به چشمهایش نگاه میکنم. گویی غیر از من کسی نمیتواند در آن چیزی را پیدا کند.
میگوید: آب.
نه، نمیگوید آب. فقط لبهایش از هم باز میشود. نگاهم نمیکند. حتی صورتش را هم رو به من نمیچرخاند. دلم فرو میریزد. دیگر مرا نمیشناسد. پنج سالی میشود که خودم را گول میزنم. این پا و آن پا می کنم و کابوس این لحظه را میبینم. حالا نه تنها برای او، که برای من هم پایان راه است. سعی میکنم که آرام باشم. کاش یوسف اینجا بود. چقدر بهش نیاز داریم. لعنت بر هر چه بیزینس.
لبهایش تکان میخورد. شاید آهسته چیزی میگوید. گوش میدهم. اما نمیفهمم. حنجرهاش میلرزد و طنینش توی گوشهایم طور دیگری جذب میشود. انگار غریبهای حرف میزند.
قبل از آن که بروم آشپزخانه باز هم نگاهش میکنم. هنوز همان آشنا. اما با چشمهایی که تنها برای من زنده و روشن است.
دلم میخواهد دل سیر نگاهش کنم. کاش میشد جاودانهاش کنم. به روبرو خیره شده است. ما قبلا قرارمان را گذاشته بودیم. همین جا توی مالمو (۱) در مطب یک پزشک متخصص. بعد از آن که برایمان توضیح داد که این اقدام کاملا قانونی است و مشکلی پیش نخواهد آمد. یادم میآید که او چیزهایی را توضیح داد که ما از آن سر در نمیآوردیم. چیزهایی مثل از دست رفتن سیناپس نرونها در برخی از بخشهای مغز و همچنین نکروزه شدن سلولهای مغز و یک سری حرفهای دیگر. ما که درست نمیدانستیم چی به چی است فقط گوش میدادیم. دست آخر هم رو به من کرد و گفت که احتمالا زمانی میرسد که دیگر شما را هم نشناسد.
اما او که این را شنیده بود، بهت زده پرسید: میفرمایید ممکن است روزی برسد که دیگر زنم را هم نشناسم؟
دکتر سرش را به نشانه تایید تکان داد و ما بهم نگاه کردیم. چگونه ممکن بود؟
از زمانی که او را توی سلف دانشکده فنی دیدم و دلباختهاش شدم از هر کس دیگر بی نیاز شدم. او هم همینطور. یعنی ممکن بود روزی برسد که مرا نشناسد؟
گفتم: هر اتفاقی ممکن است بیفتد، الا این که او مرا نشناسد.
دکتر داشت بهش نگاه میکرد.
سهراب مضطرب بود.
پرسید: شما مطمئن هستید دکتر؟
دلش میخواست که دکتر مطمئن نباشد. اما او به تشخیصاش مطمئن بود. من درست متوجه نبودم که چه اتفاقی میخواهد بیفتد. بعد شروع کرد به دلداری دادن ما. کاری که معمولا هر دکتری نمیکند. راجع به این که زندگی فقط همین لحظه است و دم غنیمت است و این جور حرفها. همان حرفهایی که توی رباعیات خیام خودمان پر است.
گفت: در عین حال هیچ کس از آینده خبر ندارد.
داشت به ما روحیه میداد.
بعد هم پیشنهاد کرد که در انجمن آلزایمریها شرکت کنیم. گفت که شاید برای روحیهاش بهتر باشد.
آنگاه تنها کارمان شده بود این که توی اینترنت بگردیم و راجع به الزایمر مطلب جمع کنیم و بخوانیم و دلمان بلرزد. بعدها که شوک حاصل از این موضوع کمرنگ شد و زندگیمان به حالت عادی برگشت، سعی کردیم که هر طور شده با آن کنار بیاییم. هر سال روز ۲۱ سپتامبر با هم میرفتیم انجمن الزایمریها که توی یک ساختمان قدیمی کنار میدان جنوبی مالمو بود و سرود نو تایم تو لْز (۲) را با هم میخواندیم، به هم دلداری میدادیم و لحظههای مانده را میان آنهایی که مثل خودمان بودند غنیمت میشمردیم.
