شُکر از سرِ ترس
نه آب . . . نه نان
نه آشیانه . . . نه تن پوش
با آن اندامِ فقط . . . استخوان !
شکمِ باد کردهی حیران
و دهانی
که بیهوده در آن سبز شده است . . . دندان
و آن تکهی هیچ نچشیده، نگفته، خشکیده
به نام زبان!
شُکر میکند از سرِ ترس
تا مبادا بدهد چیزی را از دست!
و تازیانههای مداوم درد
با کودکِ مرده در آغوش
زیر رگبارِ شدیدِ پرسشهای «چه باید کرد؟»
و پاسخ خود جوش
« برو بمیر»!
و تا چشم کار میکند . . . کویر . . .
همهی گمشدهها یک شکل دارند
. . . اما تو
بوسههای هراسناکی را
در مهربانیات تعبیه کردهای
و در بارویِ تبسمات سنگر گرفتهای !
تو میخواهی کابوسهایت را
با اتفاقاتِ ساختگی
تعبیر کنی
و چنان مرا از آسمان محروم میکنی
که انگار
میراثِ نیاکان توست، آسمان !
میدانم
هنگام تشنگی
نشانی معشوق را
اشتباه خواهی دوید
و طعمهی سرابی در صحرا . . . خواهی شد
و فریاد خواهی زد
« همهی گمشدهها یک شکل دارند »
مگر نعرههایت
مرا پیدا کنند !
. . .
هیچ دری مسئول رفت و آمدها نیست