ساختمان دوازده طبقه
تو هم از این شهر سهمی داری!
عموحسن گفت:
ـ بعدش دیگه میون من و برادرم جدایی افتاد. میپرسی چرا، خب واسه اینکه پدرت مادر و خواهراتو از روستا به استانبول نیاورد. یکریز کار کردین. هم تو هم پدر خدابیامرزت. اون آپارتمانها حق توئه بیشتر از هر کس دیگه ای. خواهرات نیومدن استانبول زحمت بکشن. درستش اینه که هر سه آپارتمانو به اسم خودت بگیری. من چندتا از اون فرم های شورای شهرو دارم. عضو شورا دوست من بود. مهرشو هم دارم. سی و پنج ساله پیش منه. نگرش داشتم. بیا این دستخط قدیمی رو پاره کنیم و خودمون سند تازهای بسازیم. اسم تو رو میذاریم توش و مهرش میکنیم. به این ترتیب تو و سمیحه بدون دردسر یه واحد رو به تنهایی صاحب میشین.
مولود متوجه شد که اگر با این کار موافقت کند سهم خودش بالاتر می رود، اما چیزی دست خواهرانش در روستا نمیرسد. گفت نه!
ـ اینقدر شتابزده تصمیم نگیر! این تویی که طی این همه سال تو استانبول عرق ریختی و زحمت کشیدی. تو از این شهر سهمی داری!
تلفن توی جیب مولود زنگ زد. مولود از مغازه بیرون آمد. باران هنوز میبارید. سمیحه بود. پرسید:
ـ تلفن کرده بودی. چی شده؟
مولود گفت:
ـ معامله خوب پیش نمیره.
سمیحه گفت:
ـ نذار بهت زور بگن!
مولود تلفن را قطع کرد. عصبانی بود. به مغازه برگشت:
ـ عموحسن، بهتره من دیگه برم.
عموحسن همچنان که داشت روزنامهها را تا میکرد گفت:
ـ میل خودته پسرم. توکل به حق. هرچی خدا بخواد همون میشه.
مولود ترجیح میداد عمویش به او بگوید: چه عجلهای داری. باش، پسرعموهات برمیگردن و معامله رو جوش میدیم.
از دست همه به خشم آمده بود. از این پیرمرد و از سمیحه که او را به این نقطه کور کشیده بودند. از دست قورقوت و سلیمان و وورالها هم عصبانی بود، اما از همه بیشتر از دست خودش عصبانی بود. اگر جرات داشت و میتوانست به عمویش بگوید باشد همین الان تصمیم بگیریم، میتوانست سرانجام صاحب خانهای شود که حقش بود. اما گرفتاری این بود که مولود دیگر نسبت به هیچ چیز اطمینان نداشت.
راه افتاد. باران هنوز میبارید. از پیچ جاده اسفالتهای که در زمانی دور راهی خاکی بود، و از جلوی سوپرمارکتی که آن زمانها اوراق فروشی محل بود، و از پلههایی که تازه ساخته شده بود، پایین آمد و به جاده اصلی کول تپه رسید. مانند خیلی از روزهای دیگر به رایحه فکر میکرد. حالا دیگر بیشتر از گذشته او را در رویاهایش میدید. رویاهایی که هم تلخ و هم آزاردهنده بودند. میان او و رایحه در این رویاها همیشه رودخانههای خروشان، آتش و تاریکی فاصله میافکند. این فاصله ها کم کم جای خود را به جنگلهای وحشی و بلوکهای سیمانی آپارتمانهایی که همه جا سر برآورده بودند، میداد. در خوابهایش سگهای ولگرد همه جا از میان درختان جنگل زوزه میکشیدند. در آن میان ناگهان گور رایحه را میدید و همچنانکه از ترس سگها میدوید به کنار آن میرسید و با شادی متوجه میشد که محبوبش در پشت او است و او را میپاید. از خواب میپرید. هم خوشحال بود و هم به طرز شگفتیآوری پریشانحال.
اکنون که به سوی خانه میرفت فکر کرد اگر رایحه در آن خانه منتظرش بود با لحنی آرامبخش دلنگرانیهایش را برطرف میکرد. سمیحه اما فرق داشت. وقتی فکری توی سرش میافتاد، فقط آن را میدید و چیزهای دیگر را نادیده میگرفت و همین سبب میشد که مولود نگران شود. هنگامی که برای بوزافروشی خودش را به خیابانهای شبانه شهر میرساند احساس میکرد، بار دیگر خودش را یافته است.
