سرم گیج می رود. تا حالا این همه آدم ندیده بودم. بیرون از ساختمان دادگاه، جمعیت زیادی با عجله در رفت و آمد هستند؛ مردهای کت و شلوار و کراواتی با فایل های زردرنگ در زیر بغل، و مردهایی با لباس های بلند سنتی شمال کشور و زنانی که آنقدر بلند حرف می زنند و گریه می کنند که من نمی توانم حتی یک کلمه از حرف هایشان را بفهمم. به گمانم من اصلاً دیده نمی شوم، انگار کسی مرا نمی بیند. من از نظر آنها خیلی کوچکم، چون من فقط ده سال دارم، شاید حتی ده سالم هم نباشد. چه کسی می داند؟

شنیده ام که قاضی ها تنها کسانی هستند که به افرادی که مشکل دارند کمک می کنند، به همین دلیل من باید یکی از آنها را پیدا کنم و وضعیتم را به او بگویم. خسته شده ام، زیر نقاب احساس گرمای زیادی می کنم، سردرد گرفته ام و خجالت می کشم.

توجه ام به مردی با پیراهن سفید و کت و شلوار سیاه جلب می شود که به طرفم می آید. او باید یک قاضی باشد شاید هم یک وکیل. عذر می خوام آقا، من می خوام قاضی را ببینم. او بدون آن که به من نگاه کند می گوید: “آن طرف، بالای پله ها”. و در لابلای جمعیت ناپدید می شود. وقتی پاهایم را روی کف پوشیده از سنگ مرمر گذاشتم احساس کردم مثل سرب سنگین هستند. مواظب عده ای از مردها که یونیفورم بر تن دارند هستم، اگر آنها مرا ببینند ممکن است دستگیرم کنند. دختر خردسالی که از خانه فرار کرده است. لرزان خودم را به اولین زن نقابداری که در حال عبور است می چسبانم به امید اینکه بتوانم توجه اش را جلب کنم. “من می خواهم با قاضی صحبت کنم.” کدام قاضی را می خواهی ببینی؟ “فقط مرا پیش یک قاضی ببر برایم فرقی نمی کند.”

نجود، دختربچه ی ده ساله ای که داستان طلاقش را شرح داده است

او با تعجب به من خیره می شود و سرانجام می گوید: “دنبالم بیا.” در به اتاقی پر از جمعیت باز می شود که در انتهای آن مردی با صورت لاغر و پوشیده از ریش پشت میزی نشسته است. او قاضی است. می نشینم سرم را به پشت صندلی تکیه می دهم و منتظر نوبتم می شوم.

“چه کاری می تونم برات انجام بدم؟” صدای مردی چرتم را پاره می کند. در صدایش کنجکاوی و آرامش موج می زند. دستی به صورتم می کشم و قاضی را می بینم که در مقابلم ایستاده است. اتاق تقریباً خالی شده است. “من می خواهم از شوهرم طلاق بگیرم.”

 

در خرجی (Khardji) روستائی در یمن، جائی که من به دنیا آمدم، به زنان یاد نداده اند که چگونه تصمیم بگیرند. زمانی که مادرم شانزده ساله بود با آبا (پدرم) علی محمد آل ـ اهدل بدون هیچ گونه اعتراضی ازدواج کرد و زمانی که چهار سال بعد پدرم تصمیم گرفت همسر دوم بگیرد، مادرم از تصمیم او اطاعت کرد. و با همان حس اطاعت بود که من نیز در ابتدا به ازدواجم رضایت دادم. بدون آن که بدانم چه اشتباهی می کنم چون در سن من، افراد زیاد خودشان را زیر سئوال نمی برند.

اوها (مادر) مرا در خانه به دنیا آورد به همان شیوه ای که شانزده بچه دیگرش را. در حالی که بزرگ می شدم، می دیدم که اوها تمام طول روز مشغول انجام دادن کارهای منزل است و من هم به اندازه کافی بزرگ شده بودم که با دو خواهر بزرگتر از خودم به چشمه بروم و آب بیاورم. حدوداً دو یا سه ساله بودم که به علت دعوائی شدید، بین پدرم و اهالی دهکده جدائی افتاد. تمام آنچه را که من از ماجرا می دانم این است که مونا، دختر دوم خانواده که به سختی سنش به سیزده سال می رسید بطور ناگهانی ازدواج کرد و ما هم باید فوری روستا را ترک می کردیم.

