مادرم به خانه‏ام آمده است. خانه که می‏گویم یعنی یک آپارتمان ۵۵ متری. وارد جزییات آپارتمانم نمی‏شوم. ربط چندانی به داستانی که می‏خواهم بگویم ندارد. مثلا به چه درد شما می‏خورد بگویم یک دست کاناپه سه نفره دارم به رنگ عنابی و یک میز کوچک شیشه‏ای که گذاشته‏ام وسط هال. ضرورتی ندارد بگویم این آپارتمان آشپزخانه ندارد. یک قفسه چوبی یک متر در یک متری و نیم گذاشته‏ام کنار ظرف‏شویی. مرزی به وجود آمده که می‏شود گفت آن طرفش آشپزخانه است و این طرفش هال. آقایی که از بنگاه آمده بود اینجا را نشانم دهد گفت. این مرز، پیشنهاد او بود. می‏بینم که اخمتان دارد توی هم می‏رود. باز هم یک داستان آپارتمانی دیگر. آپارتمان. آپارتمان. آپارتمان. عصبانی نشوید ولی این کلمه آپارتمان بدجوری مرا یاد فیلم بیلی وایلدر می‏اندازد. فیلم آپارتمان. اعجوبه‏ای است این بیلی وایلدر برای خودش. بله این داستان است و من دارم داستان می‏نویسم اما هیچ چیز نمی‏تواند جلوی من را بگیرد که وقتی اسم بیلی وایلدر می‏‏آید، از آپارتمان و ایرما خوشگله حرف نزنم. شما هم اگر خیلی ناراحتید که دارم وسط داستان نقد فیلم می‏نویسم، می‏توانید همین حالا از خیر ادامه داستان و ماجرای غم‏انگیز ملاقات من با فاسق قدیمی مادرم بگذرید. می‏توانید گورتان را گم کنید و من را با بیلی وایلدر عزیزم تنها بگذارید تا هر چه قدر دلم می خواهد از اتاق زیرشیروانی ایرما و جوراب‏شلواری روی پنجره‎‏هایش حرف بزنم. بعد بروم سراغ آپارتمان. آنجا مردی هست که آپارتمانش را به دوستان و همکارانش قرض می‏دهد. بله قرض می‏دهد. اجاره نمی‏دهد. همان چیزی که دور و بر ما هم بسیار اتفاق می‏افتد. شاید همه ما روزی یا شبی آپارتمانمان را قرض داده باشیم یا روزی یا شبی در آپارتمان قرضی دوست و آشنا سر کرده باشیم. آپارتمان‏های قرضی مکان‏های شگفت‏انگیزی‏اند. وارد قلمرو خصوصی آدم‏ها می‏شویم یا می‏گذاریم در حین این که مشغول امورات خصوصی خودشان هستند، قلمرو خصوصی ما را هم وارسی کنند. قلمروهای خصوصی در برابر هم قرار می‏گیرند. تصادف رازها. رازهایی شبیه هم. کشوهای پر از لباس. ابر پوسیده ظرفشویی، سطل آشغال توالت که پر از دستمال کاغذی مچاله است، سوراخ حوله حمام یا یک لنگه جوراب بوگندو که پشت تخت‏خواب به دست فراموشی سپرده شده. می‏دانم که حالتان از این توصیف‏ها به هم می‏خورد. این ضمیر متصل «تان» برمی‏گردد به خوانندگان این داستان. به شما. این تاکید به خاطر این بود که یک بار منتقد سرشناسی درباره یکی از داستان‏هایم گفت داستان را برای چه کسی می‏نویسید؟ فلسفه وجودی روایت شما چیست. دهانم باز مانده بود. توی دلم گفتم خب معلوم است دیگر احمق برای تو، برای هر آدم بیکار خوشگذرانی که وقت دارد بنشیند داستان بخواند. این که فلسفه وجودی نمی‏خواهد. می‏نویسیم شاید خوانده شود. مثل الان که می‏خواهم داستان ملاقاتم را با فاسق قدیمی مادرم برای شما تعریف کنم. الان می‏رسیم به اصل ماجرا. اما تا یادم نرفته چیز دیگری درباره آپارتمانم بگویم و تمام. این که می‏گویم جزییات نیست. عین کلیات است و برایم مهم است که مثلا شما بدانید با مادرم ساعت ۱۰ صبح در چه نوع موقعیتی نشستیم. قول می‏دهم با جزییات معمولی کاری نداشته باشم. بله ساعت ۱۰ صبح روز پنجشنبه اول مرداد من پشت به ابرهای گرجستان نشستم و مادرم پشت به جنگل استوایی. اینجاست که آپارتمانم اهمیت پیدا می‏کند. اصلا چیزی که باعث شد به حرف مرد بنگاهی گوش کنم همین بود. همین دیوار پر از برگ باعث شد نبودن جغرافیایی به نام آشپزخانه را نادیده بگیرم. اول که وارد شدم ندیدمش. باید چند قدمی بیایی تو و از راهروی کوچک بگذری تا بعد با استوای عزیز من روبه رو شوی. دیواری پر از برگ‏های قلبی شکل. مادرم می‏گوید: پتوس ابلق است؛ سبزی که رگه‏های زرد کمرنگ و پررنگ دارد. بعدها از فاسق مادرم می‏شنوم که می‏گوید اسم دیگرش «پیچک شیطان» است. از این که استوای مهربانم اسمش پیچک شیطان باشد خوشم نمی‏آید. سه تا گلدانند روی زمین که برگ‏هایشان را پهن کرده‏اند همه جای دیوار. وقتی خوب نگاه کنی جابه‏جا تکه‏های گچ دیوار از زیر برگ‏ها پیداست. اسم دیوارم را گذاشتم استوا. دیوار روبه رویش را هم کردم آسمان. دوستم مجموعه‏ای از ابرها داشت. سیروس و کومولوس و استراتوس و خلاصه همه نوع ابری. من پربارانش را انتخاب کردم. اسم ابرش آبستن بود. توی فولدری به همین نام. یکی از آن چاق و چله‏هایش را انتخاب کردم. گفت از توی هواپیما گرفته. هواپیما وسط ابرها بوده، ابرهای آسمان گرجستان که آبستن بارانند. دادم پوسترش کردند. سه متر و هفتاد در دو متر و نیم. عرض دیوار را پوشانده اما از زمین نیم متری فاصله دارد. فکر می‏کردم باید همیشه فاصله کمی میان زمین و آسمان باشد. زیر آسمان یک کاناپه یک نفره است و یک تلفن. تلفن همین جوری روی زمین برای خودش ول است. زیاد پیش آمده که زیر پایم بماند. راستش دوست دارم شب‏ها زیر آسمان گرجستان بنشینم و با دوستانم تلفنی گپ بزنم. فکر می‏کنم کافی باشد. حالا دیگر شما می‏دانید من و مادرم روز اول مرداد سال ۱۳۸۹ حول و حوش ساعت ۱۰ صبح در چه موقعیتی نشسته بودیم. مادرم گفته بود چای نیاورم. فقط آب یخ. آب یخ را که می‏خورد چند قطره از کنار لبش شره کرد روی مانتوی نخی‏اش. بهترین مانتویی را که داشت پوشیده بود. یقه انگلیسی با لبه آستین‏های گلدوزی شده. پدرم مرده است. دو سال قبل. پدرم که مرد مادرم ناگهان چروک‏های صورتش را توی آینه دید. چروک‏ها بودند، از خیلی سال قبل. شاید حتا از سی سالگی. اما دیده نمی‏شدند. کسی حواسش نبود که صورت مادر دارد زودتر از وقت طبیعی خودش