۲۷ ژانویه۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دفتر عزیزم؛ سرشار از انرژی برای نوشتن و حس آفرینندگی هستم. خلاقیت همیشه به سراغم نمی آید. گاه که بیزاری وجه بزرگ روزمرگی منست، همه چیز برایم خاکستری می شود. اما حالا می توانم به نوشتن و خواندن که به “عشق” زندگیم تبدیل شده اند، ادامه بدهم.

از اوائل ژانویه که هوا آفتابی است، روحیه دیگری دارم. از زمانی که بین من و منصور و سهام سردی و فاصله افتاده است، از زمانی که سیلویا آیواسیتی را ترک کرده است، و مارک دیگر مثل گذشته به من تلفن نمی کند و Nico هم رفته است، از زمانی که کاملاً تنهای تنها شده ام، حس خوبی دارم. گویی به این تنهایی واقعی نیاز داشته ام. حالا دارم مفهوم استقلال را می فهمم. برای مستقل شدن بسیار تلاش کرده ام.

از زمانی که کاوه حس کرده است که باید تنها زندگی کند و راه زندگیش را خودش تعیین کند، احساس می کنم که نوع مسئولیت هایم تغییر کرده اند. خوشحالم که پسری دارم که در سن شانزده سالگی تصمیم گرفته است که خودش زندگیش را به تنهایی بچرخاند. خوشحالم که عمیقاً درکم می کند. خوشحالم که تجربه های دردناک شانزده سالگی مرا تجربه نمی کند. خوشحالم که آزادی را می فهمد و می خواهد در وسعت آن شناور شود و راهش را بجوید. هر چند نوعی آشفتگی نرم در وجودم است…..

دیروز در Theatre Lab یک کارگردان سیاهپوست به همراه یک نمایشنامه نویس سیاهپوست، که از دانشگاه براون دعوت شده است، به من سلام کرد و گفت: من همیشه ترا در اینجا دیده ام و می بینم. اسمم را پرسید. گویی اسمم را هم قبلاً می دانست و می دانست که ایرانی هستم. اما دوباره پرسید تا مطمئن شود. پیش خودم فکر کردم: “دانا می داند و می پرسد. نادان نمی داند و نمی پرسد.” هیتر و ربه کا از نمایشنامه نویس سیاهپوست بسیار انتقاد کردند و دوستش نداشتند. چون او معتقد است که همه چیز در نوشتن از بیوگرافی شروع می شود. من با او ورک شاپ ندارم. گویا روش تدریسش این گونه است که نمایشنامه نویسان دربارۀ خودشان بنویسند و عکسها و شواهد و اسنادی بیاورند برای نمایشی کردن آثارشان. نمایشنامه نویس با یکنوع مهربانی از نوشته هایم پرسید و بعد گفت که چرا در ورک شاپ نمایشنامه نویسان شرکت نکرده ام! گفتم: باب معتقد است که زبانم هنوز به اندازه کافی روان نیست!

گفت: حرف بسیار بی ربطی می زند! من دربارۀ تو و نوشته هایت بسیار شنیده ام و می دانم که تو نویسندۀ خوبی هستی!

گفتم: نه واقعاً! (با  شکسته نفسی ایرانی)

گفت: به نوشته هایت ارزش بگذار و به خودت مطمئن باش.

من هنوز به روش ایرانی بودنم مرتباً شکسته نفسی می کنم و هنوز نمی توانم خودم را با خود بزرگ بینی جهان اولی ها و خودپسندی های فردی همگام کنم. و این را می دانم که خصلت های عارفانه ام مرتباً به ضررم تمام می شوند در این کشور…. این را هم همچنین می دانم که اگر عملم با اعتقادم یکی نباشد، آدمی دوگانه می شوم….پس راستین با خودم باقی می مانم….

اما صحبت های آنان برایم بسیار امیدوار کننده بود. دیدم نوع برخورد سیاهپوست ها چقدر با سفیدپوست ها متفاوت است. و به یاد پانل “ثروتمندان علیه فقرا” افتادم که در آن نویسنده ای سیاهپوست گفته بود:

“به سیاهپوستان در آمریکا به گونه ای نگاه می شود که به مردم کشورهای جهان سوم!” شاید به همین دلیل این کارگردان و نمایشنامه نویس مرا پاره ای از خودشان می دانستند و در این دانشگاه کاملاً سفیدپوست احساس غربت می کردند. حرف های این نمایشنامه نویس باعث شد که باز هم فکر کنم که توسط باب مورد تبعیض قرار گرفته ام. خشمگین شدم و از خشم خودم خوشم آمد. خشم بسیار زیباتر و موثرتر از اندوه است. در اندوه آدم بی عمل می شود. در خود فرو می رود و نوشته ای که در آن زمان از وجود نویسنده تراوش می کند، خالی از حرکت و عمل است. اما خشم مثل سیل است. مثل باد استخوان سوز امروز آیواسیتی است که وجود آدم را می ترکاند. به یاد تکه ای از شعر فروغ افتادم دربارۀ باد….. “باد ما را با خود خواهد برد…” و بعد به یاد تکه شعری از “مارک” و بعد خاطرات وحشتناکی که از باد آیواسیتی داشته ام…. و بعد به یاد بادهای دزفول….