ورود به صنعا برای ما یک شوک بود. پایتخت شهری بود شلوغ و پر از گرد و غبار و با آسمانی کدر. ما به یک محله فقیرنشین نقل مکان کردیم و سرانجام پدرم توانست به عنوان رفتگر در اداره بهداشت، استخدام شود. هنوز بیش از دو ماه از ورود ما به صنعا نگذشته بود که مونا با همسرش که خود را سر بار زندگی خواهرم کرده بود، از راه رسیدند.

پدیده ی ازدواج کودکان در افغانستان نیز بسیار شایع است. اینجا ازدواج دختری ۱۱ ساله با مردی ۴۰ ساله در جریان است

من در مدرسه ای که در محله ما قرار داشت سال اول را با موفقیت به پایان رساندم و آغاز سال دوم بود که در یک غروب فوریه سال ۲۰۰۸ ، آبا به من گفت که خبر خوشی برایم دارد “نجود* تو قرار است ازدواج کنی”. خبر ناگهانی بود و من کاملاً نفهمیدم.

در ابتدا احساس رهائی کردم، زیرا زندگی در آن خانه دیگر غیرممکن بود. بعد از اینکه آبا شغل رفتگری را از دست داده بود، هرگز نتوانست یک کار تمام وقت پیدا کند به همین دلیل ما همیشه کرایه خانه را با تأخیر پرداخت می کردیم. برادرانم کار خیابانی را شروع کردند هنگامی که چراغ راهنمائی قرمز می شد، امیدوار بودند که بتوانند یک بسته دستمال کاغذی را به ازای سکه پولی به رانندگان بفروشند. بعد از آن نوبت خواهرم هایفا شد و بعد از او نوبت من. کاری که اصلاً دوست نداشتم.

اخیراً آبا غروب ها به همراه همسایه ها “قات”۱ می جوید و می گفت باعث میشه مشکلاتش را فراموش کند. یکی از همان روزها که او “قات” مصرف کرده بود، مردی حدوداً سی ساله به او می گوید: “من دوست دارم عضو خانواده شما بشوم.”

او حافظ علی تایمر و اهل دهکده خودمان، خرجی، بود و در جستجوی همسر، و شغلش تحویل کالا. پدرم تقاضای او را قبول کرد. بر اساس نوبت هم که باشد بعد از دو خواهرم، حالا نوبت من بود که ازدواج کنم و بروم.

آن روز غروب به طور اتفاقی صحبت بین مونا و پدرم را شنیدم. مونا اصرار می کرد که: نُجود، بچه تر از آن است که ازدواج کند.”

“این بهترین راهی است که می شود از او محافظت کرد. با اینکار او دیگر توسط یک بیگانه مورد تجاوز قرار نمی گیرد و قربانی شایعات زشت و زننده نمی شود. او مرد شرافتمندی است و صادق به نظر می رسد. او به من قول داده که تا زمانی که نُجود بزرگتر نشده به او دست نزند. به علاوه، ما به اندازه کافی درآمد نداریم که شکم خانواده را سیر کنیم.”

مادرم اصلاً چیزی نگفت، او غمگین به نظر می آمد اما رضایت داد. در کشور ما، مردان هستند که تصمیم می گیرند.

 

روز عروسی

تدارکات عروسی به سرعت مهیا شد و من خیلی زود متوجه بدبختیم شدم، زیرا خانواده همسر آینده ام تصمیم گرفته بودند که من مدرسه را ترک کنم. من عاشق مدرسه بودم، مدرسه پناهگاه من بود و همه خوشحالی زندگیم.