پیر می‏شود. مثل صورت دوراس. بله خودش است. منظورم مارگریت دوراس نویسنده فرانسوی است که در یکی از کتاب‏هایش نوشته «چهره‏ای خراب دارم.» گمانم اوایل کتاب عاشق است. همان که نام اصلی‏اش فاسق است. چه قدر دلزده شدم از ادبیات ترجمه. نه از قاسم روبین که دوراس‏ها را خوب ترجمه کرده. کلا می‏گویم. دلم گرفت که عمری فکر می‏کرده‏ام عاشق درست است. بعد یکی می‏آید و می‏گوید فاسق درست بوده نه عاشق. نمی‏دانم شاید به جبران آن عاشق‏خوانی چندین سال پیش است که حالا که می‏خواهم از عاشق قدیمی مادرم حرف بزنم دوست دارم بگویم فاسق. فاسق کلمه پررنگ‏تر و جذاب‏تری است. انتقامم را از عاشق دوراس می‏گیرم. بله مادرم به قول دوراس رمان فاسق، در پنجاه و شش سالگی چهره‏ای خراب دارد و خودش این را می‏داند. سر و کله فاسق قدیمی دو سه ماهی بعد از مردن پدرم پیدا شد. برای عرض تسلیت آمده بود. همسایه بود. نه همسایه نزدیک. دو خیابان بالاتر. چندباری همدیگر را می‏بینند در پارک کوچک محل. مادر می‏گوید: «سر ظهر خلوت است. کسی ندید خیالت تخت.» خیالم تخت نیست درست مثل خیال مادر وقتی که از در خانه بیرون می‏آمدم. مادرم هیچ وقت خیالش تخت نشد. حتی حالا که تنها زیر ابرهای گرجستان می‏نشینم و تلفن‏های شبانه‏ام به دو ساعت و سه ساعت می‏کشد. مادر جواب ده سال پیش خودم را درست با همان لحن توی صورتم تف می‏کند: «خیالت تخت هیچ کس ندیدمان.» مانتوهای رنگارنگم را انداختم روی تخت. «کدام را بپوشم؟» مادر کرم پودر می‏مالید. مادر کرم پودر می‏مالد.  حالا که دارم از گذشته حرف می‏زنم بهتر است زمان افعالم حال باشند. خنده‏دار است اما این واقعیتی است که زیاد پیش می‏آید. حتما شما هم دیده‏اید. من که خیلی به آن برخورده‏ام. کسی که می‏خواهد خواب دیشبش را تعریف کند، تمام ماجرا را به زبان حال می‏گوید. شاید برای هیجان بیشتر یا برای نزدیک کردن آن اتفاق به حالا، به این لحظه. ما به روایت حی و حاضر علاقه‏مندیم. به چیزی که به حالا و اینجا نزدیک‏تر باشد. به خاطر همین حدس و گمانی که درباره روایت دارم، ترجیح می‏دهم ماجرای ملاقاتم را با فاسق مادرم به زبان حال بگویم. حالا برمی‏گردم به آن روز تابستانی. خودم را در آن موقعیت قرار می‏دهم و از همان‏جا برایتان تعریف می‏کنم. انگار که گذشته، حال است. شما را هم در حال فرض می‏کنم، روبه‏روی خودم. مادر می‏گوید: «هر کدام را دوست داری.» این را طوری می‏گوید که نشان دهد هیچ ممنوعیتی وجود ندارد. فاسق بازنشسته ارتش است و امروزی. مانتوی سفید کوتاهم را می‏پوشم. آرایش می‏کنم. همان مدل همیشگی. خط چشم کوتاه و رژ قهوه‏ای که توی آینه آسانسور کمرنگ‏ترش می‏کنم. آینه آسانسور بد دردی است وقتی تنها نباشی. آن روز ساعت ۱۱ صبح که من و مادرم توی آینه آسانسور به هم نگاه می‏کردیم، به