شماره ۱۲۰۸ ـ پنجشنبه ۱۸ دسامبر ۲۰۰۸

خودت بگو:

زنجیر اگر برای گسستن نبود

پس این دسته های بسته را

برای کدام روز خسته آفریده اند

سید علی صالحی- چیدن محبوبه های شب



اشاره کردم که باخی ریتا یکی از بنیانگزاران توجه به انعطاف پذیری مغز بود. به نظر می آید که اولین کسی که به طور جدی و همه جانبه و با پشتکار به این مسئله توجه کرد الکساندر لوریا(۱) متخصص اعصاب روسی بود. لوریا در سال ۱۹۰۲ در روسیه به دنیا آمد. او علاقه فراوانی به روانکاوی فروید داشت و با فروید مکاتباتی داشت. او میخواست روشهای عینی پیدا کند که صحت حرفهای فروید را نشان بدهد. در اوایل دهه ی بیست زندگیش یکی از فرمهای اولیه دروغ سنجی را ابداع کرد. در دوره ی استالین روان کاوی مورد حمله قرار گرفت و لوریا مورد غضب واقع شد و در یک سخنرانی برای عموم اعلام کرد که “خطاهای ایدئولوژیک” مرتکب شده است. در این مرحله گوشه گیری آغاز کرد و سپس به دانشکده پزشکی وارد شد. لوریا با کارهای بعدی خود توانست رشته ی مغز و اعصاب(۲) را با رشته ی اعصاب و روان (روانشناسی)(۳) نزدیک کند و پایه گذار رشته ی نوروسایکولوژی(۴)(سیستم عصبی روان) شد. لوریا در کتابهایش به جای شرح عوارض بیماریها و بیماران به تشریح کامل زندگی آنها میپردازد و از این جهت کتابهایش گنجینه ی با ارزشی از جزییات گرانبهای تغییرات روحی و روانی بیمارانش در جریان درمان میباشد. در این قسمت اشاره ای به یکی از کتابهای او به نام “مردی با دنیای درهم شکسته”(۵) خواهم کرد.

اولیور سکز(۶)- متخصص معروف مغز و اعصاب آمریکایی مقدمه ای بر کتاب فوق نوشته است و به ستایش لوریا پرداخته است. او در مورد لوریا مینویسد: “زندگی خود او در جهت کاوش ساختار فکر، احساس و عمل انسان، راه هایی که این ساختار آسیب می بیند و دچار ناهنجاری می شود، و راه هایی که این شالوده ی ذهنی انسان بعد از بیماری ها و آسیب ها بهبود می یابد، صرف شد.”(۷)


لوریا از ابتدای کار خود بر این باور بود که مغز و ذهن انسان تنها جنبه ی بیولوژیک ندارند، بلکه تحت تأثیر تجارب انسانی، ارتباطات انسانی، فرهنگ و سایر انسانها رشد میکند. او از ابتدا این باور منطقی را داشت که عملکرد مغز انسان را در خلأ و به شکل جدا از محیط نمیتوان بررسی کرد.

در ابتدای کار لوریا تحت تأثیر پاولف، فروید و استاد بزرگ روسیه ویگوتسکی(۸) بود و به بررسی رشد زبان و ذهن در کودکان و نقش فرهنگ در رشد توانایی ذهنی انسان پرداخت. او سپس به راه یگانه خود رفت و بقیه عمر خود را صرف بررسی آسیب شناسی دستگاه عصبی کرد؛ بررسی مواردی که سیستم ذهنی و فکری در هم میشکند و دچار بیماری میشود. در این مرحله ی زندگی و کار خود که تا پایان عمر او ادامه یافت لوریا به بررسی ضایعات مغزی (سکته مغزی، خونریزی مغزی، تومور مغزی و غیره) و تأثیر آن ضایعات بر درک ذهنی انسان، حافظه ی او، توان گفتاری و نوشتاری او و غیره پرداخت. هر چند این روش تفاوت چندانی با روش محققان پیشین که به مطالعات مشابهی پرداختند نداشت ولی کار لوریا از این زاویه متفاوت بود که او از ابتدا به توان انطباق انسان و بهبود او ایمان داشت. کار او در نهایت زمینه ساز راههایی شد که امکان چنین درمانی را میدهد و به بهبود انسان کمک میکند.