باد در هنگام بهار در باغ ها و دشت های دزفول به نوعی نسیم بود. غران نبود. اما بادهایی که در تابستان می وزید با خاک توأم بودند و آسمان را سرخ می کردند و وحشت می آفریدند. و به خاطر همین وحشت انگیز بودنشان مردم در دوردست ها دهل می نواختند. و بعد به یاد بادهای تهران افتادم و بادهای کرج…. به یاد باد در گردنه های یاسوج در کوه های کهکیلویه و بویراحمد…. به یاد آنشب عجیب در برف و بوران و سرما در یک گردنۀ تنگ و باریک و خطرناک که همۀ تریلی ها به صف تپیده در یخ و برف….برف تا زانو بود و باد مثل زوزه یک گرگ زخمی در لابلای کوه ها می پیچید. زیر پای ما دره بود….

در همان جا جوانی را دیدم که شاگرد شوفر بود. و دیدم که با یک پیراهن نازک زنجیرهای چرخ تریلی را از یکسو به سویی دیگر می کشید… صدا، صدای موتور یکنواخت و خشن تریلی ها بود و زوزۀ باد و غرش مردان، رانندگان تریلی و شاگرد شوفرها در ارکستر زوزه ها و زنجیرها و خرد شدن برف و یخ ضخیم زیر چکمه های مردان…. و من تنها زن آن فضا بودم روبرو با خشونت طبیعت و اصطکاک عضلات آهن…. زنی لاغر، متحیر… زنی با کنجکاوی های نازک یک نویسنده، ایده گرایی های یک روشنفکر انقلابی، جسارت یک زن مبارز که هدفش تغییر جهان بود….

از اتاقک گرم تریلی پائین پریدم و پالتوی جنگ جهانی دوم (X) را پوشیدم. (پالتویی بود که سربازان آمریکایی در جنگ جهانی دوم در آلمان یا روسیه برای حفاظت خود در مقابل سرمای مرگبار می پوشیدند. این پالتو را یکی از دوستان ایرانی (X) در نیویورک به او هدیه داده بود، به عنوان درجه افتخار انقلابی (گری) اش.)…. حالا من آن درجۀ افتخار را که معلوم نبود کدام سرباز مرده ای در گذشته آن را به تن داشت، به تن کرده بودم و مثل یک سنجاقک نازک پالتو پوشیده از اتاقک کوچک و گرم و آهنی آن تریلی بیرون پریده بودم و شروع کردم به کمک کردن به مردان، تا زنجیرهای زمخت و درهم پیچیده را به چرخ یخ زده تریلی متصل کنم. یک طناب از جنس الیاف مصنوعی پلاستیکی دو قسمت زنجیر را به هم گره می زد. من با انگشتان ظریفم می بایستی این طناب را با فشار هر چه تمامتر نگه دارم تا در سوراخ یکی از زنجیرها جا بگیرد. انگشتانم یخ زده بود. خون داشت در انگشتانم می ماسید. اما من با اراده ای به عظمت ارادۀ آن مرد که کوه را جابجا کرده بود، (که ما در ادبیات انقلابی ـ شعاری مائوئیستی خوانده بودیم) دو زنجیر را به هم وصل کردم. دیدم دیگر طاقت سرمای یخبندان را ندارم. خودم را با تمام آن مردان که خودشان هم انگار از جنس آهن شده بودند، مقایسه کردم، دیدم توان آنها را ندارم. مردان با غرش هایشان خون را در تنشان می دواندند. من فریاد نکشیدم. من از نرمش آمده بودم. وجود من میان آنان یک “تفاوت” بود…. یک “جرئت” بود، اما در آن لحظه هیچکس به روی خودش نمی آورد که یک زن در میان این دنیای خشن و بیگانه چه می کند!

من در مقایسۀ درونی ام با هر که و هر چه که زن را ناقادر می دانست، برنده شده بودم. در حالی که در آن اتاقک کوچک آهنی برای (مثلاً) همرزمم نمایشنامه های “گالیله” و یا “آدم آدم است” برتولت برشت را می خواندم، در یکشب توفانی می توانستم با قدرت بایستم و باد را از وجود خودش خجالت زده کنم!

دفتر عزیزم؛ چقدر تداعی معانی شد. یک کلمه، یک صوت، یک صدا، یک حرکت، یک وضعیت، یک حالت، یک بو، یک هوا، یک خاطره، چگونه آدم را می چرخاند از یک خاطره به خاطره ای دیگر، از یک شناخت به معرفت، از یک معرفت به دانشی فراتر از تجربه…. حس می کنم که چقدر زندگیم غنی بوده است.

چشم های عمیق، عمق زندگی را بهتر کشف می کنند. به یاد مصطفی گوهری می افتم که یک روز در کتابخانه تئاتر شهر به من گفت: “گوشه گیر، دارد دیر می شود…. رمان زندگیت را بنویس!”