عمق فاجعه‏ای به نام آینه پی بردم. آنجا روبه روی آینه بزرگ آسانسور لعنتی، من بیست و نه ساله‏ای بودم که بیست و چهارساله‏ای جذاب به نظر می‏رسید و مادر پنجاه و شش ساله‏ای با چهره‏ای خراب که شصت ساله به نظر می‏رسید. ذوق و شوقش اما هیچ نسبتی با هیچ یک از آدم‏های توی آینه نداشت. نه بیست و چهار سالگی من بود و نه شصت سالگی خودش. پانزده‏سالگی‏اش را می‏دیدم که از توی این مانتوی پیرزنی و آن روسری بزرگ گلدار بیرون آمده و در خنکای ایستگاه مترو پرواز می‏کند. پانزده سالگی خیابان سنکلج و بستنی گل و بلبل پیچ شمیران. بله خواننده عزیز. حوصله‏ات دارد سر می‏رود. نزدیک است دچار نوستالژی شوم. آن هم نه نوستالژی خودم. نوستالژی مادرم. نوستالژی پنجاه سال پیش. نه، حوصله‏اش را ندارم. باتلاق مکنده وحشتناکی است. غرقت می‏کند و تا به خود بیایی می‏بینی دستت خالی است. در خلا گذشته راه رفته‏ای و خسته و بی‏رمق برگشته‏ای به امروز. امروزی که آن هم خالی است. پانزده سالگی مادر عجول است. سر به هوا و هول‏هولکی سوار قطار می‏شود. وسط آن همه نفس و سر و صدا و چادر و مانتو زیرچشمی می‏پایدم. براندازم می‏کند. میله‏ها خیلی بالا نصب شده. مهندسان کوتوله چینی، متوسط قد ایرانی‏ها را در نظر نگرفته‏اند. آویزان شده‏ام به میله و آستینم تا بازو پایین آمده و مادر سر تا پایم را دید می‏زند، انگار که خودش را ورانداز کند در شیشه قطار. انگار که بخواهد آخرین وارسی‏های قبل از قرار ملاقات را انجام دهد. سرحال است و با همه مسافرهای دور و بر بگوبخند می‏کند. صدای ضبط شده می‏گوید: «پانزده خرداد» و پانزده‏سالگی مادر از لای آن همه چادر و چربی و عرق و همهمه راه باز می‏کند.

طرح از محمود معراجی

 

وقتی می‏رسیم خورشید وسط آسمان است. بازار کفاشان شلوغ است. باید از چند بازار سرپوشیده بگذریم. اولین بار است که می‏آیم اینجا: بازار تهران. مادر بلد راه است؛ انگار که هزار بار آمده باشد. مادر تابلوی بالای فرش‏فروشی را نشانم می‏دهد: «فرش‏فروشی و امانت‏فروشی عطارچیان.» سراغش را می‏گیرد. نیست. می‏گوید: «نیست. معلوم نیست برگردد.» پسر جوانی است. بیست و یکی و دوساله به نظر می‏رسد. خوش‏برخورد و خوش‏لباس است. مادر می‏گوید: «نخیر می‏آید!» تلفنی گفته که هست. که می‏آید، حتما. «حتما» مادر شبیه هرگز یا هیچ‏وقت یا چنین کلمات ناامیدکننده‏ای است بیشتر. نخیرش هم شبیه بله‏ای است که با بازدمی عمیق بیان شده باشد. مثل این‏که بگوید: «بله بله پسرم! هرگز نمی‏آید.» دوباره شصت‏ساله آینه آسانسور است. کرم پودر و عرق ترکیب شده‏اند. شیارها پر‏اند از کرم پودر مذاب. مثل این‏که آب را ول کرده باشند روی زمین شخم‏زده. چهره خراب دوراسی مادرم، یک زمین لم‏یزرع گل‏آلود است. عطارچیان لعنتی موبایلش را هم خاموش