شماره ۱۲۰۸ ـ پنجشنبه ۱۸ دسامبر ۲۰۰۸

بر آنم که هر بار زیر این عنوان شعری از گنجینه شعری فارسی را در درازای هزار و چند صد ساله بررسی کنم، و کوتاه، چند و چون آن شعر، چرایی ی برگزیده شدنش، پس زمینه های تاریخی اش و نیز تاثیرش بر شعر زمانه را برگویم. کوشش خواهم کرد شعرهای تاثیرگذار این هزاره را از میان دفترهای شاعران به خواننده بنمایانم.



سهراب سپهری:


تاثیرهای ویران کننده عرفان زدگی و رمانتیسم بر شعر معاصر



صدای همهمه می آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می آموزند،

فقط به من. (سهراب سپهری: حجم سبز)


می گویم شعر سپهری عرفان زده است، اما عارفانه نیست. سرسلسله عارفان در این بخش از جهان، مانی، پیامبر ایرانی که دست بر قضا او نیز چون سپهری دستی در نقاشی دارد، جهان مادی را پلید می شمارد. در نوشته های دیگر عارفان چون سهروردی، شمس تبریزی، مولوی، عطار، سنایی و … چنین دریافتی از جهان دریافتی همگانی و مشترک است. گرچه عرفان ایرانی به گفته ابوالقاسم پرتو اعظم ریشه در هستی شناسی هندویی و یوگا دارد، عرفان اروپایی و غربی نیز از کابالیسم یهودی و گنوستیسم مسیحی و در مجموع اندیشه های نوافلاتونی هلنیستی برخورده است و بالیده است، هردوی آنها می کوشند بستگی های زمینی را از دوش روان فروریزند. سپهری برخلاف این گونه عرفان، سرشار از عشق به زمین است، ولی بستگی های زمینی اش را رنگ و لعابی عرفانی می دهد. او به جزییات زندگی توجه دارد: به نردبانی که در گوشه باغ صبح را به زمین می آورد، و به نوری که در کاسه مس لب پاشویه حوض می درخشد.

مادرم ریحان می چیند / نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر./ رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط


آشنایی سپهری با عرفان در پی سفر او به خاور دور، در حد یک آشنایی توریستی باقی ماند. او گرچه با نیما یوشیج رفت و آمد داشت و شعر کلاسیک ایران را می شناخت، اما به گواه شعرهایش از آن التزام و تعهد اجتماعی دهه های پنجاه و شصت میلادی و یا سی و چهل خورشیدی به شدت گریزان بود. پشت سنگی، اجاق یک شقایق آتش در جان او می افکند. او در طلوع گل یاسی بیدار می شود: از خوابی گران که طی آن بمب هایی افتاده، گونه هایی تر شده و چرخهای زره پوش ها رویاهای کودکانه او را له کرده است. جهان ساده شبانی سپهری او را به گفته رضا براهنی، به برج عاجی کشانده است که همه چیز را در گستره نیکی مطلق یا نیکی بودایی می بیند.

سپهری برخلاف نیما که شعرش سر و صدا و موسیقی دارد، به صداهای جهان توجهی ندارد، گرچه او هم وزن های عروضی نیمایی را به کار می گیرد. در شعر نیما چوک و چوک، دینگ دانگ، قوقولی قو، ری را، هیس، دودوک دوکا، آقا توکا... فراوان به گوش می رسد و شعر سپهری از این دیدگاه دارای ضعف است و با گونه ای سینمای صامت نزدیکی دارد. او به یک معنا از امپرسیونیسم و تلالو نور روی اشیا، بهره های فراوانی گرفته است. در شعری به نام غربت می نویسد:

باغ همسایه چراغش روشن / من چراغم خاموش/ ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب./ غوک ها می خوانند ./ مرغ حق هم گاهی .

انگار دارد یک تابلوی طبیعت بی جان را نقاشی می کند.

و مقایسه کنیم با شعر نیما:

خشک آمد کشتگاه من/ در جوار کشت همسایه/ گرچه می گویند می گریند روی ساحل نزدیک/ سوگواران در میان سوگواران، / قاصد روزان ابری داروَگ! کی می رسد باران؟

شعر نیما از زمین تبرستان بر می خیزد و جهان را روشن می کند، و شعر سپهری در همان چارچوب تنگ بومی کویری کنار یک بشقاب خیار و لب کوزه آب مثل یک عکس زیبا می ماند، بدون اینکه جز لذتی آنی بهره ای نصیب خواننده کند.

با اینهمه سپهری بر بخشی از شاعران جوان و نوپای دهه های چهل و پنجاه تاثیرهای بسیاری گذاشت. اوج سپهری را می توان در شعرهای حجم سبز او دید. سپهری عارف مسلک، به شدت رمانتیست نیز است. او از صمیمیت حزن و تنهایی و شبیخون عشق سخن می گوید و از معشوق می خواهد که مثل یک واژه در سطر خاموشی اش آب شود.

از دیگر شاه کلیدهای شناخت سپهری صمیمیت یا تظاهر به صمیمیت است:

یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن، گوجه و قیسی بخرم ./ یاد من باشد، هرچه پروانه که می افتد در آب،/ زود از آب درآرم/ یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم


به باغ همسفران


(از مجموعه حجم سبز)


صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید.


در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.


مرا گرم کن

(و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،

اجاق شقایق مرا گرم کرد.)


در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.

من از سطح سیمانی قرن می ترسم.

بیا تا نترسیم از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی دراین عصر معراج پولاد.

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو،

بیدار خواهم شد.

و آن وقت

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم، و افتاد.

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد.

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش

از روی رؤیای کودک گذر داشت

قناری نخ آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.