یک
تو جادهی فیروزکوه بودیم به سمت شمال؛ سی و پنج متری قایمشهر بود که چشمش به آن آبشار افتاد. کجا؟ تو سینهکش کوه. راهش سنگلاخ بود. مالرو هم نبود چه برسد به ماشینرو. صاف و پوست کنده اصلا راه نبود؛ کوه بود. یک دفعه ماشین را کنار خیابان نگه داشت و گفت: میبینی متینا؟ میبینی چقدر این آبشار قشنگ است. گفتم: زیباست. گفت: فقط همین؟ گفتم: خب چی؟ گفت: هوس کردم امروز ناهار کنار این آبشار بخورم. و ادامه داد: فکر کن تو این لهله گرما صدای شرشر آب روان و دست باد صورتت را نوازش بدهد. من گفتم: وای نه امیر! تو را به خدا. آن جا که راه ندارد. گفت: تنبلی موقوف! من که از خانه سپردم کتانی را فراموش نکن. بعد صندوق ماشین را باز کرد و گفت: فقط ضروریات؛ و چند سیخ و مقداری گوشت و آب و زغال توی کولهاش گذاشت و به راه افتاد. با قدمهای زیگزاگ شیب دره را طی میکرد و من هم به دنبالش. بین دره و کوه بود که روی زمین ولو شدم و گفتم: همین جا خوب است. گفت: تنبلی موقوف؛ گفتم هوس کردم ناهار را کنار آبشار بخورم.
تو سراشیبی سنگلاخی کوه سه چهار بار لیز خوردم. بارها سنگ از زیر پایم سر خورد و امیر عین خیالش هم نبود. به هر مشقتی بود باز هم بالاتر رفتم تا نزدیک آبشار که سر و کلهی آن پرندهی لعنتی پیدا شد. پرندهی بزرگی بود شبیه کرکس ولی سرش مو داشت؛ آمد و بالای سرم شروع کرد به سر و صدا؛ قیق قیق صدا میداد. من ترسیدم؛ هول شدم و سر خوردم. چیزی به سقوطم نمانده بود که او دستم را گرفت.
بالاخره به آرزوش رسید. کنار آبشار؛ درست کنار آبشار فندک را روشن کرد. روی پاکت زغال آتشافزا ریخت و آتش انداخت به جان زغالها. من داشتم تکههای گوشت را به سیخ میکشیدم که باز سر و کلهی آن پرنده پیدا شد. قیق قیق کنان با نوک به طرف گوشتها هجوم آورد؛ من ترسیدم و فرار کردم و او تکهای گوشت برداشت و رفت. امیر عین خیالش نبود؛ زغالش گر گرفته بود و منتظر سیخهای گوشت بود؛ داشت گریهام میگرفت. گفتم: امیر میترسم. گفت: از چی؟ از آن پرنده؟ این دفعه آمد خودم به حسابش میرسم. و تکهای سنگ در دست گرفت.
داشت سیخها را رو آتش میگرداند که باز سر و کلهی آن پرندهی کذایی پیدا شد. قیق قیقکنان آمد و تا امیر به خودش بجنبد روی کبابهای آماده فضله انداخت به چه بزرگی؛ حالم به هم خورد. تکهای سنگ برداشتم و تو دره انداختم و گریهکنان گفتم: عجب اشتباهی کردم دنبال تو راه افتادم. من میروم. گفت: به سلامت. گفتم: میروم کنار جاده میایستم. با اولین ماشینی که ترمز کرد بر میگردم تهران. دیگر هم هوس نمیکنم با تو سفر کنم. گفت: به جهنم و از جا بلند شد. من هنوز نشسته بودم و داشتم گریه میکردم؛ یک دفعه صدایی آمد؛ صدایی مثل صدای افتادن. سقوط یک آدم؛ چشم برگرداندم امیر نبود. جیغ زدم و صداش کردم فایده نداشت. امیری در کار نبود.