کرده. وضعیت بدی است. امیدوارم هیچ‏وقت در چنین شرایط اسفباری قرار نگیرید. مادرت بخواهد در پنجاه و شش سالگی فاسقش را به رخت بکشد و  شاید تو را به رخ فاسقش، بعد یک دفعه فاسق آلزایمری شصت و پنج ساله جاخالی بدهد. سر قرار نیاید فقط به خاطر این‎که برای چرت بعد از ناهار موبایلش را خاموش کرده و یادش رفته روشن کند. پشت و پسله بساط دخل حتما جای خنک دنجی برای چرت‏های شیرین یک پیرمرد هست. آلزایمر هم قوانین خودش را دارد و عاشقی در سال‏های بعد از شصت سالگی. در چنین موقعیت مسخره‏ای چه می‏شود کرد؟ یک جمله امیدوارکننده می‏گویم و خودم را مشغول تماشای قالیچه‏های ماشینی و تابلوفرش‏ها نشان می‏دهم. در این تنگنا، نگاه نکردن به ویرانی لحظه به لحظه چهره مادر تنها راه چاره است. نه، ماجرا به همین مسخرگی تمام نمی‏شود. ماجرای ملاقات من با فاسق مادرم طور دیگری تمام می‏شود. بعد از ده دقیقه جان‏فرسا که راسته فرش‏فروشی‏های بازار کفاشان را می‏رویم و می‏آییم، عطارچیان می‏آید. پیرتر اما خوش‏چهره‏تر از آن چیزی است که فکر می‏کردم. قد بلند، شلوار فاستونی با خط اتویی تیز، کفشی که چرم مرغوب به نظر می‏رسد و موهایی سیاه و براق که به عقب شانه کرده. عطارچیان حیرت‏زده است از حضور من و کمی عصبی از دست آن آلزایمر بدمصب. مادر آرام و قرار گرفته است. شیارها خشک شده‏اند. مادر وظیفه‏اش را خوب انجام داده و حالا می‏خواهد در آرامش صندلی چوبی بنشیند و خستگی در کند. صادقانه بگویم به اینجای ماجرا که رسیده‏ام حوصله یادآوری همه آن گفت‏گوی یک ساعته را ندارم. پس می‏توانم خودم را از آن مغازه قدیمی بازار کفاشان بیرون بکشم و در زمان خودم بایستم. در زمان خودم می‏ایستم و از گذشته می‏گویم. با دستور زبان گذشته. با افعالی که در گذشته دود شده‏اند و رفته‏اند هوا. معلوم است که عطارچیان مدام از من تعریف می‏کرد و گه‏گاه یادی می‏کرد از دیدارهایش با مادر روبه‏روی بستنی‏ فروشی گل و بلبل نزدیک پیچ شمیران. صندلی‏اش را از پشت میز آورده بود گذاشته بود روبه روی ما و یک نفس حرف می‏زد. انصافا با آن سن و سال و به قول خودش آلزایمر، خوش ‏سر و زبان یا به قول پدرم «دهان گرم» بود. حتا یک بار خم شد و دست‏های مرا در دست گرفت و چشم در چشمم گفت: «الانش را نبین. خیلی شبیه تو بود.» دست‏هایم را که در وضعیت بازی نان بیار کباب‏ببر روی دست‏های بزرگ فاسق مادرم بلاتکلیف مانده بود، کشیدم و برگشتم تا به مادرم نگاه کنم. مادر مخالفتی نداشت. «این یکی اصلا به من نرفته» جمله‏ای بود که سال‏ها از زبان مادر تکرار شده بود. جمله‏ای آشنا و قدیمی که حالا زیر سایه سنگین فرش‏های آویزان از دیوارها خفه شده بود. در آن لحظه، من به طور معجزه‏آسایی شبیه مادر شده بودم و او با لبخند مستانه‏ای لم داده بود و خودش را تماشا