در روز عروسیم، زنان فامیل زمانی که من وارد شدم هلهله کردند و دست زدند. اما من که چشمانم پر از اشک بود به سختی می توانستم صورتشان را ببینم. من به آرامی حرکت می کردم تا لباسی را که برایم خیلی بزرگ بود به پایم گیر نکند، تونیکی بلند به رنگ قهوه ای روشن که متعلق به همسر برادر شوهر آینده ام بود و آن را با عجله بر تنم کرده بودند. یکی از زنان فامیل موهایم را به مدل شنیون بالای سرم جمع کرده بود که سنگینیش سرم را به جلو خم می کرد. تقریباً دو هفته بعد از تصمیم ازدواجی که برایم گرفته بودند، زنها که تقریباً چهل نفر بودیم عروسیم را در خانه کوچک پدرم جشن گرفتند و همزمان مردها در خانه یکی از عموهایم جمع شدند. دو روز جلوتر از این مراسم، قرارداد ازدواجم را امضا کردند، مراسمی که در آن فقط مردها حضور داشتند و جهیزیه مرا حدود صدو پنجاه هزار ریال (حدود ۶۹۰ دلار) تعیین کرده بودند.

در غروب آفتاب، مهمانها رفتند و من در حالی که چرت می زدم با همان لباس به خواب رفتم. اوها صبح روز بعد مرا بیدار کرد. بقچه کوچکم کنار در آماده بود. وقتی صدای بوق ماشین را از بیرون شنیدیم، مادرم کمک کرد تا روسری و کت سیاه خودم را بپوشم. “تو دیگر زنی هستی که ازدواج کرده ای، از امروز به بعد وقتی می خواهی به خیابان بروی باید خودت را بپوشانی، آبروی شوهرت به خطر می افتد.” غمگین سرم را تکان دادم.

جلوی در ماشینی منتظرم بود.

و مرد قد کوتاهی به من خیره شده بود. او یک پیراهن بلند و سفید پوشیده بود و سبیل داشت. موهای کوتاه و مجعدش ژولیده و صورتش اصلاح نشده بود. ظاهر چشم گیری نداشت، او فائز علی تامر بود.

ماشین غرش کنان روشن شد و به حرکت درآمد. من در حالی که صورتم را به پنجره چسبانده بودم به آهستگی شروع به گریه کردم و اوما را می دیدم که به تدریج کوچک و کوچکتر می شود.

در روستای خرجی، زنی در آستانه در یکی از خانه های سنگی منتظر ما بود. خیلی سریع احساس کردم که او مرا دوست ندارد. مادر شوهرم پیر بود و با پوستی پر از چین و چروک. او به من اشاره کرد که داخل شوم. خانه چهار اتاق خواب داشت و یک اتاق نشیمن و آشپزخانه ای کوچک.

بس گُل دختر ۱۷ ساله افغان در خانه حمایت از زنان در بامیان. وی در سن ۱۱ سالگی مجبور به ازدواج با مردی همسن پدر خود شد و به علت سوء رفتار با وی از طرف شوهرش مجبور به فرار و پناه گرفتن در خانه امن بامیان شد.

برنج و گوشتی را که خواهرش پخته بود با ولع خوردم. بعد از غذا افراد مسن روستا “قات”مصرف کردند. به نظر نمی رسید که سن کم من کسی را متعجب کرده باشد. ازدواج در سن من برای روستائیان امری عادی است و حتی آنها اصطلاحی دارند که می گوید ـ “اگر می خواهی ازدواج موفقی داشته باشی با دختری ۹ ساله ازدواج کن.”

وقتی آنها مرا به اتاقم فرستادند نفسی به راحتی کشیدم. حصیری دراز و دست بافت کف اتاق را پوشانده بود: رختخوابم شد و حتی لازم نبود برق را خاموش کنم تا بخوابم.

ای کاش هرگز از خواب بیدار نمی شدم. وقتی در با صدای بلند باز شد وحشت زده بیدار شدم و هنوز چشمانم را کاملاً باز نکرده بودم که احساس کردم بدنی مرطوب و پر از مو مرا به خود می فشارد.