جلوی باغچههای بعضی خانههای خالی تابلوهایی نصب شده بود با این عبارت: زمینهای متعلق به شرکت ساختمانی وورال. سربالایی که مولود را به خانهاش در کول تپه میرساند آن زمانهایی که تازه به استانبول آمده بودند خالی از سکنه و خانه بود. پدر مولود او را میفرستاد که از خرابههای آنجا کاغذ باطله یا هیزم و ترکه چوب برای سوزاندن در بخاری جمع کند. اکنون اما دو طرف این راه پر بود از خانههای شب ساخت شش هفت طبقه. اولش که ساخت و ساز در آنجا شروع شد خانهها به زحمت به دو یا سه طبقه میرسید. سال به سال با گذشت زمان صاحبان آنها به طور غیرقانونی طبقات تازهای را به بناهایی افزوده بودند که با پی و بنیه سست به سختی همان یکی دو طبقه را تحمل میکردند. از سوی دیگر کوبیدن آنها و ساختن ساختمانهای تازه برای صاحبان آنها مقرون به صرفه نبود، زیرا قوانین شهری تازه به آنها تنها تا دوازه طبقه مجوز ساخت میداد. ساختمان سازها هم علاقهای به بستن قرارداد با این صاحبان نداشتند. قورقوت یک بار به مولود گفته بود این سازههای قناس و کج و کوله و متفاوت با طبقاتی که بی هیچ نظم و ترتیبی روی هم چیده شده، از ارزش آپارتمانهای نوساز میکاهد و آبروی محله را میبرد. فقط باید خدا خدا کنیم که زمینلرزه شدید دیگری بیاید و آنها را با خاک یکسان کند.
پس از زمینلرزه بزرگ سال ۱۹۹۹ مولود هم مانند همه ساکنان استانبول گهگاه به یاد پیشبینی نگران کننده متخصصان درباره زلزله ویرانگری میافتاد که اجتناب ناپذیر بود و به احتمال زیاد میتوانست تمام شهر را با خاک یکسان کند. در این لحظهها بود که متوجه میشد شهری که چهل سال از عمرش را در آن گذرانده بود و زنگ در هزاران خانه آن را زده بود تا به درون خانههای مردم برود و بوزا به آنها بفروشد همان اندازه فانی و گذرا بود که زندگی خود او و رویاهایی که در طول آن برای خودش بافته بود.
برج های تازه که قرار بود جایگزین خانههای شب ساخت زمانه او شوند، روزگاری همراه مردم ساکن آنها از روی زمین محو خواهند شد. مولود هنگامی که به آن روزی میاندیشید که همه مردم و خانههایشان از روی زمین محو میشدند، به این نتیجه میرسید که اصلا چه فایده دارد آدمی دست به تلاشی بزند و همان بهتر که هرگونه آرزو یا نقشهای برای آینده را به فراموشی بسپارد.
اما در آن سالهای نخستین سرخوشی پس از ازدواج با رایحه همیشه بر این باور بود که استانبول چون هیولایی استوار ایستاده است و هرگز دچار تغییر نخواهد شد و او خواهد توانست در سایه دسترنج کاری که در خیابانها میاندوزد، سرانجام خانهای و جایی را صاحب شود و با راه و رسم شهرنشینی خو کند. گرچه تا اندازهای هم چنین شده بودT اما در جریان کار ده میلیون نفر دیگردر این چهل سال به ساکنان شهر افزوده شده بودند که مانند او برای تامین زندگی به هر کاری دست میزدند. و اینطوری بود که شهر بزرگتر و بزرگتر شده بود. زمانی که مولود به استانبول آمد شهر تنها سه میلیون نفر جمعیت داشت. اکنون اما بنا به آمار نزدیک سیزده میلیون نفر در این شهر زندگی میکردند.
نم نم باران از پشت سر از گردنش سرازیر میشد و او را خیس میکرد. مولود پنجاه و دو ساله آن شب در این شهر بزرگ به جستجوی سقف و پناهگاهی بود که خودش را به آن بکشد و کمی از تپش قلبش بکاهد. نگرانی از قلبش نداشتT اما این اواخر مصرف سیگارش بالا رفته بود. آنجا در برابرش در سمت راست زمینی خالی دید که گاه برای عروسی و ختنه سوران و سالن تابستانی سینما دریا به کار میرفت و اینروزها با چمن مصنوعی فرش کرده و دورش را نرده کشیده بودند که در مسابقات فوتبال از آن استفاده میشد. در همین جا بود که مولود تورنمنتهای فوتبال را برای مهاجرانی که در باشگاه عضویت داشتند ترتیب میداد. خودش را کشید به کنار دیوار و در پناه شیروانی آن سیگاری گیراند و به تماشای قطرات باران پرداخت که روی چمن مصنوعی فرو میریختند.
