The Tree of Life فیلم عجیبیه.
فکر می کنم اگر صد نفر را برای تماشای این فیلم ببرید سینما، بعد از سی و پنج دقیقه، نود و شش نفر بیایند بیرون و بروند دنبال کار و زندگیشون. اگر هم مثل برادر من باشند احتمالا دم در پولشان را هم پس میگیرند!
چهار نفری که می نشینند و فیلم را تا آخر می بینند، فکر می کنم با من موافق باشند که The Tree of Life فیلم عجیبیه.
به نظرم حتی بیشتر شبیه یک تابلو خیلی زیبا و هنری و اعجاب انگیز می مونه تا یک فیلم سینمایی.
از آن فیلم هایی که منتقدین عاشقش هستند و هرچه ستاره داشتند به این فیلم بخشیدند تا جایی که برنده نخل طلای فستیوال کن امسال هم شد.
۴۰ دقیقه اول فیلم بیشتر شبیه یک مستند خارق العاده می مونه که پیدایش هستی را به تصویر می کشه. زمین از هیچ به وجود میاد، آتشفشان و آبشار و طبیعت شکل می گیرند. نوری عجیب هم همیشه وجود دارد و زمزمه هایی که گاهی می شنویم که صدای دعا و درددل آدم ها با خداست.
با شروع فیلم صدای دختری را می شنویم که می گوید انسان در زندگی یکی از این دو راه را می تواند پیش بگیرد: یا راه طبیعت، یا زیبایی و بخشش ذاتی.
در صحنه بعدی زوجی تلگرافی دریافت می کنند که خبر مرگ پسر نوزده سالشان را می دهد. و بعد غم و درماندگی و آدم هایی که سعی دارند با کلام شان آرامش ببخشند و می گویند “دردت آرام خواهد گرفت، الان باورش سخت است ولی حقیقت دارد. زندگی ادامه می یابد و همه چیز عوض می شود. خدا می بخشد و خدا می گیرد و این زندگی است و تو هنوز دو فرزند دیگر داری.” و مادر گریه می کند و پدر به یاد سختگیری های بی موردش می افتد که الان با از دست رفتن فرزندش به بی ارزش بودنشان پی برده.
و بعد زوجی را می بینیم در دهه ۵۰ میلادی، که عاشق می شوند و خانواده تشکیل می دهند و شیفته نوزاد تازه به دنیا آمده شان هستند.
۱۰ تا انگشت پا، ۱۰ تا انگشت دست
اولین بار که غلت می زنه، اولین قدمی که برمی داره، بچه راه میره، بچه زمین می خوره مادر پایش رو می بوسه، بچه آینه را کشف می کنه، و شما تمام مدت که این صحنه ها را می بینید یادتون هست که بچه بزرگ تر که بشود، دیگر وجود نخوهد داشت و چشماتون شاید شروع کنه به سوختن …
و روی این صحنه ها موسیقی ملایمی پخش می شه و صدای مادر که از خدا می پرسه: “خدایا ، چرا ؟ تو کجا بودی؟ از اول می دونستی قراره اینطور بشه؟ ما برای تو چه ارزشی داریم؟”
و بعد زندگی خانواده را با سه پسر نوجوانشان می بینیم. پدرِ خانواده نماد طبیعت است که به خاطر سختی های زیاد تبدیل به موجودی بدبین و سخت گیر شده، برعکس پدر، مادر خانواده نماد زیبایی زندگی و بخشش ذاتی است که همواره به پسرهایش یاد می دهد که مهربان باشند و به همه چیز عشق بورزند. پسر بزرگتر خانواده هم دچار نوعی دوگانگی در زندگی اش شده و با خود در تضاد است و نمی داند کدام راه را پیش بگیرد. مثل پدر باشد یا مثل مادر.
فیلم طولانی است ولی شاید جالب ترین چیزش این است که زیاد مکالمه ای در مدت فیلم بین کاراکتر ها رد و بدل نمی شود، فقط موسیقی است و به تصویر کشیدن احساس آدم ها، یعنی بدون این که کلامی بشنویم فقط با نگاه کردن می تونیم حس انزجاری که پسر به پدرش دارد را درک کنیم، یا خشمی که زن به شوهرش دارد که تمام وجودش را گرفته و حتی حس کلافگی مرد که پدر بدی نیست ولی توانایی ارتباط برقرار کردن را ندارد.
می بینیم که بچه ها چطور می تونند زیر انتظارات پدر مادرها له بشوند، پدر عاشق موسیقی کلاسیک است، پیانو هم میزند. پدر که از جا پا می شه تا به سراغ صفحه موسیقی بره تمام بدن بچه منقبض می شه و همان چند ثانیه کافی ست تا ببینی، درک کنی. این چیزی نیست که بچه می خواهد، پدر می خواهد.
و این چیزی است که هر روز میلیون ها میلیون بچه را زیر فشار خرد می کند.
پدر می خواهد بچه موسیقیدان بشه
مادر آرزو دارد بچه پزشک بشه
پدر می خواهد بچه ورزشکار باشه
مادر می خواهد بچه وکیل باشه
بچه چی؟ بچه چی می خواهد؟
اگر بچه هیچ کدام از این ها را نخواهد چی؟ کمتر دوستش خواهند داشت؟ فکر می کنند قدر ناشناس است؟ یا ناشکر؟
قدرشناس چی؟ این که به این دنیا آوردنش؟ پس وظیفه دارد آن چیزی شود که مادر پدر می خواهند؟ چون به دنیا آوردنش؟ پس بالاخره زندگی را خدا می بخشد یا پدر مادر؟
پایان فیلم هم به همان عجیبی است که شروعش بود.
اگر صد نفر فیلم را ببینند، شاید نود و شش نفر نتوانند تا آخر بنشینند و فیلم را تماشا کنند.
من جزو چهار نفر باقیمانده هستم ولی.
حتی دلم می خواهد یک بار دیگر هم بگذارم و دوباره ببینم.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همراه ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.