دو
تو ساحل نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم. به امواجی که مثل یک گروه رقص؛ منظم و پشت هم روی آب میرقصیدند و به ساحل میکوبیدند و عقب میرفتند و جا به موج بعدی میدادند. دمادم عصر بود و گرما بیداد میکرد؛ هوای شمال هم که مرطوب و گرم بود. من ساحل خلوت دوست داشتم اما شلوغ بود؛ فوج جمعیت بود که میآمد و میرفت. تقوی کنار من دستها را پشت سر قلاب کرده بود و تماشا میکرد؛ به فوج جمعیت؛ به مردانی که داشتند فوتبال ساحلی بازی میکردند؛ به زنانی که میآمدند و میرفتند و دمپاییهاشان لخلخ میکرد. سر یکی از همین زنها هم با هم جر و بحث کردیم. وقتی احساس کردم نگاه تقوی گذرا نیست، رد نگاهش را گرفتم و مطمئن شدم به آن زن ختم میشد؛ به پشت زن. سرش داد زدم که: جلوی قاضی و معلقبازی؟ گفت: تو شکاکی پونه! گفتم: نه شکاک نیستم. احساس کردم چشمهات دارند به من خیانت میکنند. انگار منتظر همین بود؛ حرفم را ناتمام گذاشت و از کنارم بلند شد و به دریا زد. من عینک دودی را از روی موهام برداشتم و رو چشمهام گذاشتم و به آسمان نگاه کردم. زیر تکههای ابر که مثل پنبهی چوبخورده روی هم خوابیده بودند؛ آسمان به دریای برفزده شباهت داشت. یک محال چشمنواز. داشتم به آسمان نگاه میکردم که صدای جیغی توجهم را جلب کرد؛ دو تا پسربچه سر یک تیوپ آبی دعواشان شده بود. نگاهشان کردم. یکیشان از پشت عینک خیلی سیاه به نظر میآمد. عینکم را برداشتم و دیدم چقدر سیاه است. نگاهم کرد و لبخند زد. هنوز جواب لبخندش را نداده بودم که موبایلم زنگ زد. دلم هری فرو ریخت. از صبح انگار منتظر یک خبر بد بودم.
… … …
تکهی نان تست را از وسط دو نصف کردم. مثل دو تا مثلث؛ روی یکیشان کره مالیدم با مربای بالنگ و دیگری را روی اولی گذاشتم. بیمیل گاز زدم. آشپزخانه آن قدر کثیف و گند گرفته بود که لذت خوردن را تباه میکرد. یک گاز زدم و سعی کردم به لبهی ظرفشویی و روی گاز نگاه نکنم. بلند شدم و پشت به ردیف کابینت شدهی آشپزخانه نشستم و یک گاز دیگر به ساندویچم زدم. دو ماه از رفتن صفورا میگذشت. سر یک لجبازی احمقانه رفته بود و تقاضای طلاق داده بود. من هنوز دوستش داشتم، اما نمیخواستم کوتاه بیایم. همه چیز از روزی شروع شد که دو تا دختر به کارمندهام اضافه شدند. یکی به عنوان منشی و یکی حسابدار. اتاقشان چسبیده به اتاق من بود. از همان روز صفورا پیله کرد که این دو تا دختر و تو به هم نظر دارید. هر چه قسم و آیه خواندم که رابطهی ما رابطهی کارمند و کارفرماست تو گوشش فرو نرفت. گفت اگر راست میگویی اخراجشان کن به جایشان دو تا پسر یا دو تا خانم جاافتاده استخدام کن. و من نمیخواستم. به دو دلیل؛ یکی این که هر دوی آنها به این شغل احتیاج داشتند و کارمندان منظم و خوبی هم بودند؛ دوم این که من نمیخواستم صفورا با قیل و قال حرفش را به کرسی بنشاند. این بود که کوتاه نیامدم و او هم کوتاه نیامد و عاقبت هم قهر کرد و رفت و تقاضای طلاق داد. چند روز پیش بود که احضاریه آمد. فردا نوبت دادگاه داریم و من اصلا خوشحال نیستم. نمیدانم میتوانم او را به زندگی برگردانم یا نه. بیمیلتر از ساندویچ کره عسل؛ یک کم چای میخورم و به صفورا فکر میکنم. ببین صفورا حسادت تو چه کاری دست هر دومان داد و چه بلایی سر عشقمان آورد. اخر این دو تا دختر بیگناه حتی نمیتوانند به من فکر کنند. به هر حال من جای پدر هر دوی آنها هستم.
چای نخورده کیفم را برمیدارم. باید بروم. حداقل از این خانه. دست کم برای این ساعت. در را که باز میکنم ناباورانه نگاهش میکنم. خودش است صفورا. دست دخترم توی دستش است و چمدان توی دست دیگر. لبخند میزنم. میگویم: برگشتی صفورا جان؟ میگوید: دلم برات خیلی تنگ شده بود. دیدم طاقت دو روز دوریت را ندارم. چه رسد که پای جدایی به میان بیاید. دستهایم را از هم باز میکنم و ملیسا دخترم را در آغوش میگیرم. خدایا از این بهتر نمیشد. صفورا میگوید: قول میدهی هیچوقت به آن دخترها… و ادامهی حرفش را فرو میدهد. میگویم: صفورا آنها جای دختر من هستند. هر دو بیست ساله هستند. فکر کن دو سال از مهرشاد ما بزرگتر .
صفورا باورم میکند و من به همین احتیاج دارم.