کسی قبلاً لامپ را خاموش کرده بود و اتاق تاریک تاریک بود. خودش بود! او را از بوی شدید “قات” بدنش شناختم. او شروع کرد بدنش را به من مالیدن. “خواهش می کنم، التماس می کنم، ولم کن.” از وحشت نفس نفس می زدم.

“تو زن من هستی.”

از جا پریدم. در کاملاً بسته نشده بود و کورسوئی از نور دیده می شد. به طرف حیاط دویدم.

او پشت سرم دوید. گریه کنان، فریاد زدم: “کمک، کمک”

صدای فریادم در تاریکی شب زنگ می زد، گویا در خلاء فریاد می کشیدم. می دویدم و نفس نفس می زدم. پایم به چیزی گیر کرد، تلاش کردم روی پاهایم بایستم و بدوم، اما او مرا گرفت و محکم در بازوانش نگه داشت. بلندم کرد و مرا به اتاق خواب برد و به زمین روی حصیر پرت کرد. احساس کردم فلج شده ام و گویا مرا به زمین دوخته اند.

با امید به اینکه زنی به من کمک کند، مادر شوهرم را صدا زدم:”آما، خاله!”

جوابی نیامد.

وقتی که لباسش را درآورد، خودم را مثل توپی گرد کردم، اما او شروع کرد به درآوردن لباسم. تلاش کردم او را از خودم دور کنم و ناله کنان گفتم “به پدرم می گویم”

“هر چه دوست داری می توانی به پدرت بگوئی. او قرارداد ازدواج را امضاء کرده”

“تو حق نداری!”

او به شکل زننده ای شروع به خندیدن کرد.

ناگهان مثل این که گرفتار توفان شده باشم به اطراف پرت می شدم و صاعقه به من اصابت می کرد. دیگر رمقی برایم نمانده بود تا مقاومت کنم و چیزی عمیق ترین قسمت بدنم را با سوزش مورد تجاوز قرار داد. مهم نیست که چطور فریاد کشیدم، زیرا کسی برای کمک به من نیامد. آن عمل به طرز وحشتناکی دردناک بود و بار دیگر فریادی کشیدم و از هوش رفتم.

 

فرار

مجبور بودم خودم را با زندگی جدید تطبیق دهم. من حق نداشتم از خانه خارج شوم، حق هیچ گونه شکوه و شکایت را نداشتم، حتی حق نداشتم جواب نه بدهم. در تمام طول روز باید از دستورات مادر شوهرم اطاعت می کردم: سبزی ها را خرد کنم، کف زمین و ظرف ها را بشورم، هر وقت برای لحظه ای  دست از کار می کشیدم، مادر شوهرم موهایم را می کشید.

یک روز صبح از او اجازه خواستم که به کوچه بروم و با بچه ها بازی کنم.

“امکان ندارد، فقط همین مانده، که به کوچه بروی و آبروی ما را ببری.”

شوهرم هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب به سرکار می رفت و قبل از غروب آفتاب برمی گشت. زمان برگشت او همان ترس همیشگی قلبم را می فشرد. با آغاز شب، می دانستم که چه چیزی دوباره شروع خواهد شد، همان وحشی گری همیشگی، همان درد و همان غم و غصه همیشگی. در روز سوم او شروع کرد به کتک زدن من، اول با دست هایش مرا کتک می زد، بعداً از چوب استفاده می کرد و مادرش هم او را تحریک می کرد.

هر وقت شوهرم از من شکایتی داشت، مادر شوهرم به او می گفت:”او را بیشتر کتک بزن. او زن تست و باید به حرف هایت گوش بدهد.”

من در ترس دائمی بسر می بردم. هر وقت که فرصتی پیش می آمد، در گوشه ای گیج و سردرگم مخفی می شدم. روز و شبم به همین منوال می گذشت. دلم برای شهر صنعا و مدرسه ام تنگ شده بود. برای برادران و خواهرانم دلتنگ بودم. به خواهرم هایفا فکر می کردم و آرزو می کردم که ازدواجی شبیه من نداشته باشد.

بالاخره یک روز صبح، که شوهرم از گریه های من خسته شده بود به من اجازه داد که والدینم را ببینم. او مرا همراهی کرد و خودش در صنعا به منزل برادرش رفت و تأکید کرد که ما بعداً به دهکده برمی گردیم.

