خاطره ای از انقلاب فرهنگی سال ۵۹

اشاره:

این مطلب در شماره ۵۱۵ شهروند مورخ ۸ سپتامبر ۲۰۰۰(۱۸ شهریور ۱۳۷۹) منتشر شده است و به دلیل مروری بر وقایع ۳۳ ساله ی جمهوری اسلامی، برای نگاهی به انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها، بازچاپ می شود.

 ***

 شنیدن و دیدن حوادثى چون تهاجم به کوى دانشگاه و اجتماعات دانشجویى و جدیدترین آن‌ها حمله به دانشجویان در خرم‌آباد، همواره مرا به گذشته‌هاى دور مى‌برد، به بیست سال پیش‏ از این‌…

ترم دوم سال تحصیلى ۵۹‌_‌۵۸ رو به اتمام بود؛ یک‌روز صبح که رفتم دانشکده دیدم درها را بسته‌اند و شعارهاى پارچه‌اى با نوشته‌هایى در حمایت از بسته شدن دانشگاه‌ها تحت عنوان انقلاب فرهنگى، به در و دیوار آویخته‌اند. تعدادى از دانشجویان انجمن اسلامى هم مسئول حراست از درِ ورودى و جلوگیرى از ورود دانشجویان به دانشکده بودند. بعضى از آن‌ها نگاه محجوبى داشتند، گویا نمى‌خواستند اینطور رودرروى همکلاسى‌ها، همراهان دوران انقلاب و یاران ناموافق خود بایستند، و بعضى نگاهى پیروزمندانه به جمعیتى که در جلوى در ورودى جمع شده بود و اعتراض‏ مى‌کرد، داشت‌. گویا با نگاهشان مى‌خواستند بگویند “زدى ضربتى، ضربتى نوش‏ کن‌”.

اما این‌طرفى‌ها گفتند که باید مقاومت کنیم، نمى‌شود به همین راحتى درِ دانشگاه را بست‌.

انقلاب فرهنگی با بستن دانشگاه ها همراه بود

راه افتادیم و با بچه‌هاى سایر دانشکده‌هاى اطراف در خیابان تحصن کردیم و پلاکاردهایى که همانجا درست کرده و در آن بستن دانشگاه‌ها را محکوم کرده بودیم، در دست داشتیم.

خبر رسید که مدرسه عالى پارس‏ هنوز بسته نشده و مى‌توانیم در آنجا به تحصن ادامه دهیم‌.

وقتى به مدرسه عالى پارس‏ رفتیم با فضاى کاملاً متشنجى روبرو شدیم‌. رهبران دانشجویى گروه‌هاى سیاسى بر سر حرکت بعدى اختلاف‌نظر داشتند. بعضى‌ها حرکت‌هاى چاره‌جویانه را پیشنهاد مى‌کردند و از سوى آن دیگرى متهم به سازشکارى مى‌شدند و بعضى‌ها، مقاومت و ایستادگى تا به آخر را مى‌خواستند و متهم به تندروى مى‌شدند و در این میان دانشجویان جوان و صادق و کم‌تجربه به سان امت همیشه در صحنه، چشم به دهان سران قوم دوخته بودند که تکلیف آن‌ها را روشن کنند. بمانند و بجنگند یا با کمیته‌اى که مسلحانه اطراف مدرسه را محاصره کرده از در مذاکره درآیند.

از نتیجه‌ى مذاکرات خبردار نشدیم، فقط به همه گفته شد به ناهارخورى مدرسه که در زیرزمین قرار داشت برویم و پشت درها را با میز و صندلى محکم کنیم‌.

ما هم انجام دادیم‌. هیجان خاصى توأم با ترس‏ وجودم را گرفته بود. فکر مى‌کردم چه مقاومت انقلابى‌اى در پیش‏ است، از طرفى مى‌ترسیدم آن‌همه جمعیت در زیرزمینى که به یک حیاط خلوت کوچک منتهى مى‌شد، حیاط خلوتى که از سه طرف با دیوارهاى بلند ساختمان مدرسه احاطه شده بود و از یک طرف با یک دیوار بلند ۳ مترى از بخشى از خرابه‌ى پشت دیوار و حیاط ساختمان‌هاى مسکونى مردم جدا مى‌شد، اگر با حمله‌اى مواجه شود هیچ راه فرارى نخواهد داشت‌.

