لحظات تصمیم گیری

فصل ششم

وضعیت جنگی

 در ۱۷ اکتبر ۲۰۰۱ سوار هواپیمای ریاست جمهوری شدم تا عازم اولین سفر خارج از کشورم پس از ۱۱ سپتامبر شوم. برای نشست سازمان همکاری اقتصادی آسیا پاسیفیک، گردهمایی بیست و یک نفر از رهبران کشورهای حوزه ی پاسیفیک، عازم شانگهای بودیم. سرویس مخفی نگران این سفر بود. هفته ها بود گزارش های اطلاعاتی خوفناکی در مورد احتمال حمله های پیش رو دریافت می کردیم. با این حال تقویت روابط آمریکا در شرق دور یکی از اولویت های اصلی من بود و می خواستم دیگر رهبران جهان مصمم بودن من در نبرد با تروریست ها را دست اول تماشا کنند.

هواپیمای ریاست جمهوری که در فرودگاه شانگهای به زمین نشست به فکر شهر پر از خاک و پر از دوچرخه ای افتادم که در سال ۱۹۷۵ با مادرم دیده بودم. این دفعه چهل و پنج دقیقه راه تا مرکز شهر شانگهای را در بزرگراهی مدرن طی کردیم. از کنار بخش جدید و درخشانی از شهر به نام پودانگ گذشتیم. بعدا فهمیدم دولت حدود صد هزار نفر را از زمین بیرون کرده تا ساخت آن را ممکن سازد. آسمانخراش ها و چراغ های نئون مرا یاد لاس وگاس می انداخت. گام بزرگ به پیش بالاخره برای شانگهای از راه رسیده بود.

صبح فردا به همراه کالین پاول، کاندی رایس، اندی کارد و گزارش دهنده ی سازمان سیا چپیدیم توی چادری آبی رنگ که در هتل ریتز کارلتون به پا شده بود. این را ساخته بودند تا گزارش امنیت ملی به گوش جاسوسان احتمالی نرسد. مونیتوری را روشن کردیم و سر و کله ی دیک چنی از نیویورک پیدا شد. کراواتی سفید زده بود و کت فراک پوشیده بود و آماده سخنرانی اش در شام بنیاد یادبود آلفرد ئی. اسمیت بود، رویداد سالیانه خیریه ای که کاتولیک ها سازمان می دهند.

از صدور ویزای دانشجویی برای محمد عطا در بهت فرو رفتم

تا دیک را دیدم فهمیدم مشکلی پیش آمده. صورتش به سفیدی کراواتش شده بود.

گفت: «آقای رئیس جمهور یکی از زیست سنج ها در کاخ سفید زنگ زد. علایم باتولینوم تاکسین پیدا شده. احتمال داره همه مون آلوده شده باشیم.»

سازمان سیا راجع به باتولینوم تاکسین به من گزارش داده بود. یکی از سمی ترین مواد دنیا بود. هیچ کس حرفی نزد. بالاخره کالین پرسید: «زمان آلودگی اش چقدره؟» شاید داشت در ذهنش جمع و ضرب می کرد تا حساب کند ببیند آخرین بار کی در کاخ سفید بوده.

استیو هدلی، معاون مشاور امنیت ملی، توضیح داد که اف بی آی دارد این ماده مشکوک را روی موش ها آزمایش می کند. بیست و چهار ساعت بعدی حیاتی است. اگر موش ها ورجه وروجه می کردند و پایشان روی زمین بود، سلامت خواهیم بود. اما اگر موش ها به پشت افتادند و پاهایشان رفت هوا، دخل مان آمده. کاندی سعی کرد جو را شاد کند. گفت: «خوب اینم یه راه مردن برای کشوره.»

به جلسات نشست رفتم و منتظر نتایج آزمون شدم. فردا، کاندی پیغام گرفت که استیو می خواهد با او صحبت کند. گفت: «فکر کنم همونی باشه که منتظرشیم.» چند دقیقه بعد با خبر برگشت.

گفت: «پاها روی زمین، نه هوا». هشدار قلابی بود.

