همیشه یکنوع مسئولیت اخلاقی روشنفکرانه مرا وادار می کرد که از خودم جدا بشوم و دیگران را بشناسم. به خود پرداختن به طور مداوم آدم را خودشیفته می کند. اما حالا فکر می کنم کشف خود یعنی کشف جنبه هایی از کلیت یک انسان… آنقدر در وجودم پیچیدگی و ناشناختگی می بینم که فکر می کنم فکر کردن به آنها و آنالیزه کردنشان کار شگرفی است. این به آن مفهوم نیست که همۀ هستی ام را صرف شناخت خودم بکنم و از دیگران غافل بمانم. مسئله اینست که دیگر نمی خواهم از این شاخه به آن شاخه بپرم و مثل آدمی که سر سفره ای هفت رنگ نشسته است، به هر غذایی ناخنک بزنم و در آخر گرسنه و سیراب نشده، از جایم بلند شوم. حالا می خواهم بنشینم و غذایی را که دوست دارم با اشتهای تمام بخورم. به دیگر غذاها نگاه می کنم و آنها را در فرصت هایی دیگر به تمامی خواهم شناخت و سرانجام ارضاء شده و اشباع شده از حس لذت و شناخت، آنها را خواهم خورد.
پس، از حالا هر چه دربارۀ خودم می نویسم در جهت کشف خودم است و از آنجائی که من جلوه ای از انسان های دیگرم، می توانم یک مشت باشم نمونۀ خروار…. نه یک خوکچه هندی هستم برای خودم و نه یک تکه گوشت یا شیئی بیجان در یک لابراتوار آزمایشگاه… من یک آدمم با تمام عواطف و احساسات، شادی ها و خشم ها و عاداتم که در شرایط مختلف عکس العمل های مختلفی از خود بروز می دهم. مثلاً من امروز بعد از ظهر که یک تئاتر کمدی دیدم و سراسر سالن غرق در خنده و هلهله بود، اصلاً نتوانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. هنوز هم از به یادآوری نمایش بغض گلویم را می فشارد و اشک دوباره چشمانم را پر کرده است… خُب، بالطبع خیلی ها تعجب خواهند کرد که من از دیدن یک فیلم کمدی گریه ام بگیرد. اما عدۀ کمی هم در این دنیا هستند که عکس العمل هایشان با من همگون است و بالطبع عمق تجربه هایشان… مارک یکی از آنهاست…
نمایش دیگری دیدم به نام The Scape یا A leap for freedom نوشته ویلیام ولز براون William wells Brown که در سال ۱۸۵۷ نوشته شده بود. یک نمایش ملودرام که نمایش های اخلاقی لاله زاری را به یادم آورده بود. داستان دربارۀ یک خانوادۀ سفید پوست برده دار بود و ارتباطشان با بردگان سیاهپوستشان. تأکید نمایش بر وضعیت زندگی برده ها بود و تلاش و مبارزه شان برای رهایی از چنگال ستم زورگویان. نمایشنامه که به نمایش های گروه های سیاسی ایرانی در دوران انقلاب نزدیک بود، با نشان دادن تفاوت طبقاتی فاحش در جامعه و تضادها و کشمکش هایشان، کاراکترها به مبارزه کشیده می شدند و مبارزاتشان در نهایت به پیروزی ختم می شد. یک پایان امیدبخش… که در تصور من، پیروزی همیشه مقطعی است و پیروزی مطلق وجود ندارد. در حقیقت از شکل برده داری آزاد شدند اما حالا به نوعی دیگر تحت ستم اند و به عبارتی دیگر برده داری شکلش تغییر کرده است.
در کنارم یک خانوادۀ طبقه متوسط سیاهپوست نشسته بودند که از دیدن نمایش به شدت احساساتی شده بودند. نمایش، شرکت تماشاگران را به طور تنگاتنگی با بازیگران روی صحنه و محتوای داستان ملزم دانسته بود و نمایش در این وجه تا حدودی موفق بود. از آن جائی که چنین موضوعاتی با روحیه ساده پسند آمریکائیان جور در نمی آمد، آن را به شیوۀ موزیکال اجرا کرده بودند. که در عین حال بسیار هم عامه پسند شده بود.
