مردی عاشق

ادامه فصل پنجم…

چند ساعت از ظهر ۱۲ سپتامبر گذشته بود که سفر کوتاهی از پوتوماک به پنتاگون داشتم. ساختمان دودزده بود و جسدهایی هنوز درون آن بودند. من و دان رامسفلد از محل سانحه دیدار کردیم و از خدمه ی مشغول کار به خاطر تعهدشان تشکر کردیم. در میان بازدید ما گروهی از کارگران پرچم بزرگی از آمریکا را بالای ساختمان هوا کردند. این علامتی از ایستادگی و ثابت قدمی بود، یعنی دقیقا همان چیزی که ملت بایست می دید. یکی از آخرین گروه هایی که دیدم گروه سردخانه بود. جو هاگین آن ها را نزد من آورد. پس از انجام غم انگیزترین وظیفه ها خاک سر و رویشان را گرفته بود. بهشان گفتم چقدر ممنون کرامتی هستم که با خود به کار می آورند.

تجربه ی پنتاگون مرا بر آن داشت که باید هر چه زودتر به نیویورک بروم. جو به من گفت این فکر مشکلاتی جدی دارد. سرویس مخفی مطمئن نبود که منطقه امن باشد. گروه های تدارکات وقت آمادگی برای حضور ریاست جمهوری را نداشتند. هیچ کس نمی دانست محیط محل تصادم چگونه است. این نگرانی ها معتبر بود اما من تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم نیویورکی ها بدانند که تنها نیستند. این حمله برای من همانقدر شخصی بود که برای آن ها. هیچ چیز مثل این نبود که این را رو در رو بهشان بگویم.

جورج بوش در مراسم بزرگداشت کشته شدگان پنتاگون

تصمیم گرفتم خبر را صبح پنجشنبه منتشر کنم. اری فلشر پیشنهاد داده بود مطبوعات را به دفتر بیضی شکل دعوت کنیم تا شاهد تماس تلفنی من با جورج پاتاکی، فرماندار نیویورک و شهردار رودی جولیانی باشند. گفتم: “نمی توانم بگویم چقدر به شهروندان خوب آن گوشه ی دنیا و به کار محشری که انجام می دهند افتخار می کنم.” بعد غافلگیرشان کردم. “شما مهربانانه از من دعوت کرده اید به نیویورک سیتی بیایم. می پذیرم؛ فردا بعدازظهر آن جا خواهم بود.”

قبول کردم پس از تلفن چند سئوال دریافت کنم. از امنیت نظام هوانوردی، محل بن لادن و آن چه از کنگره می خواستم پرسیدند. آخرین سئوال را گزارشگری از “کریستین ساینس مونیتور” پرسید: “می تونید بهمون بگید به فکر چه دعایی هستید و قلبتون کجاست…؟”

دو روز بود که توانسته بودم احساساتم را در عموم سرکوب کنم اما این سئوال آن را به سطح کشاند. به فکر صدای پراندوه تد اولسون بودم. گروه خسته و مانده ی سردخانه در نظرم مجسم شد. به فکر آن بچه های معصومی بودم که مرده بودند و آنانی که پدر و مادرشان را از دست داده بودند. غمی که جمع شده بود منفجر شد. چشمانم پر از اشک شد و بغضم گرفت. مکثی کوتاه کردم و چیک و چیکِ دوربین ها بالا گرفت. خودم را جمع و جور کردم، دستم را روی میز راسخ گذاشتم و به جلو خم شدم. “خوب، الان به فکر خودم نیستم. به فکر خانواده ها و کودکان هستم. من مردی عاشق هستم اما در عین حال کسی هستم که باید شغلش رو انجام بده و قصد دارم همین کارو بکنم.”

***

چند ساعت بعد من و لورا به مرکز بیمارستان واشنگتن رفتیم تا از قربانیان پنتاگون دیدار کنیم. بخش های عظیم بدن بعضی هایشان سوخته بود. از یک نفرشان پرسیدم رنجر ارتش است یا نه. یک ثانیه هم مکث نکرد و پاسخ داد: “نه جناب، من جزو نیروهای ویژه هستم. ضریب هوشی ام بالاتر از اونه که رنجر باشم.” هر کس در اتاق بود (همسر او، پزشکانش، لورا و من) زد زیر خنده. خندیدن احساس خوبی بود. از بیمارستان که بیرون آمدم تحت تاثیر شجاعت زخمی ها و شفقت پزشکان و پرستاران بودم.