آب را که میدهم دستش، دست و لیوان با هم میلرزد. بعد یادش میرود که لیوان را سر بکشد. همینطوری جلوش را نگاه میکند. در یک لحظه میپرم تا لیوان را از دستش بگیرم. اما یادم میآید که قولی دادهام. کمک میکنم تا آن را به سمت دهانش ببرد. میخورد، اما یادش میرود که لیوان را پس بدهد. من میدانم که دیگر کار تمام شده است. چیزی نمیگویم. هیچ حرفی لازم نیست بزنم. فقط سیر چشمهایش را تماشا میکنم. توی چشمهای خالی از نگاهش خاطرات پنجاه سال عاشقی موج میزند. این اسب با من تا آخرین نفس دویده است. قرار بود ما هر دو تا آخر این ماراتون نفسگیر بتازیم. مگر او همانی نبود که قرص و محکم همراه یک عده دیگر توی کتابخانه دانشکده فنی یک مرتبه بلند شدند و همه صندلیهای لهستانی را به سمت شیشهها پرت کردند و همه جا را بهم ریختند؟ من گوشه کتابخانه درس میخواندم. پلیسها که ریختند، سرم از برخورد با خورده شیشهها خراش برداشته بود. هر کسی از یک طرف فرار کرد. بلبشو که تمام شد تا دو روز دانشکده قرق بود. گاردیها کارتهای دانشجویی را کنترل میکردند.
به نظرم میرسد که میپرسد: چیزی گفتید؟
نگاهش خالی است. اندازه یک بچه شده و توی کاناپه فرو رفته است. باید توی آخرین لحظات کنارش باشم. دستهای تکیدهاش را میگیرم و فشار میدهم. سعی میکنم به خودم مسلط باشم. چشمهایش برایم عجیب زنده است. به محض این که مرا دید که دارم از خوابگاه بیرون میآیم به طرفم آمد. خدا میداند آنجا چقدر به انتظار ایستاده بود. عذرخواهی کرد و گفت که هرگز خودش را نمیبخشد. هنوز چسب روی پیشانیام بود.
گفتم: عیبی ندارد. شما که به عمد نزدید.
تکیده بود و بلند قامت. از همانجا پیاده آمدیم تا دانشکده و با هم کلی حرف زدیم. با حرارت حرف میزد. عاشقانه و خستگی ناپذیر. وقتی خداحافظی کرد بستهای کادو پیچی را بهم هدیه داد. سر کلاس بازش کردم: آنها به اسبها شلیک میکنند.(۳) انگار میدانست رشتهام زبان است. هنوز توی کتابخانهمان است. بعدها همیشه با هم میرفتیم سلفسرویس. او بود که پایم را به میتینگها باز کرد.
به لیوان خالی نگاه میکنم. قلبم تند تند میزند. چهرهاش آرام است. دلم میخواهد تا ابد دستش را توی دستهایم بگیرم و قبل از آن که بمیرد تصویریش را تا ابد توی خاطرهام نگه دارم. کاش یوسف اینجا بود. چقدر بهش اصرار کردیم که نرود امریکا. مگر توی مالمو قحطی شغل است؟ آن روزها شعارمان چه بود توی آن متینگها؟ جمله قشنگی بود. لعنتی، چرا یادم نمیآید؟ واقعا نو تایم تو لْز. آزادی تویش بود. عشق و چیزهای دیگر. دلم میخواهد که از سهراب بپرسم. شاید یادش باشد. اما نیست. هیچ چیز یادش نیست. لبهایش همچنان باز است. گفته است آب یا آزادی؟
آن پزشک توی همان جلسه گفت در صورتی که او بخواهد من میتوانم رنج زندگی را برایش آسان کنم و سهراب توی فکر رفت.
گفت: این یعنی چی؟
دکتر گفت: در صورت نیاز میتوانید از همسرتان بخواهید هر گاه که لازم شد راحتتان کند.
و من مثل برق گرفته سر جا خشکم زد.
