ما به ناز کلاله فکر می کردیم

در سجده ی طویل پرچم ها

با تلالو تاج های گرده افشانی

در کاس برگ گل.

زمین

زمین یائسه اما

بی هیچ شرمی از حضور ما

عبائی از لپاته

بر معده انباشته از کود انسانیش کشید.

ما قدم های عاشق وار چشمه را

در پرده سماع همه دریده جامگان کوک کرده ایم

تا جویبار رگ های دویده در اندام خشک خاک

طبل بزرگ را زیر پای چپ

آن چنان به صدا درآورد

تا خارها گل برآورند و بوته ها

درخت و درخت ها

جنگلی شوند.

این عجوز هفت پستان

این لکاته ی خیابانی

با داغمه ی نمک لب هاش

همراه دهن دره های پی در پی

بی آن که دستی به گاو چاله دهانش فرا برد

به هنگام اجرای سیمفونی کرال

آروغ اذانش را

بر گلدسته های شهر

رها می کرد.

چه حسرت ها که در آه سینه سوز سرد

بر دهلیزهای تو به توی قلب

قندیل بسته است!

چه آرزو که روزهای روز

زور برآمدن در خود ندیده است

چرا پاهای من

آن قدر بزرگ نبود که در چکمه های استالین می گنجید

تا کویر، شوره زار و خاک یائسه را

در سراسر زمین