لوریا کتابهای متعددی نوشته است.(۹) در این کتابها او درکی رمانتیک از انسان و مغز انسان و برخورد با مشکلات انسان را در مقابل روش کلاسیک برخورد با انسان و ناهنجاریهای او قرار میدهد. روش او سرشار از امید به تغییر و امکان غلبه بر بیماری است. او بر این باور است که محققان سنتی و کلاسیک حوادث را به اجزاء آن تقسیم میکنند و آن اجزاء را مورد بررسی علمی قرار میدهند تا به قانونی مجرد و قابل عمومیت دادن دست یابند. به نظر لوریا این نحوه ی برخورد با انسان و مسائل فرد، انسان را از غناء زندگی واقعیش جدا میکند و او را به اجزاء مجردی بدل میکند که از زندگی واقعی تهی شده است. کیفیت زندگی به عنوان یک مجموعه کاهش می یابد. او سپس از گوته نمونه می آورد که نوشته است: “تئوری خاکستری است، ولی درخت زندگی همیشه سرسبز است.”

در مقابل برخورد محققان سنتی لوریا برخورد رمانتیکها(۱۰) را قرار میدهد. از نظر لوریا محققان رمانتیک کاوشگرانی هستند که کاهش گرا نیستند و واقعیتهای زندگی را به اجزاء ابتدایی آن تقسیم نمیکنند و سرشاری حوادث مشخص زندگی را به وسیله مدلهای انتزاعی که کیفیت پدیده را از آن میگیرد بیان نمیکنند. هدف او در نوشته های علمی اش حفظ این سرشاری زندگی واقعی بود و در این کار هم بسیار موفق بود.

جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر شوروی سابق خسارات عظیمی برجای گذاشت. بیشتر از بیست و شش میلیون انسان کشته و تعداد بیشتری زخمی شدند. لوریا به کار درمان سربازان بسیاری که در جبهه ها دچار ضایعات مغزی شده بودند پرداخت و از این طریق اطلاعات گرانبهایی به گنجینه ی معلومات ما اضافه کرد.

کتاب “مردی با یک جهان درهم شکسته” داستان سربازی است که در جنگ جهانی دوم گلوله ای به سرش میخورد و زندگیش زیر و رو میشود و به قلم خود سرباز حکایت شده است. این سرباز زخمی در تلاشی ستایش انگیز به مقابله با محدودیتهای خود پرداخت و سه هزار صفحه خاطرات را نوشت؛ مطالبی که به اشکال مختلف و بیشتر اتفاقی به ذهنش میرسید.

لوریا این مطالب را خلاصه کرده و با توضیحات خود در متن کتاب تصویری رشک برانگیز از تلاش یک انسان در مقابله با محدودیتهای تحمیلی که حاصل آسیب وارده بر مغزش است، در اختیار ما گذاشته است. در چند سطر زیر دو مورد از مشکلاتی را که این سرباز مجروح با آن دست به گریبان بود، می آورم.



مشکل خواندن


علیرغم اینکه زازسکی قبل از رفتن به جبهه در سال آخر انستیتوی پلی تکنیک درس میخواند، به دلیل جراحت مغزی خود، تبدیل به فردی بی سواد شده بود. این فاجعه ناگهانی حتی توان پیدا کردن مسیر و راه را برای او دشوار کرده بود. وقتی به اندازه کافی حالش خوب شده بود که روی پاهای خود راه برود برای دستشویی رفتن از اتاق خود خارج شد. وقتی جلوی دستشویی مردانه ایستاده بود نمیتوانست کلمات یا حتی حرف روی در را بخواند و چندین بار مجبور شد از دیگران بپرسد که دستشویی کجا است. مدتی بعد برای معاینه ی چشم خود به پیش چشم پزشک رفت. وقتی چشم پزشک از او خواست که حروف را بخواند، او مات و مبهوت به صفحه نگاه میکرد و توان تشخیص هیچ کدام از حروف الفبا را نداشت. او سعی کرد روزنامه را بخواند و علیرغم اینکه طرح صفحه ی اول روزنامه ی پراودا به نظرش آشنا می آمد، هیچ کدام از کلمات و حروف و از جمله نام روزنامه را هم نمیتوانست تشخیص بدهد. وقتی کسی روزنامه را بر میداشت و به زبان روسی آن را میخواند او تعجب میکرد. تصور او این بود که روزنامه به زبان خارجی نوشته شده است. پذیرش اینکه توان خواندن را از دست داده بود تا مدت ها برای او دشوار بود. ولی زازسکی امید را از دست نداد. هرچند پذیرش این که بعد از دو دهه از زندگی و تحصیل حتی حروف را هم نمی تواند تشخیص دهد برای او دشوار بود، او تصمیم گرفت دست به مبارزه بزند و خواندن را دوباره یاد بگیرد و دوباره شروع به یادگیری الفبا بکند. خوانندگان لازم است بدانند که قبل از این که گلوله قسمتی از مغز او را متلاشی کند، زازسکی به سه زبان روسی، آلمانی و انگلیسی تسلط داشت.


