه‌ نان‌ مثل‌ خیلی‌ها صدها معلق‌ بزند و هزاران‌ به‌ به‌ و چه‌ چه‌ بگوید بلکه‌ او فرهنگی‌ بود که‌ از صراحت‌ و صداقت‌ و رک‌ گویی‌ استقبال‌ می‌کرد.

و آنگاه‌ شمس‌ تبریز مرد. شمس‌ تبریز مرد تا زندگی‌ زیر دست‌ و پای‌ مرگ‌ نمیرد. مرگ‌ شمس‌ تبریز عصیان‌ یک‌ مردمی‌ بود‌ که‌ نمی‌خواهد بمیرند.