زندگی مولود در اوج دلنگرانیهای تازه سپری میشد. او اکنون در سنی بود که ترجیح میداد پایش را روی پایش بیاندازد و کمی آرام گیرد، اما چنین امکانی را نمیتوانست ببیند. کمبودها و نارساییهای زندگی که هنگامی که تازه به استانبول آمده بر قلب و روح او فشار میآورد، اکنون با مرگ رایحه و به ویژه در این پنج سال گذشته شدت بیشتری یافته بود. با خود میاندیشید که سمیحه چه خواهد گفت؟ آنچه مولود آرزو داشت خانهای بود که در آن به استراحت بپردازد و کسی نتواند او را از آن بیرون کند. سمیحه میبایستی او را در این میان آرام کند و شکست او را در معامله به رویش نیاورد، اما میدانست که به محض اینکه خبر را به سمیحه میداد خودش ناچار میشد او را آرام کند. از اینرو تصمیم گرفت خبر بد را به او ندهد و دست کم با خبرهای امیدوار کننده شروع کند.
سیستم ناکارآمد فاضلاب کول تپه نمیتوانست همه آبی را که به سراشیبی محله میریخت، جذب کند. مولود متوجه شد که راه فاضلاب خیابان اصلی گرفته است. صدای بوق ماشینهایی که توی ترافیک خیابان گیر کرده بودند به گوش میرسید.
به خانه که رسید خیس شده بود و آب از سر و رویش میچکید. نگاه سمیحه او را عصبی کرد. به همین دلیل کوشید در دادن خبرهای خوب امساک نکند. گفت:
ـ همه چی حله. قرار گذاشتیم ماهی ۱۲۵۰ لیره هم بدن و ما هرجا خواستیم خونه کرایه کنیم.
سمیحه گفت: مولود من که همه چیزو میدونم. چرا دروغ میگی؟
ودیهه زنگ زده بود و به او گفته بود که قورقوت نه تنها عصبانی شده و بهش برخورده. معامله به هم خورده و تصمیم گرفته اند رابطه شان را با مولود قطع کنند.
ـ تو بهش چی گفتی؟ بهش گفتی که امروز صبح که از خونه میرفتم منو مجبور کردی قسم بخورم که یه شاهی از ۶۲ درصد پایین تر نیام؟
سمیحه ابرو بالا انداخت و سرزنش کنان گفت:
ـ چی شده؟ حالا پشیمون شدی؟ فکر میکنی اگه کوتاه میاومدی سلیمان و قورقوت باهات بهتر رفتار میکردن؟
مولود گفت:
ـ من همه عمرم باهاشون کوتاه اومدم.
سکوت سمیحه به او دل و جرات داد:
ـ اگه الان جلوشون بایستم ممکنه آپارتمانی را که قراره بدن از دست بدم. تو مسئولیت این تصمیمو قبول میکنی؟ به خواهرت زنگ بزن از دلشون در بیار. بگو مولود ترسیده بود و از رفتارش پشیمونه.
ـ من این کارو نمیکنم.
ـ خب پس خودم به ودیهه زنگ میزنم.
مولود این را گفت، اما تلفنش را از جیبش در نیاورد. احساس میکرد تنهایی نمیتواند تصمیم بگیرد. خوب میدانست که بدون سمیحه نمیتوانست راجع به چیزهای مهم زندگی تصمیم بگیرد. لباسهای خیس را از تنش در آورد. همانطور مانند دوران کودکی هنگام نوشتن مشق، از پنجره بیرون را نگاه کرد. بیرون نزدیک ساختمان نارنجی مدرسه پسرانه آتاتورک در حیاط مدرسه که دوست داشت زنگهای ورزش دور آن بدود، حالا ساختمان بلندی ساخته شده بود و او دیگر نمیتوانست مدرسه دوران کودکیش را ببیند.
تلفن سمیحه زنگ زد و او آن را برداشت:
ـ آره. خونه هستیم.
تلفن را قطع کرد و به مولود گفت:
ـ ودیهه داره میآد. گفت به تو بگم جایی نرو تا برسه.
سمیحه مطمئن بود که ودیهه دارد میآید که سرکوفت بزند که مولود نباید سرسختی نشان میداد و بالاخره راضیشان کند که کمی تخفیف بدهند. به شوهرش گفت یک قدم هم عقب نمینشینی.
مولود گفت:
ـ ودیهه آدم خوش قلبیه. راضی نمیشه در حق ما بیعدالتی بشه.
سمیحه گفت:
ـ من به اندازه تو بهش اطمینان ندارم. اگه قرار باشه بین تو و سلیمان یکیو انتخاب کنه حتما به نفع سلیمان رای میده. مگه تا حالا غیر از این بوده؟
مولود داشت فکر میکرد آیا منظور سمیحه از این حرف طعنه زدن درباره نامههای عاشقانه بود؟ اگر سمیحه داشت تلویحا به نامهها اشاره میکرد نخستین بار بود که در این هفت سال زندگی مشترک مولود از سمیحه چنین لحن تلخی درباره نامهها میشنید. در سکوتی که پیش آمده بود دوتایی گوش به صدای باران سپردند.