زازسکی پروسه ی طولانی را شروع کرد. بعضی حروف را در عرض ۴-۳ جلسه یاد گرفت ولی بعضی حروف را نمی توانست یاد بگیرد. چند ماه طول کشید تا بتواند تمام حروف را یاد بگیرد ولی هنوز نمی توانست همه ی آنها را به سرعت به یاد بیاورد. برای به یاد آوردن بعضی حروف مجبور بود تمام حروف الفبا را از اول دوره کند تا به حرف مورد نظر برسد. چیزی که در نهایت سرعت یادگیری او را بالا برد، استفاده از صدا بود، زیرا قسمتی از مغز که حافظه ی صدایی را کنترل می کند آسیبی ندیده بود.

مشکل بعدی زازسکی خواندن کلمات بود. وقتی متنی را می خواند تنها سه حرف را در آن واحد می توانست در ذهن بگذارد. وقتی به حرف چهارم لغت می رسید حرف اول یادش میرفت. با تمرین بیشتر خواندن یک لغت را یاد گرفت ولی بعد از خواندن هنوز معنی لغت را نمی توانست بفهمد. باید صبر می کرد تا معنی لغت به ذهنش بیاید. وقتی بالاخره معنی لغت یادش می آمد لغت هایی که قبلاً در متن خوانده بود از یادش رفته بود. علیرغم این مشکلات زازسکی ناامید نشد و دست از تلاش برنداشت.



وقتی مشکلات مختلف زازسکی را مطالعه می کردم و پشتکار او را میدیدم بی اختیار وضعیت او را با وضعیت بعضی از مهاجران ایرانی که به من مراجعه می کنند مقایسه می کنم. مردی ۶۲ ساله مدت طولانی است که به مطب من می آید. پشتکار او برای من قابل ستایش است. با این که در ایران به مدرسه نرفته و فارسی و انگلیسی نمی داند به طور مرتب به کلاس انگلیسی خود می رود و می گوید در عرض سه سال گذشته حتی یک روز کلاس را از دست نداده است. به دلیل عدم تحصیل قبلی میزان یادگیری او محدود بوده است ولی تا حدی که بتواند مسائل اولیه خود را حل کند زبان یاد گرفته است. مهمتر از آن سرحالی و سرزندگی روحی او است که حاصل حضور اجتماعی مداوم او و پشتکار او است.



مشکل نوشتن


نوشتن هم برای زازسکی آسان نبود. در ابتدا او نمی دانست چگونه قلم را به دست بگیرد و وقتی یاد گرفت قلم را به دست بگیرد نمی دانست با آن چه بکند. و بالاخره وقتی یاد گرفت از قلم چگونه استفاده کند نمی دانست حروفی را کهدوباره یاد گرفته بود بر روی کاغذ بیاورد. هر حرفی را که می خواست بنویسد باید تمامی الفبا را دوره می کرد و به یاد می آورد ـ دقت کنید که هنوز در مورد نوشتن کلمه صحبت نمی کنیم. در دفتر خاطراتش، زازسکی اولین لغتی را که نوشت به یاد می آورد:

“بالاخره مداد را برداشتم و بعد از تکرار چند باره ی کلمه ی خون آن را به سرعت نوشتم. نمی دانستم چه نوشته ام زیرا هنوز مشکل خواندن داشتم حتی خواندن نوشته ی خودم.”

در نهایت با پشتکار طاقت فرسا و تمرین مکرر و کمک پزشک معالج خود ـ دکتر لوریا ـ زازسکی توانست نوشتن را در سطح محدودی یاد بگیرد. نکته ی جالب این است که زازسکی نوشتن را بسیار سریعتر از خواندن بازآموزی کرد. علت تفاوت در سرعت یادگیری دوباره خواندن و نوشتن در این بود که قسمتی از غشاء مغز که عملکرد تصویری(۱۱) را کنترل می کند در زازسکی آسیب جدی دیده بود.

