یکشنبه ۲۸ ژانویه ۱۹۹۰ ـ آیواسیتی

دیشب فیلم خوب و پیچیده ای دیدم از ورنر هرتزوگ به نام Hearts of Glass بر اساس زندگی یک پیشگو به نام “هیاس” که در قرن هیجدهم در بوریای آلمان زندگی می کرده است. بسیار مجذوب فیلم شدم. مجذوب دنیای شاعرانه یک چوپان. مجذوب رازی که در فیلم نهفته بود و کسی آن راز را با خود به گور برده بود. راز ساختن شیشه یاقوتی. این پیشگوی چوپان، آیندۀ دهکده را پیشگوئی کرده بود با داشتن یک حس غیر قابل توصیف متافیزیکی از دریافت راز و رمزها. تأکید فیلم بر عمق چشم های مرد چوپان و پر لایه بودن نگاهش، تمثیل نگاری و استفاده از جوهر Fairy tale (متل ها و افسانه ها) در فیلم، زبان شاعرانه و تصاویر پر هیبت استعاری، آن را فیلمی قابل بحث کرده است. در بسیاری از لحظات فیلم به یاد بهرام بیضائی افتادم و فیلم غریبه و مه او…. و عنصر انتظار در آثارش…

خوانده بودم که ورنر هرتزوگ دنیای فکری غریب و نامتعارفی دارد. خیلی ها دیوانه اش می پندارند. دیوانگی مگر یعنی چه؟ دیوانگی یعنی توانایی، قابلیت و جرأت سفر کردن به دنیاهایی که هر انسانی شهامت قدم نهادن به آن حیطه ها را ندارد. که هر انسانی قادر نیست که غریزه کنجکاوی و میل کشف دنیاهای غیر مجاز پرمخاطره را در خود آزاد بگذارد. آزادگی هرتزوگ کار او را استثنایی کرده است!

الآن داشتم به موزیک The sound of silence “صدای سکوت” پل سایمون و گارفنکل گوش می دادم. با صدای آرامش بخششان به تنم تاب دادم. حسی داشتم که گویی عاشقم. که مردی نوازشم می کند که دوستش دارم و دوستم دارد. یکباره حس کردم خودم را دوست دارم. دوست داشتنی ام. ظریف و شکننده ام. چقدر عاشقانه و زیبا دوست می داشتم و چه هنرمندانه می توانستم در آغوش مردی که دوستش می دارم، خودم را مچاله کنم. و با تمام حس های عمیقم به چشمهایش نگاه کنم. وقتی که موسیقی “صدای سکوت” تمام شد و موسیقی بعدی I’m a rock ـ “من یک تخته سنگم” را شنیدم، حس کردم که باید با تو دفتر عزیزم حرف بزنم. می توان به شکنندگی شیشه بود و به قدرت و انسجام سنگ یاقوت….یاقوت… سنگی که از تجمع ذره ذره عصاره آب و املاح و شیشه و هوا در طی هزاران سال پدید می آید. آیا من جوهر و پیغام آور اجداد میلیونی ام  نیستم که تجربه های ژنی و حس های عاشقانه شان را به من منتقل کرده اند و در درون تنهایشان آرزو کرده اند که جسمی آمیخته از سلول های گوشتی و استخوانی و خونی آنها، امیال و آرزوهایشان را به گوش جهان آینده برسانم؟… انسان چه موجود تنهایی است که نیاز به جاودانگی او را دیوانۀ تسخیر آینده کرده است!

دیشب دم در سینمای Bijo “آرتور پانیو” را دیدم. همیشه از دیدارش خوشحال می شوم. آنقدر در چهره اش صمیمیت و صداقت و صلح دوستی می بینم که حتی نگاه کردن به او شکفته ام می کند. حس قشنگی است. جوان ریزاندام و لاغری است و جاذبه و گیرایی ویژه ای در چهره ندارد. ساده است مثل آب زلال که می شود سنگریزه های عمق زیر آب را به شفافیت تشخیص داد. من می توانم آن سنگریزه های رنگین بسیار زیبا چیده شده روح او را ببینم. و همین آرامم می کند.

نشسته بود روی زمین، تنها بود، وقتی دید که از سینما بیرون آمده ام، پرسید: فیلم Hearts of Glass را دیدی؟ گفتم: بله.

گفت: من می خواهم فیلم The story of women “داستان زنان” را ببینم.

در نیمه تاریکی متوجه نشدم که آیا چهره اش سرخ شد یا نه…. اما در خوابی که دیشب دربارۀ او دیده بودم، می دیدم که برای گریز از سرخ شدنش سعی می کرد که با سیلویا صحبت کند. در حالی که در ذهنش تماماً من حضور داشتم. چون وقتی یکی دو جمله با من صحبت کرد، تمام چهره اش قرمز شد.

دفتر عزیزم، عجیب است که اصلاً دلم نمی خواهد هیچکار دیگری انجام بدهم جز این که با تو حرف بزنم. حرف زدن با تو تمام خاطرات گنگ و مغشوش مرا برایم زنده می کند و مهمتر از همه چیز به آنها نظم می دهد.