وقتی که هیجانات تماشاگران را می دیدم، فکر کردم هیچ اشکالی ندارد اگر گاه نمایشنامه نویس، نمایشنامه های عامه پسند بنویسد یعنی حرف های اساسی را در قالب کلمات ساده و وقایع عادی و روزمره بیان کند. به یاد نمایشنامه هایی افتادم که حدود ۱۵ ـ ۱۰ سال پیش در فرانسه متداول شده بود که بیانگر زندگی عادی و حوادث معمولی خانوادگی مردم بود و تماشاگران زیادی را بخود جلب کرده بود.
به هرحال….
بیقراری ام هنوز ادامه دارد….
به اعظم تلفن کردم. گفتم که شهر کوچک و غیرعمیق بودن مردمش دارد مرا از درون می ترکاند. اعظم گفت بهتر است به جای دانشگاه Brown به دانشگاه U.C.L.A (لوس انجلس) بروی. این دانشگاه، دانشگاهی چپ گراست و اعتصابات دانشگاهی سال های ۶۰ از همانجا شروع شده است. دانشگاه براون مثل هارواردی ها محافظه کارند و بیشتر دانشجویان از خانواده های مرفه هستند که مسائل دردمندان جامعه، مسئله شان نیست. حتماً سعی کن برای تعطیلات وسط ترم بهار، سفری به آنجا بروی و با استادان آنجا وقت ملاقات بگذاری. آیا این دریچه می تواند مرا به یک فضای پر امید بکشاند؟
بیقراری ام از همه چیز و همه جاست…
بیماری (د ـ ج) در ایران و بروز مشکلات پی در پی، سلول های مغزی ام را به مرگ نزدیک کرده است و استخوان هایم مرتباً دچار استخوان لرزه هستند، یک استخوان لرزه تمام می شود، استخوان لرزه جدیدی با خبرهای ناگوار بروز می کند. این خبر را که به اعظم دادم، منقلب شد. گفت همین الان به ایران تلفن خواهد کرد. خداحافظی کردیم و من به وجدان درد دچار شدم که حالا دامنۀ لرزه و شکان را به استخوان های او هم گسترانده ام! برای التیام درد وجدان شعر سعدی را خواندم: چو عضوی بدرد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار”…
(د ـ ج) یکی از قربانیان انقلاب و جنگ است. گاه تولد یک کودک ناقص در اثر مواد شیمیایی پراکنده در هوای جنگ، زندگی یک ایل را از هم می پاشاند و آدم ها شروع می کنند همدیگر را متهم کردن که دلیل نقص تو هستی! آنها دلایل بزرگتر را نمی بینند و انسان مگر چیست جز مشتی سلول و گوشت و خون و عس (استخوان و پلنِگ)؟
(د ـ ج) خودش را از جهان دور کرده بود و در یک خانۀ کوچک سرپرستی کودک رشد نیافته ذهنی و جسمی اش را به عهده گرفته بود. او انگار با اینکار خواسته بود که مرتباً خودش را آزار بدهد و به یک خودکشی ذره به ذره نزدیک کند. گویی با مرگش می خواهد از هستی اش انتقام بگیرد. بعد از سالها وقتی که کودکش در مرکز امنی مورد مراقبت قرار گرفت، از او چیزی باقی نمانده، جز یک قامت خمیده که با باد به هر طرف کشیده می شود. گویی او تنها نجات دهنده اش را “مرگ” می داند. و حالا مثل یک کودک بیمار، خودش را به مادرش چسبانده تا او را تیمار کند. تا دوباره به آرامش زهدان برگردد.
نه… بهتر است از جا برخیزم و با فکر کردن به این همه درد، لرزش ۹ ریشتری استخوان لرزه را تمام کنم!
چکار می توانم بکنم جز آن که به کابوس پناه ببرم که مرا از واقعیت جدا کند. دیدن کابوس آرامش بخش است چون از هولناکی واقعیت خفیف تر است. بعد هم می دانی که به سالن سینمای بدنت رفته ای و خودت ناخودآگاه فیلمی ساخته ای که محتوایش برایت غیرمنتظره است. و می دانی که حتماً داستان و تصاویری خلاق دارد.
یا می توانی به “کارول” تلفن بکنی تا به منزلت بیاید. با او شام درست کنی و بدین گونه از فکر کردن بگریزی!