از بیمارستان که برگشتیم اندی کارد در چمن جنوبی منتظرم بود. می خواستم از لیموزین پیاده شوم که در را باز کرد و پرید تو. گفت کاخ سفید به بمبگذاری تهدید شده است. سرویس مخفی معاون رئیس جمهور را نقل مکان داده بود و می خواستند مرا هم تخلیه کنند. به مامورین گفتم اطلاعات دریافتی را دوباره کنترل کنند و تا جای ممکن کارمندان کاخ سفید را مرخص کردم. اما خودم می خواستم در محل بمانم. نمی خواستم به دشمن این لذت دوباره را بدهم که مرا در حال فرار از این جا به آن جا ببینند. سرویس مخفی ناحیه امنیتی کاخ سفید را گسترش داد. روزمان را از سر گذراندیم. وقتی می رفتیم بخوابیم با خودم فکر کردم روز دیگری بدون حمله گذشت. خدایا شکرت.

***

در روز ۱۱ سپتامبر نزدیک سه هزار مرد، زن و کودک بیگناه کشته شدند. به نظرم برای کشور مهم بود که در کنار یکدیگر سوگواری کنیم و این بود که جمعه را به عنوان روز ملی دعا و یادآوری اعلام کردم. می دانستم ۱۴ سپتامبر روزی طاقت فرسا و پراحساس خواهد بود. اما انتظار نداشتم که الهام بخش ترین روز تمام زندگی ام شود.

چند دقیقه بعد از ۷ صبح، اندی کارد در دفتر بیضی شکل به دیدنم آمد تا گزارش امنیت ملی را ارائه کند. سازمان سیا باور داشت مامورین القاعده بیشتری در آمریکا بودند و می خواستند با سلاح های میکروبی، شیمیایی یا هسته ای به آمریکا حمله کنند. سخت بود چیزی ویران گر تر از ۱۱ سپتامبر را تصور کنیم اما حمله ای تروریستی با سلاح های کشتار جمعی چنین می بود.

از مدیر اف بی آی، باب مولر، و دادستان کل، جان اشکرافت، خواستم مرا در مورد پیشرفت تحقیقات اف بی آی در مورد هواپیمارباها به روز کنند. باب گفت بیشتر تروریست ها را شناسایی کرده اند و فهمیده اند کی وارد کشور شده اند، کجا اقامت داشته اند و چگونه نقشه شان را اجرا کرده اند. کار تحقیقاتشان چشمگیر بود. اما کافی نبود.

پرسیدم: “برای جلوگیری از حمله بعدی چیکار می کنید؟” آدم ها با عصبیت روی صندلی هایشان جابجا شدند. به باب گفتم می خواهم اف بی آن ذهنیت زمان جنگ داشته باشد. باید حملات را پیش از وقوع مختل می کردیم نه که فقط پس از وقوع در موردشان تحقیق کنیم. باب در پایان جلسه گفت: “ماموریت جدید ما همین است، پیشگیری از حملات.” در چند سال پیش رو او به وعده اش عمل کرد و بنیادی ترین تحولات در اف بی آی در طول تاریخ صد ساله ی آن را انجام داد.

پس از تماسی تلفنی با آریل شارون، نخست وزیر اسرائیل، رهبری که معنای جنگیدن با تروریسم را می فهمید، اولین جلسه ی کابینه ام پس از حملات تروریستی را آغاز کردم. به اتاق که قدم گذاشتم گروه شروع به دست زدن بی وقفه کرد. غافلگیر شده بودم و حمایت قلبی آن ها بغضم را شکست. برای دومین بار در طول دو روز اشک از چشمانم جاری شد.

جلسه کابینه را با دعا شروع کردیم. از دان رامسفلد خواستم دعا را آغاز کند. او کلماتی تکان دهنده در مورد قربانیان حملات گفت و خواهان “شکیبایی برای سنجیده بودن شهوت مان برای عمل” شد. لحظه ی سکوت پس از دعا به من وقت داد احساساتم را جمع آوری کنم. به فکر سخنرانی ای افتادم که قرار بود به زودی در کلیسای جامع ملی ایراد کنم. ظاهرا کالین پاول هم به همین فکر بود. وزیر امور خارجه یادداشتی به سویم فرستاد.

نوشته بود: “آقای رئیس جمهور عزیز، وقتی من باید چنین سخنرانی ای ایراد کنم، از اون کلماتی که می دونم احساساتمو بالا می آرند، مثل بابا و مامان، خودداری می کنم.” حرکت اندیشمندانه ای بود. کالین جنگ دیده بود؛ او از احساسات قدرتمندی که همه مان در دل داشتیم باخبر بود و می خواست آرامم کند. جلسه را که آغاز کردم یادداشت را بالا گرفتم و به شوخی گفتم: «بذارید بهتون بگم وزیر امور خارجه چی بهم گفت.. “آقای رئیس جمهور عزیز، از هم وا نرو!” ».