دفتر عزیزم، نمی دانم تو چه هستی؟ آیا یک “من” دیگر هستی؟

نه…. مطمئناً “من” دیگر من نیستی! چرا که وقتی که از خودم بیزارم و می خواهم از خودم جدا بشوم، و از خودم فاصله بگیرم و کس دیگری جز خودم را ببینم، موجودیت تو متفاوت می شود. و من نمی توانم وجود مادی تو را تصویر کنم…. هر چه هستی، تو داری برایم به عشق بزرگی تبدیل می شوی.

الآن آفتاب می تابد با درخشندگی تمام. و من دارم به موسیقی گوش می دهم. هنوز مثل خیلی از آدم ها، موسیقی ذهن مرا متمرکز نمی کند، بلکه تمرکز را از من می گیرد. چون می خواهم کلمات شعر و نوای موسیقی را با جانم حس کنم. خیلی عجیب است که از زمانی که تصمیم گرفته ام که از آیواسیتی بروم، گویی دارم تو را از دست می دهم. کتاب خواندن را هم ـ گویی دارم وارد مجمع ایرانیانی می شوم که همیشه از آنها گریزان بوده ام. که گویی دوباره رنج را در رگهایم تزریق می کنند. درست آنگونه که سایمون می خواند: Friend Causes Pain!

کسی را نمی خواهم مقصر بدانم. تجربه هایم مرا در ارتباطاتم حساس کرده است!

من فقط با تو احساس آرامش می کنم دفتر عزیزم…. این آرامش را نمی خواهم از دست بدهم… آیا مارک هم مثل من در دوستی هایش بسیار زلال بوده است و بخاطر همین دیگر به هیچکس اعتماد نمی کند؟

نمی دانم…..

امشب با کارول رفتم به دیدن فیلم The story of women به کارگردانی کلود شابرول، با بازیگری ایزابل هوپر…. فیلم مؤثری بود دربارۀ زن و توانایی ها، قابلیت ها، ایستادگی ها و سازندگی های زن. و دربارۀ خواست های فردی او. چیزی که با دنیای روشنفکری گذشته ما تفاوت هنگفتی دارد. ما “فردیت” را می بایستی در خودمان به قتل می رساندیم. له می کردیم…. هیچ می انگاشتیم. “من” می بایستی تبدیل به “ما” می شد… و این یک فرمان مطلق بود!

شخصیت زن فیلم از قشر زنان محروم و زحمت کش فرانسه است که شوهرش سربازی است در جنگ جهانی دوم. زمان سال ۱۹۴۱ است. وقتی که ژنرال پتن حکمرانی می کرد و یهودیان دستگیر می شدند و سربازان آلمانی با زنان سربازان فرانسوی که در جبهه های جنگ می جنگیدند، همخوابگی می کردند. زن دو بچه دارد. یک دختر و یک پسر، او در تنهائی و با زحمت زندگی اش را می گذراند و شاهد رنج های زنان حامله ای است که بچه های نامشروع در شکم دارند. زن تکنیک و آموزش سقط جنین را به شیوه های سنتی می آموزد و بدین وسیله به کمک این زنان می شتابد. او بدون هراس دست به آزمایش می زند. و اولین تجربۀ سقط جنین او با دستگاهی شبیه به تنقیه آب داغ و صابون، موفق از آب درمی آید و این موفقیت به زن این اطمینان را می دهد که به طور غیرقانونی به کار خود ادامه بدهد و از این راه وسیله معاش خود و خانواده اش را فراهم بیاورد.

وقتی شوهرش از جنگ برمی گردد، زن احساس می کند که شوهرش را دوست ندارد و در ازاء خواست های مداوم شوهر، به همخوابگی با او تن نمی دهد و در خفا به کار خود ادامه می دهد.

یکبار یک زن فالگیر به زن می گوید که در زندگی تو زنان زیادی وجود خواهند داشت و تو آوازه خوان مشهوری خواهی شد. یکی از زنانی که زن به او کمک کرده، به او یک دستگاه گرامافون و چند صفحه هدیه می دهد. زن عاشق آواز خواندن و موسیقی است. از خانۀ محقر خود به خانه ای بزرگتر و تمیزتر نقل مکان می کند. مدل موها و لباس هایش را تغییر می دهد و بی هراس از حرف های مردم، اتاقی از اتاق های خانه اش را به زنی روسپی که دوست او شده است، اجاره می دهد، تا از این طریق زندگی مالی خود، بچه ها و شوهرش را سر و سامان بدهد. در شکفتگی های زندگیش عاشق مردی می شود و با او همخوابه می شود. زندگی زن آنقدر رونق می گیرد که خدمتکاری استخدام می کند و از او خواهش می کند که با شوهرش همبستر شود. شوهر که افسرده و بیکار و جنگدیده است وقتی متوجه می شود که همسرش مرد دیگری را در زندگیش انتخاب کرده است، او را به پلیس لو می دهد. و زن به مجازات اعدام با گیوتین محکوم می شود و سرانجام اعدام می شود.