“اصلاً در مورد جدا شدن از همسرت حرفی نزن.”

اصلاً انتظار این عکس العمل را از پدرم نداشتم. رفتار او به خوشحالی ناشی از برگشتنم به خانه پایان داد. مادرم ساکت بود و به سادگی زیر لب زمزمه کرد: “زندگی همینه نُجود، زن ها باید آن را تحمل کنند.”

اما راستی چرا مادرم در مورد این مشکلات قبلاً به من چیزی نگفته بود؟

و حالا من در این دام گرفتار شده بودم.

پدرم تکرار کرد: “نُجود، تو حالا زن شوهر داری هستی و باید با شوهرت بمانی. اگر تو از او جدا شوی، افراد فامیل و برادرهایم مرا خواهند کشت! شرافت مهم تر از هر چیزی است!”

در دامی گرفتار شده بودم که هیچ روزنه ای برای نجات نداشتم. پدرم، برادرهایم، عموهایم ـ هیچ کدام به حرفم توجه ای نمی کردند.

به سراغ “دوولا” رفتم، همسر دوم پدرم که به همراه پنج بچه اش در یک آپارتمان کوچک روبروی خیابان ما زندگی می کرد. از پله ها که بالا می رفتم به خاطر بوی بد زباله ها و توالت اشتراکی جلو بینی خودم را گرفتم. دوولا که لباسی بلند، سیاه و قرمز رنگ بر تن داشت خندان در را برویم باز کرد.

“نُجود، خوشحالم که تو را دوباره می بینم، خوش آمدی!”

من دوولا را دوست داشتم، بلند و لاغر اندام، و از مادرم زیباتر بود و هرگز با من بدرفتاری نکرده بود. زن بیچاره روزگار سختی را می گذراند. پدرم کاملاً به او بی توجه بود و سرانجام فقر او را مجبور کرده بود که در خیابان گدائی کند.

او مرا به سوی نیمکتی که تقریباً نصف اتاق را اشغال کرده بود هدایت کرد. کنار نیمکت اجاق کوچکی قرار داشت که آب رویش می جوشید.

او وقتی مرا دید با مهربانی پرسید: “نُجود، تو خیلی نگران به نظر می رسی؟”

شروع کردم به درد دل کردن. به نظر می رسید زندگیم او را شدیداً متأثر کرده است. برای چند لحظه سکوت کرد، برایم یک چای ریخت و به دستم داد، اندکی به جلو خم شد و به چشمانم خیره شد.

و نجواکنان گفت:”نُجود، اگر کسی به حرف تو گوش نمی دهد باید مستقیم به دادگاه بروی.”

“به کجا؟”

“به دادگاه!”

اوه درست است!

در یک لحظه، تصویر قاضی دادگاه با عمامه اش، وکلائی که با عجله در رفت و آمد بودند، زنان و مردانی که به دلیل مشکلات خانوادگی به دادگاه آمده بودند، بحث ها و جدل ها بر سر تقسیم ارث، همه این تصاویر به ذهنم خطور کردند. صحنه دادگاه را در یک شوی تلویزیونی در منزل همسایه مان دیده بودم.

دوولا ادامه داد: “برو به دادگاه و بگو می خواهم قاضی را ببینم ـ کار قاضی کمک به قربانیانی مثل توست.”

دوولا را بوسیدم و از او تشکر کردم. او ۲۰۰ ریال توی دستم گذاشت. همه درآمد ناچیزی را که آن روز صبح زود گدائی کرده بود.

صبح فردا، بی صبرانه منتظر بودم تا مادرم از خواب بیدار شود.

او صد و پنجاه ریال به من داد و گفت: “نُجود، برو مقداری نان برای صبحانه بخر.”

من، مطیعانه گفتم: “بله، اوما.”