می‏کرد، از دور. از پشت آسمان مه‏آلود و ابرهای آبستن شصت‏سالگی. این که من شبیه مادر نبودم مثل آفتاب روشن، از هر دلیلی بی‏نیاز بود. مادر برخلاف همیشه نظری نداد. ساکت بود. اصلا نبود. در آن مغازه بزرگ پر از فرش، به بخاری، ابری، هاله‏ای تبدیل شده بود و گرداگرد مرا گرفته بود. نه پانزده ساله بود نه شصت ساله. مادر، من بود و من مادر بودم. فرو رفته بودم در نقش مادر بی‏آن‏که او باشم. مرا فرو برده بود در نقش خودش. مرا مثل لباسی تنگ بر تن کرده بود و خیالش راحت بود که همه برجستگی‏های موزون اندامش از پشت این لباس تنگ پیداست. خیالش راحت بود که فاسق قدیمی می‏تواند او را در این لباس برازنده خوب تماشا کند. دید بزند. دستمالی کند. ماجرا را همین جا پایان‏یافته تلقی کنید. علاقه‏ای به توصیف جزییات دیگر این دیدار ندارم. هر چند پایان‏بندی کوتاهی را در چند سطر آینده اضافه خواهم کرد. فاسق مادرم که دیگر او را آقای عطارچیان صدا می‏زنم، روابطش را با ما بیشتر کرد. بعضی جمعه‏ها به آپارتمان من می‏آید. شام به اصرار مادرم می‏ماند و برایمان روی منقل جوجه‏کباب درست می‏کند. برای استوای من هم یک جفت قناری خریده. می‏گوید: «برای آسمانت هم باید یک فکری بکنیم.» می‏گویم: «نه به آسمانم کاری نداشته باش.» خودمانی شده‏ایم. تو خطابش می‏کنم. تازه بعضی‏وقت‏ها می‏روم روی پایش می‏نشینم و به قول پدرم دلقک‏بازی در می‏آورم. فاسق مادرم دو تا دختر دارد که ایران نیستند. زنش هم شش ماه از سال پیش آن‏هاست. از آشنایی با فاسق قدیمی مادرم راضی‏ام. حالا که به این جای ماجرا رسیده‏ام، می‏بینم چندان رغبتی به استفاده از کلمه فاسق ندارم. دوست دارم من هم مثل عاشق دوراس دچار تحریف شوم. حالا که خوب فکر می‏کنم، می‏بینم اگر عاشق دوراس فاسق ترجمه می‏شد، ممکن بود با آن مرد چینی سی و چندساله که پانزده‏سالگی دوراس را به رختخواب می‏کشید، همدلی نکنم. این دو کلمه را مرزهایی از هم جدا می‏کنند. مرزهایی تعیین‏کننده. مثل مرزی نامرئی که میان با هم بودن آن‏ها و تنها بودن خودم زیر آسمان گرجستان کشیده‏ام. برای تاکید بر این مرز، چندباری پیش آمده که آسمان و استوایم را به آنها قرض بدهم و خودم بروم بیرون به بهانه خریدی، چیزی. صدای خنده‏هایشان را می‏شنوم. توی آشپزخانه‏اند. آشپزخانه پشت استواست. بوی چربی ریخته روی ذغال، تمام خانه را پر کرده. الان است که بیایند صدایم کنند برای سیخ کشیدن گوجه‏ها. الان است که بلند شوم دفتر و دستکم را بگذارم کنار و بروم به آن خنده‏ها ملحق شوم. خنده‏هایی که از غار تاریک عمر آدمی به گوش می‏رسند. باز جشن گرفته‏اند. نه از آن جشن‏های بخور و بپاش و بزن و بکوب. جشنی که گفتم استعاره‏ای است بسیار بسیار شخصی. استعاره شخصی پدرم برای توصیف شادمانی کوچک و بی‏سبب آدم‏ها.