***

کلیسای جامع ملی ساختمانی خیره کننده بود با سقفی ۱۰۲ فوتی، پشتبندهایی باشکوه و پنجره نقش دارهایی درخشان. در روز ۱۴ سپتامبر سکوها تا نهایت ظرفیت پر بود. روسای جمهور سابق فورد، کارتر، بوش و کلینتون با همسران شان آن جا بودند. تقریبا تمام اعضای کنگره، کل کابینه، ستاد مشترک ارتش، قضات دادگاه عالی، سپاه دیپلماتیک و خانواده های قربانیان هم همین طور. یک نفر آن جا نبود و آن دیک چنی بود. او در کمپ دیوید بود تا از تداوم دولت کسب اطمینان کند، نکته ای که یادآور تداوم خطر بود.

از لورا و کارن هیوز خواسته بودم طرح برنامه را بریزند و آن ها کار را به خوبی انجام داده بودند. سخنرانان شامل رهبران مذهبی از بسیاری مذاهب می شدند: امام مزمل صدیقی از انجمن اسلامی آمریکای شمالی، خاخام جاشوآ هابرمن، بیلی گراهام، کاردینال تئودور مک کاریک و کیربیجان کالدول. آخر مراسم بود که نوبت من شد. از پله ها که به سوی منبر رفتم زیر لب دعا کردم: “پرودگارا، بگذار نورت از درون من بتابد.”

سخنرانی در کلیسای جامع مهمترین سخنرانی دوران کوتاه ریاست جمهوری ام بود. به سخنرانی نویس هایم (مایک گرسون، جان مک کانل و متیو اسکالی) گفته بودم می خواهم به سه هدف دست پیدا کنم: سوگواری جان های از دست رفته، یادآوری به مردم که خدایی عاشق در کار است و روشن ساختن این که آنان که به ملت ما حمله کردند با عدالت روبرو خواهند شد.

اینگونه آغاز کردم: “ما این جا هستیم در میانه ی ساعت سوگ مان. شماری بسیار از فقدانی به این بزرگی رنج برده اند و امروز غم ملت مان را بیان می کنیم. نزد خدا آمده ایم تا برای مفقودین و مردگان و برای آنان که دوست شان می داریم دعا کنیم… به کودکان و والدین و همسران و خانواده ها و دوستان از دست رفته، عمیق ترین همدلی ملت مان را تقدیم می کنیم. و به شما اطمینان می دهم که تنها نیستید.”

جمعیت را از نظر گذراندم. سه سرباز در سمت راستم ایستاده بودند و اشک روی گونه هایشان روان بود. زن نگهبان اصلی من، چریتی والاس، نیز همین طور. مصمم بودم اسیر بیماری واگیردار گریه نشوم. یک جا بود که جرات نگاه کردن به سوی آن را نداشتم: سکویی که مادر و پدر و لورا روی آن نشسته بودند. ادامه دادم:

“تازه سه روز از این رویدادها گذشته و آمریکایی ها هنوز به آن فاصله ای که تاریخ ایجاد می کند نرسیده اند. اما مسئولیت مان نزد تاریخ فی الحال روشن است: پاسخ به این حملات و خلاصی جهان از شرارت. با بزدلی و فریب و قتل علیه مان جنگ به پا کرده اند. این ملت صلح جو است اما خشمش که به پا خیزد، قرص و محکم می شود. زمان و شرایط آغاز این تخاصم را دیگران تعیین کردند. شیوه و ساعت پایان آن را اما ما انتخاب می کنیم…

نشانه های خدا همیشه آن هایی که ما دنبالش هستیم نیست. ما غم انگیزانه می آموزیم که اهداف او همیشه اهداف ما نیست. با این همه دعاهای خصوصی حاکی از درد و رنج ، چه در خانه هایمان و چه در این کلیسای جامع بزرگ، فهمیده و شنیده و درک می شوند… این جهانی که او آفریده طرحی اخلاقی دارد. اندوه و غم و نفرت دیری نمی پاید. نیکی، یادآوری و عشق اما بی پایانند. و پروردگارِ حیات، نگهبان تمام آن هایی است که می میرند و تمام آن هایی که سوگوارند.”

روی صندلی کنار لورا که نشستم پدر آمد سمتم و دستم را آرام فشار داد. بعضی می گویند این لحظه نشان انتقال نمادین مشعل از یک نسل به نسل دیگر بود. من این را دست اطمینان بخش پدری دیدم که چالش های جنگ را می شناخت. از نمونه ی او و از عشق ورزی اش قدرت یافتم. برای مرحله ی بعدی سفر به این قدرت نیاز داشتم: دیدار از نقطه ی حمله، منهتنِ پایین.

  

*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویسآنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.