آشپزهاى مدرسه براى ناهار تهیه‌ى قیمه دیده بودند، دیگ‌هاى بزرگ پر از سیب‌زمینى پوست‌کنده در آب که در حیاط خلوت رها شده بود، حکایت از آن داشت‌.

بچه‌ها دسته دسته در گوشه و کنار سالن غذاخورى مشغول بحث بودند. عده‌اى سرودهاى انقلابى مى‌خواندند که یکباره هجوم از بیرون شروع شد. از خرابه‌ى پشت حیاط خلوت شروع به شلیک گاز اشک‌آور  کردند. با چند گلوله‌ى گاز اشک‌آور به داخل ناهارخورى و حیاط خلوت اکثر بچه‌ها به حیاط خلوتى که به زحمت ۲۰ نفر را در خود جا مى‌داد هجوم آوردند. آن‌ها سیب‌زمینى‌ها را به چشم‌هاى خود مى‌مالیدند تا از سوزش‏ آن جلوگیرى کنند. چند پسر به بالاى دیوار بلند سیمانى رفتند و چند نفر پایین دیوار بچه‌ها را بلند کرده به دست بالایى‌ها مى‌دادند. من همه‌جا با یکى از دوستانم بودم و او هم دختر بسیار مسئولى بود به طورى که وقتى به بالاى دیوار رسید آنقدر ایستاد تا من هم به بالا برسم تا با هم تصمیم بگیریم داخل خرابه و در آغوش‏ کمیته‌ى جان بر کف بپریم، یا به حیاط خانه‌ى بغل‌دستى‌. با همکارى گروهىِ بچه‌ها، به بالاى دیوار رسیدم و وقتى همراه دوستم چهره‌هاى خشمگین کمیته‌اى‌ها و تعدادى لباس‏شخصى‌هاى آن‌زمان را در خرابه‌ى پشت دیوار دیدیم که با فحش‏هاى آنچنانى ما را به خود مى‌خواندند، به حیاط خانه‌ى بغلى پریدیم‌. کورمال‌کورمال به سمت در اتاق خانه رفتیم و با شیشه‌هاى شکسته و اتاق دودگرفته‌ى آن روبه‌رو شدیم. چند گاز اشک‌آور آنجا را از سکنه خالى کرده بود. دوباره از دیوار کوتاه آن حیاط بالا رفته وارد حیاط بغلى شدیم و بالاخره در خانه‌ى سوم تعدادى از بچه‌ها را یافتیم. همگى در اتاق‌هاى خانه جمع شده بودند. بعضى‌ها از سنگ‌پرانى‌هایى که از خرابه‌ى پشت حیاط خلوت به داخل شده بود زخمى شده بودند، ولى اکثراً از سوزش‏ چشم و گلو مى‌نالیدند. همه از این هجوم بهت‌زده بودند. صاحبخانه که پیرزن مهربانى بود حس‏ دوگانه‌اى داشت هم با شرم آمیخته به ترس‏ مى‌گفت‌:‌»‌آخر شما که نمى‌توانید اینجا بمانید، مى‌آیند دنبالتان»، و لحظه‌اى بعد مى‌گفت‌:‌»‌خدا ذلیلشان کند که به سر بچه‌هاى مردم این بلا رو مى‌یارن‌«.

ولى راست مى‌گفت، نمى‌شد آنجا ماند. هر لحظه بر تعداد تازه‌واردها افزوده مى‌شد و اتاق‌ها گنجایش‏ نفرات بیشتر را نداشت‌.

گاه‌گاه هم  زنگ در به صدا درمى‌آمد که در آن لحظه همه نفس‏ها را حبس‏ کرده و صدا از کسى درنمى‌آمد و زن صاحبخانه هم  زنگ را نشنیده مى‌گرفت و در را باز نمى‌کرد.

بچه‌ها شروع کردند از اسم و دانشکده‌ى یکدیگر پرسیدن تا در صورت دستگیرى بتوانند آمارى از افراد داشته باشند.