***

امروز که سال ها گذشته حوادثی مثل وحشت از باتولینوم تاکسین به نظر داستانی و بعید می رسد. ساده است که به تصویر ارشدترین مقامات آمریکا که دعا می کنند موش های آزمایشگاهی سر پا بمانند بخندیم. اما تهدیدها در آن هنگام فوری و واقعی بودند. جورج تنت و سازمان سیا هفته ای شش روز صبح به من در مورد آن چه «خطر ماتریکس» می نامیدند گزارش می دادند: خلاصه ای بود از حملات احتمالی به کشور. یکشنبه ها گزارش اطلاعاتی مکتوب می گرفتم. سازمان سیا از ۱۱ سپتامبر تا اواسط سال ۲۰۰۳ به طور متوسط ماهی ۴۰۰ خطر مشخص گزارش کرد. سازمان سیا بیش از بیست نقشه ادعایی حملات بزرگ را ردیابی کرده بود: از عملیات احتمالی سلاح های شیمیایی و میکروبی در اروپا تا حملات احتمالی به کشور با عملیات واحدهای مخفی درون مرزی. بعضی گزارش ها خطر از هدف های مشخص می داد از جمله ساختمان های مهم، پایگاه های نظامی، دانشگاه ها و مراکز خرید. تا چندین ماه پس از ۱۱ سپتامبر نیمه های شب نگران از آن چه خوانده بودم از خواب می پریدم.

برای محمد عطا یکی از خلبانانی که با هواپیما به برج های دوقلو زد بعد از مرگش ویزای دانشجویی صادر شد

گزارش دهنده ها را غرق سئوال می کردم. هر خطر چه قدر معتبر بود؟ برای دنبال کردن سر نخ چه کار کرده بودیم؟ هر اطلاعات مثل یک کاشی در زمینی از موزائیک بود. در اواخر ماه سپتامبر که باب مولر، مدیر اف بی آی، به من گفت ۳۳۱ عامل احتمالی القاعده درون مرزهای آمریکا هستند کاشی بزرگی وارد کار کرد. تصویر کلی واضح و شفاف بود: چشم انداز موج دوم حملات تروریستی علیه آمریکا خیلی واقعی بود.

پیش از ۱۱ سپتامبر بسیاری تروریسم را اساسا جرمی می دانستند که باید در دادگاه دنبالش رفت مثل همان کاری که دولت پس از بمب گذاری در مرکز تجارت جهانی در سال ۱۹۹۳ کرده بود. بعد از ۱۱ سپتامبر روشن بود که حملات به سفارت های ما در آفریقای شرقی و به ناو یو اس اس کول چیزی بیش از جرایم جدا از هم بودند. این ها پیشینه ای بودند برای ۱۱ سپتامبر، بخشی از طرحی کلی به رهبری و تنظیم اسامه بن لادن که فرمانی مذهبی ملقب به «فتوا» صادر کرده بود و گفته بود به قتل رساندن آمریکایی ها «وظیفه ی فردی هر مسلمانی است که می تواند این کار را در هر کشوری و هر زمانی که ممکن است انجام دهد.»

در روز ۱۱ سپتامبر واضح بود که رویکرد اعمال قانون به تروریسم ناکام مانده. مهاجمان انتحاری که حاضر بودند هواپیماهای مسافربری را به دل ساختمان ها بزنند مجرمان عادی نبودند. آن ها را با تهدید تعقیب قضایی نمی شد متوقف کرد. آن ها علیه آمریکا اعلان جنگ کرده بودند. برای حفاظت از کشور باید علیه تروریست ها جنگ به راه می انداختیم.

این جنگ متفاوت از تمام جنگ های پیشین آمریکا می بود. باید نقشه های تروریست ها را برملا می کردیم. باید حرکات شان را دنبال و عملیات شان را مختل می کردیم. باید پول شان را قطع می کردیم و پناهگاه هایشان را ازشان می گرفتیم. و همه این کارها را باید تحت تهدید خطری دیگر انجام می دادیم. تروریست ها از جبهه ی خانگی مان جبهه ی نبرد ساخته بودند. قرار دادن آمریکا در وضعیت جنگی یکی از مهم ترین تصمیمات دوران ریاست جمهوری من بود.

