عصر یکی از روزهای کسل کننده. از آن روزها که نه بهانهای برای شادی هست و نه درد بزرگی که عزایش را بگیری، توی کافی شاپ کنار پنجره نشستهام و هفته نامهای را ورق میزنم. تا دلت بخواهد خبر هست. از هر جا و هر کشوری که بخواهی. “اتوموبیل بمب گذاری شده در بغداد…”، “تولد بچهای با یک قلب و دو سر در …” و “مبارزهی انتخاباتی در آمریکا …”
از حالتهای نگاه و رنگ و رویش حدس میزنم که ایرانی باشد.
میپرسم: “ببخشید، ایرانی هستید؟”
لبخند ملایم دوباره به لبهایش مینشیند و طوری سرش را تکان میدهد که متوجه نمیشوم بالاخره هست یا نه. شاید هم متوجه سئوال من نشده باشد.
میگویم: “من ایرانی هستم.” و به هفته نامهی جلوی رویم اشاره میکنم.
سرش را تکان میدهد و چیزی نمیگوید.
ظاهر آراستهای دارد با ته ریشی اصلاح نشده و سبیلهایی پُرپشت و جوگندمی.
در صورتش دقیق میشوم. میخواهم سن و سالش را حدس بزنم. خطهای روی پیشانی و رگهای برآمده ی پشت دستش از گذر سالها حکایت میکند. پیشانی و برجستگیهای گونههایش به صخره شبیه است. صخرهای که سرد و گرم روزگار اثرش را با چروکهای نه چندان برجسته برآن بجا گذاشته است.
میخواهم به نوعی سر صحبت را باز کنم. یا در حقیقت به حرفش بیاورم. میپرسم: “شما همیشه اینجا میآیید؟”حرفی نمیزند ولی طوری نگاهم میکند که انگار بگوید:”گاه گُداری”.
میگویم: “من گاهگداری به اینجا میآم. هر وقت احساس تنهایی بکنم. گاهی دوست دارم دور و برم شلوغ باشه. اینجور مواقع حس میکنم زندگی هنوز جاریه. و او انگار که حرفم را بفهمد، دستش را آهسته بالا میبرد و با شیب ملایمی روی میز حرکت میدهد. این کارش حرکت ملایم رود یا جویباری را در ذهنم تداعی میکند.
گاه حس میکنم صدایی، چیزی از گلویش خارج شده. گوشم را نزدیک تر میبرم ولی صدایی نمیشنوم. اگر صدایی هم بوده باشد، شبیه فریادی است که از ته چاهی عمیق به گوش برسد. گُنگ و بی معنی. یا شبیه صدای بادی که در تنهی درختان جنگلی بپیچد و تو حس کنی که کسی صدایت زده و وقتی سر برگردانی چیزی جز تنههای ستبر و گاه فرسودهی درختان را نبینی.
حالت چشمهایش شبیه آدمهایی است که یک عمر فریاد زدهاند و دیگر ضرورتی در تکرار آن نمیبینند.
میپرسم: “مهاجر هستید؟”
به دستهایش چشم میدوزد. انگار که بخواهد جوابش را سبک سنگین کند. یا انگار بخواهد بگوید “خودم هم نمیدونم. تنها سیر حوادث من رو به گوشهای از این خیابانِ پُرسروصدا و صندلی روبروی تو پرتاب کرده.”
این ها را نمیگوید ولی من دوست دارم چنین جوابی داده باشد. یا لااقل به چنین جوابی فکر کرده باشد. چشم میگرداند تا دوروبر را نگاه کند. میگویم: “عصرها اینجا شلوغه.”
نگاهم میکند و جرعهای از قهوهاش را مینوشد. بعد طوری که انگار حرفهایم را فهمیده باشد، سر تکان میدهد.
میپرسم: “بچههاتون هم اینجا…” ولی حرفم را ناتمام ول میکنم. به زندگی خصوصیاش چه کار دارم؟!
بیرون را نگاه میکنم. ابرها غرب آسمان را پر کردهاند. تصمیم میگیرم بلند شوم و تا باران شروع نشده، خودم را به خانه برسانم.
رو به مرد میکنم و این بار به انگلیسی میگویم: “از آشناییتون خوشحال شدم. من باید برم.”