کسی داشت در را محکم میکوبید. ودیهه بود. به محض وارد شدن لب به شکایت گشود که «مثل موش آب کشیده» شده. شکایتش بیجا بود، چون چتر صورتی بزرگی به دست داشت و تنها پاهایش خیس شده بودند. سمیحه رفت جوراب خشک و دم پایی برای خواهرش آورد. ودیهه کاغذی را از کیفش در آورد و روی میز گذاشت.
ـ بیا مولود. بیا امضا کن تمومش کنیم. چیزی که خواستی خیلی بیشتر از حقته. پدرم دراومد تا تونستم همه رو آروم کنم.
مولود قولنامههای دیگران را دیده بود، اما نمیدانست کجا را باید نگاه کند. وقتی رقم ۶۲ درصد را دید خوشحال شد، اما شادیش را نشان نداد و گفت:
ـ صبر کن. باید ببینم. اگه حق من رعایت نشده باشه امضا نمیکنم.
ودیهه با خنده گفت:
ـ بس کن مولود. هنوز نفهمیدی که توی این شهر چیزی که مهمه حق نیست، سوده؟ ده سال صبر کن چیزی که دستت اومده برای همیشه مال تو میشه. امضا کن دیگه. هرچی خواستی بهت دادند. دیگه شکایت برای چیه؟
سمیحه گفت:
ـ تا نخونیم نباید امضا کنه.
وقتی اشاره مولود را به رقم شصت و دو درصد دید او هم آرام شد و از خواهرش پرسید:
ـ چی شد راضی شدن؟
مولود قلم را به دست گرفت و سند را امضا کرد. ودیهه تلفن زد و خبر را به قورقوت داد. جعبه ای شیرینی همراه داشت و وقتی سند امضا شد آن را درآورد و به سمیحه داد. سمیحه چایی آورد و تا باران فروکش کند چایی را مزمزه کردند و ودیهه جزییات را به تفصیل شرح داد: قورقوت و سلیمان از دست مولود عصبانی بودند و با وجود اصرار ودیهه میخواستند قضیه را به دادگاه بکشانند. اگر این طور میشد مولود چیزی دستش نمیآمد. ولی خود حاجی وورال که در جریان امر قرار گرفته بود، قورقوت را خواست.
ـ حاج حمید وورال خیال داره برج بلندتری بسازه. یک برج مسکونی بلند نزدیک خونه ما. برای همین به قورقوت گفت پسرعموتونو راضی کنین. هرچی میخواد بهش بدین.
ودیهه افزود:
ـ گفته تا کار این برجهای دوازه طبقه رو تموم نکنه دست به اون برج بلند نمیزنه.
سمیحه گفت:
ـ امیدوارم کاسهای زیر نیمکاسه نباشه.
روز بعد سمیحه قولنامه را به یک وکیل نشان داد و او تایید کرد که حقهای در کار نیست. سمیحه و مولود به آپارتمانی در مجیدیه کوی نزدیک باشگاه نقل مکان کردند، اما خانهای که در کول تپه پشت سر گذاشته بودند هنوز در ذهن مولود جاخوش کرده بود. یکی دو بار رفت و خانه را که حالا دیگر خالی بود تماشا کرد. دقت کرد ببیند آیا آدم ولگردی یا دزدی در را شکسته و وارد خانه شده یا نه. گرچه چیزی برای دزدیدن نمانده بود. هر چیز بدرد بخوری را که در خانه بود از دستگیرههای در تا دستشویی آشپزخانه فروخته بود.
روزهای پایانی آن تابستان، شرکت وورال شروع کرد به تخریب خانههای کول تپه. مولود هر روز میرفت و کار آنها را تماشا میکرد. در نخستین روز کار تخریب مراسمی رسمی برگزار شد که در آن جمعی از خبرنگارها شرکت داشتند و شهردار سخنرانی کرد، اما در روزهای گرمی که در پی آن سر رسید هیچیک از صاحبان خانهها حتی آنها که در این میان معامله خوبی نصیبشان شده بود و در مراسم افتتاح پروژه کف زده بودند، دست نزدند. مولود صاحبان خانهها را تماشا میکرد که گریه میکردند، میخندیدند یا رویشان را برمیگرداندند تا تخریب خانه شان را نبینند، یا با هم دست به یقه میشدند. هنگام تخریب خانه تک اتاقه ای که خود او سالهای بسیاری را در آن گذرانده بود احساس کرد که قلبش دارد میایستد. تمام کودکیش را در برابر خود دید. همه آن خوراکهایی را که در خانه پخته و خورده بودند، همه آن بوهایی را که شنیده بودند، صدای غرولند پدر را در خواب و صدها هزار خاطره در آنی با یک حرکت بولدوزر به تلی خاک بدل شد.
بخش پیش را اینجا بخوانید