یکى از آن‌ها شهاب بود، پسرى با چهره‌ى محجوب شهرستانى‌. نامش‏ را گفت و بعدها او را از روى عکس‏ حجله‌اش‏ به خاطر آوردم‌. در جبهه خدمت سربازى‌اش‏ را مى‌گذراند که شهید شد. دیگرى حسین بود، او را آنجا نگرفتند ولى سال بعد دستگیر و اعدام شد. آن نام‌ها به دردمان نخورد جز یادآورى خاطرات آن روز.

بعد از مدتى که سروصداهاى بسیارى از کوچه به گوش‏ مى‌رسید، یکى از بچه‌ها سروگوشى آب داد و گفت:‌»‌سر کوچه جمعیت زیادى جمع شده و کسى حواسش‏ به کوچه نیست، بهتره بریم بیرون»، و خود زودتر رفت و وانت‌بارى را پیدا کرد و با خود آورد. تعدادى از بچه‌ها یکى‌یکى از درِ خانه به عقب وانت‌بار سوار شدند و من نیز نفر آخرى بودم که موفق شدم در زمین و هوا خود را به پشت وانت‌بار آویزان کنم‌. راننده‌ى وانت غرغرکنان مى‌گفت‌:‌»‌تعدادتون زیاد شد، لاستیک‌هام کم‌ باده». پسرها هم شروع کردند به تشکر که اینجور مواقع مردم باید به داد هم برسند، شما هم آقایى کردید.

خلاصه وانت‌بار دور زد و از خیابان پاسداران پیچید و برگشت تو شریعتى و ما را بالاتر از مدرسه پیاده کرد. جدا جدا به طرف مدرسه رفتیم ببینیم چه خبر است‌.

جمعیت زیادى جلوى در مدرسه جمع شده بودند. کمیته‌اى‌هاى مسلح در دو طرف در، راهرویى درست کرده تا بچه‌هایى را که از داخل گرفته بودند به بیرون بفرستند. بچه‌ها که بیرون مى‌آمدند جمعیت حزب‌اللهى فحش‏ و شعارهاى مرگ برِ .‌.‌‌. خود را نثارشان مى‌کردند. ولى در مورد دخترها موضوع فرق داشت‌. دخترها را با فحش‏هاى بدترى خطاب مى‌کردند. براى آن جمعیت و آن ذهنیت، دختر یکى نباید قاطى این‌جور بازى‌ها شود، مگر اینکه سالم نباشد. مگر مى‌شود در مقابل حکم حکومتى و امام ایستاد و تسلیم نشد و با یک عده پسر جمع شد رفت در ناهارخورى و بعد براى فرار و از دیوار بالارفتن از پسرها کمک گرفت‌.

وقتى نوشین از در مدرسه بیرون آمد یک نفر رفت جلو و به صورت او تف انداخت‌. بچه‌ها همه سرهایشان را پایین انداخته بودند، نه از شرمندگى، که چشم به چشم آن جمعیت خشمگین و ناسزاگو دوختن لطفى نداشت‌.

آن‌ها را سوار چندین اتوبوس‏ کردند و بردند. در خبرگیرى بعدى با آن‌ها دریافتیم که رفتارهاى متفاوتى با آن‌ها شده بود. مثلاً یک اتوبوس‏ در چند خیابان پایین‌تر آن‌ها را پیاده کرده بود و اتوبوسى دیگر آن‌ها را به یک کمیته برده و از همه‌ى آن‌ها امضاء گرفته بود.

چیز غریبى نیست، از زمان پاگیرى جمهورى اسلامى ما به برخوردهاى چندگانه‌ى رژیم در هر زمینه‌اى عادت کرده‌ایم‌.

 

حال اکثر بچه‌هاى انجمن اسلامى آن زمان که در مقابل ما ایستادند و به زعم خود از اسلام و انقلاب اسلامى و جمهورى اسلامى حفاظت کردند، خود به باورى دیگر رسیده‌اند.

در آن زمان ما اگر هیچ چیز هم نمى‌دانستیم، این یکى را مى‌دانستیم که بسته شدن دانشگاه‌ها، اولین گام در راه سرکوب همه‌جانبه‌ى گروه‌ها، احزاب، روشنفکران و معترضان به سیاست‌هاى اشتباه دولت و حکومت، و در کل به اصطلاح امروزى، دگراندیش‏ها خواهد بود و همان هم شد.