برخلاف انتظارم مرد بلند میشود تا با من دست بدهد و خداحافظی کند. منتظرم حرفی، سخنی از دهانش خارج بشود که بفهمم حرفهایم را فهمیده است. ولی انتظارم بیهوده است. دست میدهد و دوباره با وقار خاصی سر جایش مینشیند.
به نظر سوژهی جالبی میآید. دوست دارم بار دیگر او را ببینم. شاید این بار بتوانم راهی به درونش بیابم؛ درونی که دستیابی بدان چندان آسان به نظر نمیرسد. مثل غارهای سرزمینهای دور…
میگویم: “من فردا همین موقع میام اینجا . اگه دوست داشتید، شما هم بیایید.”
او فقط نگاهم میکند. ولی نگاهش مهربان است. سرش را طوری آهسته تکان میدهد که نمیدانم به معنی قبول دعوت است یا این که بگوید: “بگذر و برو…” این احتمال را هم میدهم که حرفهایم را نفهمیده باشد.
صبح روز بعد که از خواب بر میخیزم، صحنهی “کافی شاپ” به خاطرم میآید و یادم میافتد که باید غروب سری به آنجا بزنم. میتوانم هم نروم. در حقیقت قرار و مداری با کسی ندارم. ولی اگر توانستم و کاری پیش نیامد، که معمولاً پیش نمیآید، خواهم رفت.
قبلاً دوست نداشتم زیاد جاهای شلوغ بنشینم. ولی حالا زندگی را در جاهای شلوغ مییابم. جنب و جوش محیط و جوانانی که سبکبال میخندند و شوخی میکنند، زندگیام را پُر میکند.
کافی شاپ طبق معمولِ همیشه پُر است. گوشه و کنار را میپایم که صندلی خالیای گیر بیاورم. در گوشهی نزدیک پنجره یک صندلی خالی کنار جوانی که دفتر و دستکاش را روی میز پهن کرده، نظرم را جلب میکند. به صندلی که نزدیک میشوم، هنوز دودل هستم که بنشینم یا نه. برای پیدا کردن جای مناسبتر دوباره اطراف را نگاه میکنم. جوان تعارف میکند که کنارش بنشینم.
طوری نگاهم میکند که انگار قبلاً مرا جایی دیده است. هم دارد مجله ورق میزند و هم برای رعایت ادب حواسش به من است. پُرجُنب و جوش به نظر میرسد، از آنها که یک سر دارند و هزار سودا. در صورت و نگاهم دقیق میشود. انگار که کشف جدیدی کرده باشد یا سوژهی مناسبی گیر آورده باشد. میخواهد مرا به حرف بیاورد. میپرسد: “مهاجر هستید؟”
نمیدانم چه جوابش بدهم. دارم جوابش را سبک سنگین میکنم که میگوید: “به نظر میآد ایرانی باشید!”
میخواهم بگویم “چرا ایرانی، آوارگی مگه کم هویتیه؟”
ولی او مجالم نمیدهد. جرعهای از قهوهاش را مینوشد و مجلهاش را ورق میزند. گاه فارسی حرف میزند و گاه انگلیسی و گاه چیزهایی زیر لب میگوید که متوجه نمیشوم.
میپرسد: “بچههاتون هم اینجا…” ولی دنبالهی حرفش را میخورد و جملهاش را ناتمام میگذارد. اصرار دارد که بیشتر با من آشنا بشود. نمیدانم این به چه کارش میآید. سرزندگی و جوانی از صدا و صورتش میبارد. به آینهای شبیه است که هیچ خراشی تصویرش را خط خطی نکرده باشد.
گاه به صورت و دستهایم نگاه میکند. لابد میخواهد سن و سالم را حدس بزند. میخواهم بگویم “پسرجان، عمرِ فریاد طولانی است. عمرِ هراس طولانی است. عمرِ امید هم کمتر از آنها نیست.”
نمیدانم این ها را میگویم یا فقط از ذهنم میگذرد که او خیره نگاهم میکند.
بعد، از پنجره به آسمان که از ابرهای خاکستری پوشیده شده است، نگاه میکند. دفتر و دَستَکاش را جمع میکند و میخواهد برود.
به احترام جوانیاش بلند میشوم و با او دست میدهم. میخواهد باز هم همدیگر را ببینیم. تازه میخواستم چیزهایی بگویم که دستم را فشار می دهد و …