دیدید کسانی را که تا بچه کوچولویی می بینند، هیجانزده می شوند، قربون صدقه می روند و شروع می کنند به زبان کودکانه صحبت کردن؟

خوب باید بگم که من این احساس را نسبت به افراد پیر و سالخورده دارم، حالا شاید نه با این شدت!

ولی وقتی خانومی پیر و ظریف می بینم، که ژاکت بافتنی اش را پوشیده و کلاه قرمزش را به سر کرده و خیلی آروم و با احتیاط مشغول قدم زدن است، دلم می خواهد بروم محکم بغلش کنم و بعد بنشینیم یک جایی و بگم: “حالا لطفا یک کمی از داستان زندگیتون برای من تعریف کنید.”

 نمی دونم. شاید طبیعی نیست. شاید من عجیبم. بیشتر هم سن و سال های من نه تنها به این چیزها فکر نمی کنند، حوصله آدم های پیر و حرف های تکراری شان را هم ندارند.

خیلی به دلیلش فکر نمی کنم، شاید به خاطر این واقعیت ساده که هیچ دو نفری مثل هم فکر نمی کنند .

مثلا چند روز پیش توی خیابون راه می رفتم، خانومی با موهای سفید سفید که محکم پشت سرش بسته بود، با قدم های محکم ولی آهسته جلویم راه می رفت .

شما بودید چه می کردید؟ قدم هایتان را تندتر می کردید و از کنارش می گذشتید؟ که خوب مسلما طبیعی است. ما هر روز از کنار هزاران نفر توی خیابون می گذریم و نه بهشان فکر می کنیم و نه نگاه دومی به پشت سرمان می اندازیم.

نمایی از فیلم

من ولی کافی ست موهای سفید و پوست چروک و چشم های مهربون و تنهایشان را ببینم تا قدم هایم شل بشود و واسه خودم رویاپردازی کنم.

مثل همون خانومی که با موهای سفیدش جلویم راه می رفت. ازش جلو نزدم. راهم را هم کج نکردم.  در عوض همینجور به موهایش خیره ماندم و فکر کردم وقتی جوان بوده موهاش چه رنگی بوده؟ سیاه؟ قهوه ای؟ به همین بلندی بوده؟ آن موقع هم موهایش را می بسته یا باز می گذاشته تا دست کسی بتونه به راحتی نوازشش کنه؟ 

 به همین راحتی برای خودم داستان می بافم.

شاید برای همینه که افراد سالخورده را دوست دارم، چون به نظرم داستان دارند. مرموز هستند. گذشته دارند. حتی احتیاج نیست چیزی بگویند می توانند فقط نگاهتان بکنند و شما می دانید معنی نگاه شان این است که “چه آسان دارد جوانی تان می گذرد و خبر ندارید.”

 

چند شب پیش فیلمی دیدم به اسم  How About You

داستان دختر جوانی است به اسم “الی” که خواهر بزرگترش را راضی می کند تا به او کاری بدهد. خواهرش خانه خصوصی جهت نگهداری سالمندان دارد. برای الی که جوانی است پر شور و بی حوصله، کوتاه آمدن در برابر افراد پیر و متوقع با رفتارهای بچه گانه کار سختی ست و دائم به دردسر می افتد. تعطیلات کریسمس از راه می رسد و بیشتر ساکنان پیش خانواده هایشان برمی گردند به غیر از چهار نفر که اتفاقا بدرفتارترین آدم های آن خانه هستند. در این بین مادر الی مریض می شود و خواهرش مجبورمی شود چند روزی برود و سرپرستی خانه را به الی بسپارد. الی هم مجبور می شود که به تمام خواسته های آن ها تن دهد. مثل دونالد، که قاضی بوده و عادت دارد دستور بدهد و بقیه را با نیش زبان برنجاند یا جورجیا که در زمان خودش هنرپیشه و خواننده بوده و همیشه آرایش می کند و با لباس های مجلل همه جا می رود، با بقیه کاری ندارد و هر شب فیلم های خودش را تماشا می کند و الی را نیمه شب صدا می کند تا برایش مارتینی درست کند و یا شبی بیخبر می رود و الی در یکی از بارهای شهر پیداش می کند درحالیکه مشغول آواز خواندن برای بقیه بوده . 

الی موفق می شود با زور و تهدید همه را وادار کند که رفتارشان را برای یک شب هم که شده درست کنند و در آخر همه یکی از بهترین کریسمس های دوران پیری شان را با هم می گذرانند.

خلاصه داستان فیلم چگونه کنار آمدن این آدم ها با هم و دلیل لجبازی ها، رفتارهای نا به جا یا گاهی کودکانه آدم های پیر است، که چیزی نیست جز این که می ترسند و این ترس خودش را این جوری نشان می دهد.

 

 می ترسند از این که تنها مانده اند. از این که دیگر دنیا آن گونه نیست که می شناختند. از این که درونشان احساس پیری نمی کنند ولی جامعه نمی پذیرد که مانند جوانان تفریح کنند و آنها حوصله شان سر می رود. شاید می خواهند بروند بیرون، برقصند و بلند بلند بخندند ولی نمی توانند. شاید می ترسند وقتی می بینند بدنشان ضعیف است و دیگر قدرت ندارند ولی فکر و روحیه شان جوان است و این ناتوانی، خشمگین شان می کند.

در عوض اگر می خواهید جمعیتی از افراد مسن ولی خوش حال و با روحیه ببینید، یک روز یکشنبه ای سری به یکی از بازارهای آنتیک فروشی بزنید. بعد قهوه ای بگیرید و گوشه ای  بی صدا بنشینید و به دور و برتان نگاه کنید.

دسته دسته زنان و مردان مو سپیدی را می بینید که بهترین لباس هایشان را پوشیده اند، چشم هایشان برق می زند، با هم شوخی می کنند و بلند بلند می خندند.

هیچ کس احساس غریبگی نمی کند.

همه خانه شان هستند.