پس‏ از بسته شدن دانشگاه‌ها، موج دستگیرى‌ها آغاز و اعدام‌ها شروع شد.

چه بسیار جوانانى که در همین دوران بحرانى به جرم فروش‏ نشریه‌ى سازمانى، یا خواندن و داشتن اعلامیه‌اى دستگیر و در صورت ایستادگى بر سر اعتقاداتشان اعدام شدند.

چقدر آن‌روزها به عزا نشستیم‌.

به عزاى برادر دوستم که مادرش‏ چقدر دلش‏ پسر مى‌خواست، بعد از پنج دختر پسردار شده بود و حال پسرش‏ یک پسر ۵ ماهه داشت که اعدامش‏ کردند. او اسلحه نداشت، فقط عقیده داشت. عقیده‌اى متفاوت با آن‌ها.

و دوست دیگرى که ۴ سال در زندان‌هاى شاه بود و سال ۵۷ مردم او را از زندان بیرون آورده و سال ۶۰ دوباره گرفتار شد و اعدام‌.

چقدر از جوانان در زندان‌هاى مخوف توسط برادر حسین‌ها و برادر حسن‌ها ، کسانى چون شریعتمدارى بازجو، شکستند و ویران‌شده در اجتماع رها گشتند.

و چقدر در اضطراب و بیم به سر بردیم‌. خبر دستگیرى، خبر هجوم به خانه‌اى، و اخبار سرکوبى همینطور دهان به دهان مى‌رسید و ما در هراسى هرروزه روزگار مى‌گذراندیم‌.

دانشگاه‌ها بسته شده بود، مطبوعات آزادى وجود نداشت، آن چند روزنامه‌اى که در اوایل انقلاب شروع به انتشار کرده، همگى را بسته بودند. براى بستن هرکدام از آن‌ها هم یک کارناوال راه مى‌انداختند. یک سرى امت همیشه در صحنه حاضر، و یک سرى شعار آهنگین مثل “واى اگر خمینى حکم جهادم دهد/ کس‏ نتواند که جوابم دهد”. در متن شعارهایشان قانون‌گریزى، خشونت، تهدید و ویرانگرى نهفته بود‌.

و حال ما پا پس‏ کشیده‌ایم، من و بسیارى از دوستانم، نه با اختیار، بلکه همراه دیگرانى چون ما که مجبور به دویدن از صبح تا شام براى گذران زندگى هستیم، مى‌خواهیم که همچنان باشیم ولى به قول زنده‌یاد شاملو “غم نان اگر بگذارد”*، و آن دیگرى، جوانانى که آنروز در مقابل ما ایستادند، خود به باورى دیگر رسیده و حقا که شجاعانه ایستادگى مى‌کنند. آن‌ها بعدها دیدند که بسته‌شدن مطبوعات و دانشگاه‌ها جز به استقرار دیکتاتورى کمکى نکرد.

من، حتى آن زمان هم آن‌ها را براى ایستادگى بر سر اعتقاداتشان به آن شکل که خود مى‌دانستند، ملامت نمى‌کردم‌. اکثر آن‌ها را افراد صادقى مى‌دیدم، کسانى چون ما که شاید هدف‌هایمان در نهایت یکى بود ولى راه‌هاى متفاوتى را برگزیده بودیم‌. و امروز هم براى تغییر عقیده و روش‏ آن‌ها را به محاکمه نمى‌کشم‌. تغییر به سمت تکامل، هر زمان که روى دهد قابل تقدیر است‌. گرچه هرچه زودتر، بهتر ولى تغییر دیرهنگام هم بهتر از هرگز تغییرنکردن است‌.

یکى از جملاتى که در پشت بسیارى از کامیون‌ها و سوارى‌ها در جاده‌ها به چشم مى‌خورد مى‌گوید: دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

 

پانویس:

*چشمه‌سارى در دل و

آبشارى در کف،

آفتابى در نگاه و

فرشته‌ئى در پیراهن،

از انسانى که توئى

قصه‌ها مى‌توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

از فصل پایانى شعر “غزلى در نتوانستن” از زنده‌یاد احمد شاملو