اختیار من برای اعمال جنگ علیه تروریسم از دو منبع می آمد. یکی ماده ی دوی قانون اساسی که به رئیس جمهور قدرت های زمان جنگ مثل فرمانده ی کل قوا را اعطا می کند. دیگری قطع نامه ی جنگ کنگره بود که سه روز پس از ۱۱ سپتامبر تصویب شد. کنگره با رای ۹۸ به ۰ در سنا و ۴۲۰ به ۱ در مجلس، اعلام کرد:

 

«که رئیس جمهور اختیار دارد از هر نیروی لازم و مناسب علیه آن کشورها، سازمان ها یا اشخاصی که به نظر او حملات تروریستی واقع در روز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ را تدارک دیدند، فرمان دادند، مرتکب شدند یا به آن ها یاری رساندند یا آن ها که چنین سازمان ها و اشخاصی را پناه دادند استفاده کند تا جلوی هرگونه تروریسم بین المللی علیه آمریکا توسط چنین کشورها، سازمان ها یا افرادی گرفته شود.»

 

در سال های پیش رو بعضی اعضای کنگره این کلمات را فراموش کردند. اما من هرگز نکردم. هر روز صبح از خواب پا می شدم و به فکر خطر پیش رویمان و مسئولیت های خودم بودم. در ضمن خوب می دانستم رئیس جمهورها سابقه زیاده کاری در زمان جنگ را دارند. جان آدامز قوانین «بیگانگان» و «خیانت» را امضا کرد که نارضایتی عمومی را ممنوع ساخت. آبراهام لینکلن در زمان جنگ داخلی اصل هابیاس کورپوس را معلق کرد. فرانکلین روزولت در جنگ جهانی دوم دستور به دستگیری ژاپنی آمریکایی ها داد. وقتی سوگند ریاست جمهوری خوردم قسم خورده بودم «از قانون اساسی حفاظت، حمایت و دفاع کنم.» جدی ترین وظیفه ی من، ندای ریاست جمهوری ام، حفاظت از آمریکا بود ـ در محدوده اختیاراتی که قانون اساسی به من داده بود.

***

وظیفه فوری پس از ۱۱ سپتامبر مستحکم ساختن دفاع کشورمان علیه حمله ی دومی بود. عملیات پیش رو مهیب بود. برای متوقف کردن دشمن باید ۱۰۰ درصد مواقع درست عمل می کردیم. برای ضربه زدن به ما کافی بود یک بار موفق شوند.

مجموعه ای از اقدامات امنیتی جدید اعمال کردیم. اعزام نیروهای گارد ملی به فرودگاه ها را تایید کردم، مارشال های هوایی بیشتری در هواپیماها گذاشتم، هواپیمایی ها را وا داشتم درهای جایگاه خلبان ها را محکم تر کنند و روند اعطای ویزا و کنترل مسافران را سفت و سخت تر کردم. ما در همکاری با دولت های ایالتی و محلی و بخش خصوصی امنیت در بنادر، پل ها، نیروگاه های هسته ای و سایر زیرساخت های آسیب پذیر را افزایش دادیم.

چیزی از ۱۱ سپتامبر نگذشته بود که فرماندار تام ریج از پنسیلوانیا را به سمت ارشد جدیدی در کاخ سفید منصوب کردم که کارش نظارت بر اقدامات امنیت کشوری مان بود. تام تجربه مدیریتی باارزشی با خود آورد اما تا اوایل سال ۲۰۰۲ روشن شده بود که وظیفه بزرگ تر از آن بود که از دفتر کوچکی در کاخ سفید اداره شود. چندین و چند نهاد مختلف فدرال مسئولیت امن نگاه داشتن کشور را در اشتراک داشتند. این لحاف چهل تیکه ناکارآمد بود و خطر در رفتن اطلاعات بسیار بود. یک نمونه ی تکان دهنده در مارس ۲۰۰۲ بود که اداره مهاجرت و شهروندی نامه ای به مدرسه ی پروازی در فلوریدا فرستاد و اعلام کرد برای محمد عطا و مروان الشحی ویزای دانشجویی صادر کرده است. فردی که نامه را باز کرد لابد در بهت فرو رفته. این دو خلبانانی بودند که هواپیماها را در روز ۱۱ سپتامبر به برج های دوقلو زدند.