از مطب بیرون رفتیم. هر دو گیچ بودیم.
سهراب گفت: حاضری هر کاری را برای راحتیام بکنی؟
گفتم: حرفها میزنی!
تا چند روز تو فکر بود. ما روز و شب نداشتیم. بینمان سایهای از هراس حائل شده بود. دیگر روال زندگیمان بهم خورده بود.
یک شب وقتی از انجمن برگشتیم، یک مرتبه گفت: باید قولی بدهی!
پرسیدم: چه قولی؟
توی چشمهایم خیره شد و گفت: که هر وقت لازم شد، راحتم کنی.
هول کردم. لرزم گرفت. تلخترین اتفاقی که میتوانست بیفتد داشت شکل میگرفت. سعی کردم شجاع باشم. اما دست خودم نبود. به نظرم رسید که صورتم زیر فشار کبود و مچاله شده است.
صدایم انگار از حلقوم کس دیگری بیرون میآمد. گویی صدای آدم ناشناسی بود که تا حالا در من پنهان مانده بود.
به نظرم رسید که بدون او دارم به سمت افقی سرد و مهآلود پیش میروم. هرگز این قدر تنها نبودم. تا جایی که چشم کار میکرد برف بود. بوران و سوز سرما. افقِ سفید در دور دست با خورشیدی بی رمق در هم میآمیخت و بالای سرم میچرخید. من هم چنان بی او تا آخر آن افق سرد و برفی میرفتم. رو به جایی که پایان دنیا بود.
توی گلویم چیزی بالا و پایین شد. هوا سرد بود و همه چیز عادی مینمود. ما توی پالتومان فرو رفته بودیم و قدم میزدیم. یک مرتبه ایستاد و نگاهم کرد. جلوتر آمد و با انگشت رطوبت چشمهایم را پاک کرد.
دستش را گرفتم. او هم.
جهان انگار از برف یک پارچه سفید و سرد بود.
ایستاد و آرام گفت: باید شجاع باشیم.
پرسیدم: چطور ممکن است؟
انگار داشت با خودش حرف میزد. گفت: باید یک نشانه بگذاریم.
پرسیدم: برای چی؟
گفت: نشانه آن که وقتش رسیده باشد.
گفتم: تو را خدا سهراب، این قدر آزارم نده.
گفت: میدانی، آن دکتر درست میگفت. این بهترین راه است.
دوباره ایستاد.
شاید بهترین نشانه را یافته بود.
گفت: هر وقت دیگر تو را نشناسم.
گفتم: این یک کابوس است.
آن شب ما توی چشمهای هم که از نم برق میزد نگاه کردیم، توی سرما کنار ساحل نشستیم، حرف زدیم، ترانه خواندیم و از رویاهایی گفتیم که امیدوار بودیم روزی محقق شود. همانجا بود که تصمیم گرفتم این زندگی را جاودانه کنم.
دلم میخواهد همه چیز همانطور پیش برود که او میخواهد. حالا چشمهایش دارد روی هم میافتد. دستش را همچنان در دست دارم. سرد است. بدنش آهسته آهسته کج میشود. سرش را آرام آرام میگذارم روی کوسن آبی کنار کاناپه. تکان نمیخورد. پاهایش را سمت دیگر صاف میکنم. یک پتو میآورم. میاندازم رویش. دلم نمیآید آن را تا روی سرش بکشم. اسب تا آخرین رمق جنگیده است. لعنت بر تو یوسف و این دنیای احمقانهات. پس کی به این خانهی خراب برمیگردی؟
نگاهش میکنم. آرام خوابیده است. حالا یک مرتبه آن شعار توی میتینگها یادم میآید. اما دیگر چه فایده. بهتر است به پلیس زنگ بزنم.
۱-شهری در جنوب سوئد
۲-وقتی برای تلف کردن نمانده ـ شعار بین المللی الیزایمریها(no time to lose)
۳- آنها به اسبها شلیک میکنند، مگر نه؟ نوشته هوراس مک کوی(They Shoot at the Horses, Don’t They?)
تیر ۹۰