از خیابانی که به طرف نانوائی می رفت براه افتادم و در انتهای خیابان مسیرم را به طرف خیابان اصلی عوض کردم. با روسریم صورتم را پوشاندم، بالاخره برای یک بار هم که شده نقاب مفید واقع شده بود. به سرعت داخل اتوبوسی زرد و سیاه رنگ شدم که به طرف مرکز شهر می رفت با امید به اینکه تا پدر و مادرم متوجه گم شدن من نشده اند هر چه زودتر از محله خودمان خارج شوم.

در بسته شد. از پنجره به خیابان ها که مانند جویباری از مقابل چشمانم عبور می کنند، نگاه می کنم راننده داد می زند: “پایان خط”. با دستانی لرزان مقداری سکه در دست شاگرد راننده گذاشتم. مضطرب بودم و اصلاً نمی دانستم ساختمان دادگاه کجاست. به همراه جمعیت زیادی پشت چراغ راهنما منتظر بودم در حالی که سعی می کردم حواسم را جمع کنم. چشمم به یک تاکسی افتاد. یکبار با خواهرم مونا سوار تاکسی شده بودم.

برای توقف تاکسی دستم را بلند می کنم.

به راننده که با تعجب به من نگاه می کرد گفتم: “من می خواهم به ساختمان دادگاه بروم.”

راننده نمی داند چقدر سپاسگزار او هستم که مرا سئوال پیچ نکرد.

او با ترمزی شدید ماشین را در حیاط ساختمانی بزرگ و پر ابهت متوقف کرد و گفت: این هم دادگاه! بقیه پولم را به او دادم و با شتاب از تاکسی خارج شدم.

 

قاضی

قاضی عبدو نتوانست تعجبش را پنهان کند.

“تو می خواهی طلاق بگیری؟”

ـ بله!

“اما…. می خواهی بگی که تو ازدواج کردی؟”

ـ بله.

او چهره موقری دارد و پیراهن سفیدش تناسب چندانی با پوست زیتونی رنگش ندارد.

زمانی که می فهمد من ازدواج کرده ام رنگ چهره اش تیره می شود.

“اما در این سن؟ چطور تو ازدواج کردی؟”

بدون این که زحمت جواب دادن به او را به خود بدهم. قاطعانه تکرار کردم: “من طلاق می خواهم.”

او با استرس سبیلش را خاراند. اگر او فقط موافقت کند که مرا نجات دهد.

او ادامه داد: “حالا چرا می خواهی از او جدا شوی؟”

مستقیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم برای این که او مرا کتک می زند.

مثل این که به صورتش سیلی زده باشم و انگار حسی در چهره اش نیست. صریح از من می پرسد:

“باکره هستی؟”

به سختی آب دهانم را قورت می دهم. از صحبت کردن راجع به این موضوع خجالت می کشم، اما در همان لحظه سریع دریافتم که اگر می خواهم برنده شوم باید جواب بدهم.

ـ نه.

انگار شوکی به او وارد شده باشد. تعجب کرده بود و سعی کرد احساسش را از من پنهان کند، سپس گفت: “من به تو کمک می کنم.”

راحت شدم. او را نگاه می کردم که با دستان لرزانش گوشی تلفن را گرفته، خوشبختانه او به سرعت دست به کار شده بود. امروز غروب می توانستم پیش پدر و مادرم بروم و با برادران و خواهرانم بازی کنم درست مثل قدیم ها. جدائی! بدون وحشت از رسیدن شب و این که دوباره خودم را با او در یک رختخواب تنها ببینم.

اما با ملحق شدن قاضی دیگر به ما تمام اشتیاقم فرو ریخت.

“دخترم، به احتمال زیاد این روند جدائی ممکن است بیش از آنچه که تو فکر می کنی طول بکشد. و متأسفانه نمی توانم به تو قول بدهم که برنده می شوی.

او محمد ال قاضی سرپرست قضات بود. او گفت که هرگز موردی مشابه من ندیده است. آنها برای من توضیح دادند که در یمن بر اساس سنت، تعداد زیادی ازدواج دختران در سنین پائین صورت می گیرد، ولی هیچکدام از این ازدواج های زودرس به جدائی منجر نشده است، زیرا هیچ دختر خردسالی تاکنون به دادگاه نیامده است.