من هم در بهت فرو رفته بودم. همان طور که آن موقع به نشریات گفتم: «به زحمت توانستم قهوه ام را زمین بگذارم.» این خطای شلخته وار نماد نیاز به اصلاحات وسیع تر بود. اداره مهاجرت و شهروندی، بخشی از وزارت دادگستری، تنها نهادی نبود که از پس مسئولیت های جدیدش در زمینه امنیت کشور بر نمی آمد. اداره گمرک، زیرمجموعه وزارت خزانه داری، با وظیفه عظیم حفاظت از بنادر کشور روبرو بود. آن ها این مسئولیت را با گارد ساحلی در اشتراک داشتند که بخشی از وزارت حمل و نقل بود.

جو لیبرمن، سناتور دموکرات از کنتیکت، قویا از این دفاع می کرد که وزارتخانه فدرال جدیدی درست کنیم که اقدامات مان در امنیت کشور را متحد کند. جو را دوست داشتم و به او احترام می گذاشتم. قانونگذار قرص و محکمی بود که تلخی انتخابات ۲۰۰۰ را پشت سر گذاشته بود و ضرورت جنگ علیه تروریسم را درک می کرد. در ابتدا نگران طرح او برای وزارتخانه ای جدید بودم. بوروکراسی های بزرگ دردسرسازند. در ضمن نگران تجدید سازمان یابی عظیم در میان بحران بودم. به قول جی دی کراچ، که بعدها شد معاون مشاور امنیت ملی من: «وقتی آدم تو کار زدن شمشیر به گاوآهن باشه نه می تونه بجنگه و نه می تونه شخم بزنه.»

در طول زمان نظرم عوض شد. فهمیدم داشتن یک وزارتخانه معطوف به امنیت کشور اختیار و مسئولیت را همگام می کند. اگر نهادهای مسئول حفاظت از کشور همه زیر یک سقف باشند کوتاهی ها و دوباره کاری ها کم می شود. در ضمن می دانستم تجدید ساختار دولت در زمان جنگ یک نمونه موفق دارد. رئیس جمهور هری ترومن در آستانه جنگ سرد در سال ۱۹۴۷ وزارتخانه های نیروی دریایی و جنگ را ترکیب کرده و وزارتخانه جدید دفاع را ساخته بود. اصلاحات او ارتش را برای ده ها سال تقویت کرد.

من تصمیم گرفتم که تجدید سازمان دهی به ریسکش می ارزد. در ژوئن ۲۰۰۲ از کاخ سفید با ملت سخن گفتم و از کنگره خواستم وزارتخانه جدید امنیت کشور را ایجاد کند.

بسیاری قانونگذاران حامی این لایحه بودند با این همه راه سختی پیش رو داشت. دموکرات ها لایحه را نگه داشته بودند و اصرار می کردند وزارتخانه ی جدید به کارمندانش حقوق چانه زنی جمعی مفصلی بدهد که هیچ نهاد دولتی دیگری نداشت. آزرده خاطر بودم که دموکرات ها جلوی اقدامی فوری و امنیتی را می گیرند تا اتحادیه های کارگری را راضی کنند.

نامزدهای جمهوری خواه در انتخابات میان دوره ای ۲۰۰۲ مساله را نزد رای دهندگان بردند و من هم به آن ها پیوستم. در روز انتخابات حزب ما شش کرسی در مجلس و دو کرسی در سنا برد. کارل روو به یادم آورد که تنها رئیس جمهور دیگری که در اولین انتخابات میان دوره ای خود هم در مجلس کرسی برده و هم در سنا فرانکلین روزولت بوده.

چند هفته از انتخابات که گذشت لایحه امنیت کشور تصویب شد. برای اولین وزیر وزارتخانه ی جدید نباید خیلی جستجو می کردم. تام ریج را نامزد کردم.

 

*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویسآنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.

بخش سی و دوم خاطرات را اینجا بخوانید