خاطرات زندان
طعم مرگ و مارمولک در زندان مخفی اهواز / بخش سوم
پس از پایان مراسم، همراه با نوری حمزه به خانه ام، که با ساختمان مدافعان حقوق بشر چند دقیقه ای فاصله داشت، برگشتیم. ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. به نوری گفتم خبر مراسم کانون را تنظیم و به رسانه ها ارسال کند. او هم دست به کار شد.
هنوز یک ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ در آپارتمانمان به صدا درآمد. حدود یک ربع به دو بود.
خانمم از آیفون در کوچه پرسید: کی هستی؟
طرف جواب داد: پستچی هستم، نامه سفارشی دارید بیایید بگیرید.
خانه ما دو بر بود و در شمالی اش چند پله می خورد به پایین و در واقع، طبقه زیر هم کف محسوب می شد. خانمم از پله ها بالا رفت و مامور، حکم دادستانی جلب مرا به او نشان داد. در همان آن، زن همسایه طبقه بالا سر رسید و سلام علیکی کرد. مامور با اشاره دست به همسرم فهماند که چیزی راجع به موضوع دستگیری به زن همسایه نگوید.
پنج تن از ماموران زیر طاق در کوچه بودند و سه نفر در پیاده رو. همسرم که حسابی دمغ شده بود به ماموران گفت: اجازه دهید من زودتر بروم تا زمینه را آماده کنم زیرا هم دختر و هم شوهرم ناراحتی قلبی دارند. او به این ترتیب از آنان جلوتر افتاد و به سرعت از پله ها پایین آمد. در آپارتمان را بست و آنان را پشت در گذاشت. نخستین کاری که کرد نجات نوری حمزه بود. لذا با راهنمایی وی، نوری حمزه از در جنوبی ـ که به سوی خیابان پشتی باز می شد ـ از خانه خارج شد. ماموران که معطل شده بودند، شروع کردند به کوبیدن در. مرتب و محکم می کوبیدند و داد می زدند که در را باز کنید. پس از رفتن نوری، همسرم درآپارتمان را باز کرد. ساعت حدود یک ربع به دو بود. هشت مامور وابسته به دادگاه انقلاب که اسلحه هایشان را زیر پیراهن هایشان پنهان کرده بودند وارد خانه شدند. با کمی دقت می شد اسلحه برخی از آنان را مشاهده کرد.
نخستین کاری که کردند فیلمبرداری با دوربین ویدیویی بود که یکی از آنان به همراه داشت. وی از همه اتاق ها و همه زوایای خانه فیلم گرفت. هنوز دقایقی از خروج نوری نگذشته بود که زنگ تلفن منزل به صدا درآمد. این کار بارها تکرار شد. اما هروقت می خواستیم جواب بدهیم مانع می شدند، تا این که همسرم، دوشاخه تلفن را از پریز بیرون کشید. ماموران امنیتی از این که ما با هم عربی صحبت می کردیم ناراحت بودند و مرتب تاکید می کردند که فارسی صحبت کنیم، ولی ما زیر بار نمی رفتیم و اصولا من عادت ندارم با همسرم با زبانی غیر از زبان مادری مان صحبت کنم.
بعدها نوری حمزه گفت که از نزدیکترین کافی نت، خبر یورش ماموران امنیتی و دستگیری مرا به دوستان و رسانه ها در داخل و خارج کشور رسانده است. در واقع، خبر وقتی پخش شد ماموران هنوز در منزل ما بودند و من به زندان نرفته بودم. آنان دو دفترچه تلفن را که حاوی صدها تلفن دوست و آشنا بود با خود بردند. خانمم فقط توانست یکی دو صفحه از دفترچه اصلی را پاره کند، بدون این که ماموران متوجه شوند.
ماموران امنیتی دو ساعت و نیم تمام، همه سوراخ سنبه های خانه را گشتند. حدود ساعت سه، همسرم قدری از خورش آلو و برنجی که پخته بود برایم آورد تا ناهار بخورم. اما با آن وضع عصبی که من داشتم مگر لقمه ها از گلو پایین می رفت؟ دو سه لقمه خوردم و تمام. ضمنا من در آن روزها سرماخوردگی سختی داشتم و آنژین هم قوز بالا قوز شده بود. حتا گاهی در گفتگو با رسانه ها به سختی می توانستم صحبت کنم. وقتی دوباره نوارها و فیلم های مصاحبه هایم با تلویزیون های عربی و رادیو تلویزیون های فارسی را در یوتیوب گوش دادم، فهمیدم با چه صدای گرفته ای سخن می گفتم.
در میانه کار، همسرم که حس کرده بود ممکن است ماموران به پارکینگ زیر زمین که انبار خانه در آن واقع بود بروند با داد و فریاد، توجه شان را به خود جلب کرد. حتا وانمود کرد که دارد غش می کند. من که متوجه ماجرا نبودم به عربی او را نکوهش کردم و درخواست کردم که روحیه اش را حفظ کند و قوی باشد. اما وی با اشاره به من فهماند که فیلم بازی می کند. وی با این کار می خواست ماموران امنیتی را به خود مشغول سازد تا غیر از توی خانه، جای دیگری را نگردند. در واقع چندین آلبوم از عکس هایمان در انبار پارکینگ بود که نمی خواستیم به دستشان بیافتد.
آنان به دقت همه چیز را بازرسی کردند و سرانجام حافظه (کیس) کامپیوتر و آرشیو مقاله هایم را که در مطبوعات عربی و فارسی چاپ شده بود و نیز دست نوشته های شخصی ام را با خود بردند. این دست نوشته ها شامل بریده روزنامه های حاوی مقاله ها، مصاحبه ها و داستان هایم بود و نیز مقاله ها، داستان ها و شعرهای چاپ نشده ام. در مجموع نه کیسه بزرگ را با خود بردند. از دیگر غنایم ماموران، ده ها سی دی و نوار کاست موسیقی عربی و فارسی و شصت و دو نوار ویدیو بود که برخی فیلم سینمایی و برخی دیگر جنبه خصوصی و خانوادگی داشت و مربوط به جشن تولد دختر و پسرم . البته من می دانستم چرا این نوارها را می برند. آنان فکر می کردند شاید از توی این نوارها چیزی برای تشدید محکومیت ام پیدا کنند؛ مناظر “نامناسبی” نظیر مشروب خوری یا رقص های ناجور یا چیزهایی از این قبیل. و البته هر چه بیشتر گشتند کمتر یافتند.
بخش دوم خاطرات زندان را در اینجا بخوانید.
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.