زازسکی تسلیم مشکلات نشد. او تصمیم به تسلیم شدن نگرفته بود. او می نویسد: “… بارها خجالت کشیده ام زیرا لغتی که می خواهم را نمی توانم پیدا کنم. هنوز این امر مرا آزار می دهد و از آن شکنجه می بینم. علیرغم همه ی دشواری ها در عرض این سال ها صحبت کردن من بهتر شده است. این نکته مرا تشویق می کند که به مبارزه ی خود برای بازیابی بیشتر حافظه خود ادامه بدهم. …”

این روحیه ی مبارز، ستایش انگیز و رشک برانگیز است. تلاش لوریا و امیدی که به بیمار خود منتقل کرده بود و پشتکار بی نظیر زازسکی توان انسان برای غلبه بر مشکلات را نشان می دهد. اصل موضوع تلاش کردن است هر چند که موفقیت محدود باشد. حاصل این تلاش انسانی دانستن قدر زندگی است. به قول سید علی صالحی:

“زندگی همیشه منتظر است

که ما نیز منتظر زندگی باشیم

نه خیلی هم،

همین سهم تنفس کافی است

قدر ترانه ای، تمام

طعم تکلمی، خلاص.”(۱۲)

داستان زازسکی حکایت پشتکاری انسان است، ولی سرگذشت او حداقل دو ارزش دیگر هم دارد. با دانستن محل ضایعه در مغز زازسکی و دانستن دقیق مشکلات تفکری ـ عملکردی او ارتباط قسمتهای مختلف مغز و عملکردهای مختلف مشخص تر شد. به طور مثال علت پر توان بودن و پشتکار زازسکی این واقعیت بود که قسمت جلویی مغز(۱۳) او آسیبی ندیده بود. قسمتی از مغز زازسکی آسیب دیده بود که مابین قسمتی از مغز که اطلاعات صدایی و زبان را بررسی می کند،(۱۴) و قسمتیکه تصاویر را بررسی می کند، (۱۵) و قسمتی از مغز که رابطه ی فضایی را درک می کند و اطلاعات حسی مختلف را هماهنگ می کند(۱۶) قرار داشت. به همین دلیل حواس های مختلف زازسکی کار می کرد ولی توان هماهنگی بین اطلاعات مختلف و درک رابطه ی آن ها برای او دشوار بود. مطالعه لوریا و تلاش زازسکی درک عمیقتری از فعالیت قسمت های مختلف مغز به دست داد.

همانگونه که تأکید شد سرگذشت زازسکی از این لحاظ هم اهمیت داشت که مغز انسان توان تغییر دارد. تغییر کردن آسان نیست ولی امکان آن وجود دارد و این امکان را ما محقق می کنیم. به قول سیدعلی صالحی:

“همیشه تکلیفی هست

که نوشتنش با ماست،

همیشه ترانه ای هست

که خواندنش با ماست…“(۱۷)


پانویس ها:

۱-Alexander Lauria

۲-Neurology

۳-Psychology

۴-Neuropsychology

۵-The man with a shattered world

۶-Oliver Sacks

۷-A.R. Lauria. The man with a shattered world, ۱۹۷۲. Harvard University Press. With an introduction by Oliver Sacks

۸-Lev Vygotsky

۹- لیست بعضی از کتابهای او را در اینجا می آورم:

the Restoration of Function After Brain- Injury

Human Brain and Psychological Process

Traumatic Aphasia

Basic Problems of Neurolinguistic

The Neuropsychology of Memory

Higher Cortical Function in Man

The Making of Mind

The Mind of a Muemonist

The Man With a Shattered World

۱۰- Romantic Scholars

۱۱-Visual functioning

۱۲ـ سید علی صالحی. مجموعه اشعار- ص ۸۶۸ انتشارات نگاه ۱۳۸۴

۱۳-Frontal lobe

۱۴-Temporal lobe

۱۵-Occipital lobe

۱۶-Parietal Lobe

۱۷- سید علی صالحی. مجموعه اشعار- ص۷۵۱ انتشارات نگاه ۱۳۸۴