عبدو گفت: “باید یک وکیل پیدا کنیم.”

آیا آنها واقعاً متوجه هستند که بدون گرفتن ضمانتی از شوهرم، او مرا به خانه اش برمی گرداند و همه آن شکنجه ها دوباره شروع می شوند؟

در حالی که اخم کرده بودم تا نشان دهم که مصمم هستم محکم گفتم من می خواهم از او جدا شوم. از شدت صدای خودم از جا پریدم.

ال قاضی در حالی که عمامه اش را صاف می کرد گفت: “بالاخره راه حلی پیدا می کنیم.”

ضربه ساعت ۲ زده شد. وقت بستن ادارات بود. امروز چهارشنبه است و تقریباً آخر هفته مسلمان ها شروع می شود. ال قاضی ادامه داد: “بدون شک او باید به خانه برگردد.”

قاضی سومی، عبدل واحد، داوطلب شد که کمک کند. خانواده اش جای کافی دارند که مرا بپذیرند. احساس امنیت می کنم، حداقل در حال حاضر.

در ساعت ۹ صبح روز شنبه ما (عبدو ـ ال قاضی) در دفتر قاضی واحد در محل دادگاه جمع شده بودیم. ال قاضی بسیار نگران بود. او گفت: ” بر اساس قانون یمن، تشکیل پرونده و شکایت علیه شوهر و پدرت کار مشکلی است. مثل بسیاری از کودکانی که در دهکده های یمن به دنیا می آیند من شناسنامه نداشتم و من جوانتر از آن بودم که ادعای حقوقی علیه فرد دیگری بکنم. بر اساس رسم و رسوم یمن قراردادی بسته شده که توسط افراد خانواده من امضاء شده بود و این قرارداد ارزش قانونی داشت.

ال قاضی به همکارانش گفت: “در حال حاضر ما باید سریع اقدام کنیم. اگر ما می خواهیم از نُجود محافظت کنیم، من پیشنهاد می کنم پدر و شوهر نُجود را بازداشت موقت کنیم. به جای این که آنها آزاد باشند بهتر است که در زندان باشند.”

زندان! آیا پدرم مرا می بخشد؟ از شدت خجالت و گناه داشتم آب می شدم.

در یمن خانه های امن دولتی برای دختران مانند من وجود ندارد، اما من نمی توانستم در خانه قاضی واحد بیشتر بمانم. واحد و خانواده اش به اندازه کافی برایم کار انجام داده بودند.

یکی از قاضی ها از من پرسید:”از عموها و دائی هایت کدام یکی مورد علاقه ات هستند؟”

من فکر کردم که بهترین انتخابم می تواند برادر مادرم”شویی” باشد. یک سرباز بازنشسته و فردی معتبر و مورد تأئید فامیل. او با دو همسر و هفت بچه در منطقه ای دور از محله ما زندگی می کرد. واقعیت این است که او هیچ مخالفتی با ازدواج من نکرد، اما حداقل او دخترانش را کتک نمی زند.

دائی شوئی از من سئوال های زیادی نکرد و اجازه داد که با بچه هایش بازی کنم. فکر می کنم که دائی من هم به اندازه من از این اتفاقات ناراحت بود.

تقریباً سه روز آینده بیشترین وقتم را در محل دادگاه سپری کردم به انتظار و امید وقوع یک معجزه.

چند بار دیگر باید به آن محل بروم؟ قاضی عبدو به من هشدار داده بود که پرونده من یک مورد غیر معمول و استثنائی است.

راستی قضات چکاری می توانند انجام دهند وقتی با پرونده ای شبیه پرونده من روبرو می شوند؟….

 

*خلاصه ای از کتاب:

I Am Nujood, Age 10 and Divorced, Nujood Ali with Delphine Minoui, New York, 2010

۱ـ Khat  قات، نوعی گیاه مخدر است که بویژه در یمن بسیار معمول است و آن را می جوند. این گیاه در شرق آفریقا و خاورمیانه بیشتر مصرف دارد. مصرف آن در یمن قانونی ست ولی در کانادا این ماده غیرقانونی اعلام شده است.