عصر یکی از روزهای کسل کننده. از آن روزها که نه بهانه‏ای برای شادی هست و نه درد بزرگی که عزایش را بگیری، توی کافی شاپ کنار پنجره نشسته‏ام و هفته نامه‏ای را ورق می‏زنم. تا دلت بخواهد خبر هست. از هر جا و هر کشوری که بخواهی. “اتوموبیل بمب گذاری شده در بغداد…”، “تولد بچه‏ای با یک قلب و دو سر در …” و “مبارزه‏ی انتخاباتی در آمریکا …”

فرامرز پورنوروز برنده جایزه اول داستان نویسی جشنواره تیرگان تورنتو ـ ۲۰۱۱

از حالت‏های نگاه و رنگ و رویش حدس می‏زنم که ایرانی باشد. 

می‏پرسم: “ببخشید، ایرانی هستید؟”

لبخند ملایم دوباره به لبهایش می‏نشیند و طوری سرش را تکان می‏دهد که متوجه نمی‏شوم بالاخره هست یا نه.  شاید هم متوجه سئوال من نشده باشد.

می‏گویم: “من ایرانی هستم.” و به هفته نامه‏ی جلوی رویم اشاره می‏کنم.

سرش را تکان می‏دهد و چیزی نمی‏گوید.

ظاهر آراسته‏ای دارد با ته ریشی اصلاح نشده و سبیل‏هایی پُرپشت و جوگندمی.

در صورتش دقیق می‏شوم. می‏خواهم سن و سالش را حدس بزنم. خط‏های روی پیشانی و رگ‏های برآمده ی پشت دستش از گذر سال‏ها حکایت می‏کند. پیشانی و برجستگی‏های گونه‏هایش به صخره شبیه است. صخره‏ای که سرد و گرم روزگار اثرش را با چروک‏های نه چندان برجسته برآن بجا گذاشته است.

می‏خواهم به نوعی سر صحبت را باز کنم. یا در حقیقت به حرفش بیاورم. می‏پرسم: “شما همیشه اینجا می‏آیید؟”حرفی نمی‏زند ولی طوری نگاهم می‏کند که انگار بگوید:”گاه گُداری”.

می‏گویم: “من گاه‏گداری به اینجا می‏آم. هر وقت احساس تنهایی بکنم. گاهی دوست دارم دور و برم شلوغ باشه. اینجور مواقع حس می‏کنم زندگی هنوز جاریه. و او انگار که حرفم را بفهمد، دستش را آهسته بالا می‏برد و با شیب ملایمی روی میز حرکت می‏دهد. این کارش حرکت ملایم رود یا جویباری را در ذهنم تداعی می‏کند.

گاه حس می‏کنم صدایی، چیزی از گلویش خارج شده.  گوشم را نزدیک تر می‏برم ولی صدایی نمی‏شنوم. اگر صدایی هم بوده باشد، شبیه فریادی‏ است که از ته چاهی عمیق به گوش برسد. گُنگ و بی معنی. یا شبیه صدای بادی که در تنه‏ی درختان جنگلی بپیچد و تو حس کنی که کسی صدایت زده و وقتی سر برگردانی چیزی جز تنه‏های ستبر و گاه فرسوده‏ی درختان را نبینی.

حالت چشم‏هایش شبیه آدم‏هایی است که یک عمر فریاد زده‏اند و دیگر ضرورتی در تکرار آن نمی‏بینند.

می‏پرسم: “مهاجر هستید؟”

به دست‏هایش چشم می‏دوزد. انگار که بخواهد جوابش را سبک سنگین کند. یا انگار بخواهد بگوید “خودم هم نمی‏دونم. تنها سیر حوادث من رو به گوشه‏ای از این خیابانِ پُرسروصدا و صندلی روبروی تو پرتاب کرده.”

این ها را نمی‏گوید ولی من دوست دارم چنین جوابی داده باشد. یا لااقل به چنین جوابی فکر کرده باشد. چشم می‏گرداند تا دوروبر را نگاه کند. می‏گویم:  “عصرها اینجا شلوغه.”

نگاهم می‏کند و جرعه‏ای از قهوه‏اش را می‏نوشد. بعد طوری که انگار حرف‏هایم را فهمیده باشد، سر تکان می‏دهد. 

می‏پرسم: “بچه‏هاتون هم اینجا…” ولی حرفم را ناتمام ول می‏کنم. به زندگی خصوصی‏اش چه کار دارم؟!

بیرون را نگاه می‏کنم. ابرها غرب آسمان را پر کرده‏اند. تصمیم می‏گیرم بلند شوم و تا باران شروع نشده، خودم را به خانه برسانم.

رو به مرد می‏کنم و این بار به انگلیسی می‏گویم: “از آشنایی‏تون خوشحال شدم. من باید برم.”