… … …
پونه حال من را خوب میداند. میداند که دلم گرفته است. اما باز هم بیخیال جلو آینه میرود و خودش را آرایش میکند. دوست دارم بزنم آینه را هزار تکه کنم تا خودش را کج و کوله ببیند. او عین خیالش نیست. اصلا به من نگاه هم نمیکند. همهی حواسش به خط لب قهوهایست که دور لبها میکشد. به نظرم میخواهد لبها را شهوتی کند تا دل از او برباید. کور خوانده چشمهاش را از کاسه در میآورم.
صدای زنگ در اتاق میآید و من فکر میکنم یعنی کیست؟ و در را باز میکنم و میبینم پیرمرد چاق شکم گنده ایست که چند وقت است میآید و میرود. سلام میکنم و جواب سلام میدهد. پونه آماده شده؛ کاملا برازنده؛ پیرمرد خریدارانه نگاهش میکند. من از نگاه پیرمرد به پونه آتش نمیگیرم. گرچه دوست ندارم کسی با نگاهش زیبایی پونه را تحسین کند. اما فقط یک نفر است که داغ نگاهش آتشم میزند و آن هم امیر است. من میخواهم نگاه امیر فقط مال من باشد و حس میکنم پونه هم همین را میخواهد گرچه خودش انکار میکند. این چند وقت اخیر که جریان را فهمیده هر روز خوشگلتر و سرحالتر از روز قبل به اداره میآید. ولی کور خوانده. نمیداند امیر از زنهای رنگ روغنی متنفر است.
… … …
من نمیدانم این متینا چه مشکلی با من دارد. حس میکنم به من حسودی میکند. امروز که داشتم آرایش میکردم او با بغض نگاهم میکرد. حسادت از چشمهاش میبارید. انگار میخواست حسادتش را گریه کند. من خودم دیدم اشک تو چشمهاش جمع شده بود. پیرمرد شکمگندهای که این روزها زیاد میآید این جا؛ وهم برش داشته که با ماشین مدل بالا و جیب پر از پولش میتواند شکارم کند. آمده و روبروم نشسته و دارد زبان میریزد. از این که تا به حال ازدواج نکرده میگوید و از این که من چه قدر زن زیبایی هستم. بیچاره بعد شصت و هفت سال زندگی به این نتیجه رسیده که به حضور یک زن، یک زن زیبا در زندگیش احتیاج دارد. به یک حضور دایمی. من گوش میدهم و چیزی نمیگویم. فقط گاه گداری زیرچشمی به متینا نگاه میکنم که اخمهاش در هم رفته و کم مانده باران حسادت از چشمهاش سرازیر شوند. من خیالم آسوده است. نه متینا و نه این پیرمرد شکم گنده؛ هیچ کدام نمیدانند که من یک تار موی تقوی را با همهی مردهای دنیا عوض نمیکنم.
… … …
پشت میز اتاق کارم مینشینم و نگاهی به نامههای روی میز میاندازم. یکی دو تاش مربوط به شرکت است و یک دو تاش شخصی به نام من: امیر تقوی؛ آقای امیر تقوی. امروز دوباره احساس آقایی کردم. صفورا به زندگیم برگشته و این یعنی همه چیز. یک جعبهی بزرگ شیرینی ناپلئونی روی میز است. باید بین کارمندها تقسیم کنم. اما قبلش باید یک چیز را مشخص کنم. متینا و پونه. هر دو دخترهای خوبی هستند. من به آنها به چشم دخترم نگاه میکنم و از کارشان رضایت دارم. اما چون نمیخواهم بیشتر از این به حساسیت صفورا اضافه شود باید جای اتاقشان را تغییر دهم. منتقلشان میکنم به طبقهی دوم. این جوری همه چیز درست میشود هم دخترها کارشان را از دست نمیدهند و هم صفورا راضی میشود.
… … …
متینا: بالاخره همه چیز تمام شد. همسر امیر به خانه برگشت و خانهی آرزوهایم را روی سرم خراب کرد. دیگر به خودم اجازه نمیدهم تو رویاهام سوار ماشین او شوم و در جادهی شمال به او و به آن سرسبزی بیپایان نگاه کنم. دیگر رویاهای من سفریست با تنهایی. شاید تا انتهای کویر لوت.
پونه: تقوی همسرش را به خانه بازگرداند. خانهی ما خیلی هم دور نیست. هنوز امیدی هست که رویاهام را در دلش جان بدهم. چرا رویا؟ این بار در واقعیت. میخواهم روی شنهای ساحل بنشینم. میتوانم کنار پیرمرد چاق شکم گنده بنشینم و به جای رویا، زندگی واقعی در ویلای ساحلی را تجربه کنم. یا میتوانم سفر شمالم را با آن جوان قد بلند همسایه همان خواستگار چند ساله شریک شوم و شب کنار چادر روی ماسههای ساحل دراز بکشم و آسمان ابری را تماشا کنم.