برخلاف انتظارم مرد بلند می‏شود تا با من دست بدهد و خداحافظی کند. منتظرم حرفی، سخنی از دهانش خارج بشود که بفهمم حرف‏هایم را فهمیده است. ولی انتظارم بیهوده است. دست می‏دهد و دوباره با وقار خاصی سر جایش می‏نشیند. 

به نظر سوژه‏ی جالبی می‏آید. دوست دارم بار دیگر او را ببینم. شاید این بار بتوانم راهی به درونش بیابم؛ درونی که دست‏یابی بدان چندان آسان به نظر نمی‏رسد. مثل غارهای سرزمین‏های دور…

می‏گویم: “من فردا همین موقع میام اینجا . اگه دوست داشتید، شما هم بیایید.”

او فقط نگاهم می‏کند. ولی نگاهش مهربان است. سرش را طوری آهسته تکان می‏دهد که نمی‏دانم به معنی قبول دعوت است یا این که بگوید: “بگذر و برو…” این احتمال را هم می‏دهم که حرف‏هایم را نفهمیده باشد.

 

صبح روز بعد که از خواب بر می‏خیزم، صحنه‏ی “کافی شاپ” به خاطرم می‏آید و یادم می‏افتد که باید غروب سری به آنجا بزنم. می‏توانم هم نروم. در حقیقت قرار و مداری با کسی ندارم. ولی اگر توانستم و کاری پیش نیامد، که معمولاً پیش نمی‏آید، خواهم رفت.

قبلاً دوست نداشتم زیاد جاهای شلوغ بنشینم. ولی حالا زندگی را در جاهای شلوغ می‏یابم. جنب و جوش محیط و جوانانی که سبکبال می‏خندند و شوخی می‏کنند، زندگی‏ام را پُر می‏کند.

 

کافی شاپ طبق معمولِ همیشه پُر است. گوشه و کنار را می‏پایم که صندلی خالی‏ای گیر بیاورم. در گوشه‏ی نزدیک پنجره یک صندلی خالی کنار جوانی که دفتر و دستک‏اش را روی میز پهن کرده، نظرم را جلب می‏کند.  به صندلی که نزدیک می‏شوم، هنوز دودل هستم که بنشینم یا نه. برای پیدا کردن جای مناسب‏تر دوباره اطراف را نگاه می‏کنم. جوان تعارف می‏کند که کنارش بنشینم. 

طوری نگاهم می‏کند که انگار قبلاً مرا جایی دیده است. هم دارد مجله ورق می‏زند و هم برای رعایت ادب حواسش به من است. پُرجُنب و جوش به نظر می‏رسد، از آنها که یک سر دارند و هزار سودا. در صورت و نگاهم دقیق می‏شود. انگار که کشف جدیدی کرده باشد یا سوژه‏ی مناسبی گیر آورده باشد. می‏خواهد مرا به حرف بیاورد. می‏پرسد: “مهاجر هستید؟”

نمی‏دانم چه جوابش بدهم. دارم جوابش را سبک سنگین می‏کنم که می‏گوید: “به نظر می‏آد ایرانی باشید!”

می‏خواهم بگویم “چرا ایرانی، آوارگی مگه کم هویتیه؟”

ولی او مجالم نمی‏دهد. جرعه‏ای از قهوه‏اش را می‏نوشد و مجله‏اش را ورق می‏زند. گاه فارسی حرف می‏زند و گاه انگلیسی و گاه چیزهایی زیر لب می‏گوید که متوجه نمی‏شوم. 

می‏پرسد: “بچه‏هاتون هم اینجا…” ولی دنباله‏ی حرفش را می‏خورد و جمله‏اش را ناتمام می‏گذارد. اصرار دارد که بیشتر با من آشنا بشود. نمی‏دانم این به چه کارش می‏آید. سرزندگی و جوانی از صدا و صورتش می‏بارد. به آینه‏ای شبیه است که هیچ خراشی تصویرش را خط خطی نکرده باشد. 

گاه به صورت و دست‏هایم نگاه می‏کند. لابد می‏خواهد سن و سالم را حدس بزند. می‏خواهم بگویم “پسرجان، عمرِ فریاد طولانی است. عمرِ هراس طولانی است. عمرِ امید هم کمتر از آنها نیست.”

نمی‏دانم این ها را می‏گویم یا فقط از ذهنم می‏گذرد که او خیره نگاهم می‏کند. 

بعد، از پنجره به آسمان که از ابرهای خاکستری پوشیده شده است، نگاه می‏کند. دفتر و دَستَک‏اش را جمع می‏کند و می‏خواهد برود.

به احترام جوانی‏اش بلند می‏شوم و با او دست می‏دهم. می‏خواهد باز هم همدیگر را ببینیم. تازه می‏خواستم چیزهایی بگویم که دستم را فشار می دهد و …