این چند هفته گذشته آنقدر فیلم های جدی و سنگین دیده بودم که دیشب واقعاً دلم یک فیلم آروم و عاشقانه می خواست.

همین جوری که توی لیست Netflix دنبال فیلم می گشتم، پیداش کردم.

Evening

خلاصه داستانشو که خوندم خوب بود و هرکسی که می شناختم هم توی فیلم بازی می کرد! از گلن کلوز گرفته تا مریل استریپ. لیوان چای و شله زرد نذری رو که بهم رسیده بود برداشتم و نشستم به نگاه کردن.

خیلی خوب بود.

پوستر فیلم

خیلی خیلی خوب بود. همونی که می خواستم. آروم و عاشقانه و بدون پایان هالیوودی.

اولین صحنه فیلم دختر جوانی را نشان می دهد که با لباس خواب سفید و نازکی روی یک قایق کوچک چوبی، دستش را زیر سرش گذاشته و دراز کشیده. زن پیری با موهای سپید دختر را از ساحل نگاه می کند. دختر یک دفعه از جا بلند می شود و هراسان می پرسد “هریس کجاست؟

بعد صحنه عوض می شود و دو زن جوان را می بینیم که روی تختی خم شده اند و صورت هایشان از نگرانی در هم رفته. روی تخت، همان زن پیرکنار ساحل، با چشم های بسته خوابیده. بیمار است و دخترانش نگرانند. هم نگران بیماریش و هم نگران حرف های هذیان گونه ای که مادرشان به زبان می آورد. حرف هایی که دخترها چیزی ازشان سر در نمی آورند، مثلا این که همش در خواب می پرسد “هریس کجاست؟” و آن ها نمی دانند هریس کیست  و وقتی می پرسند که او کیست مادرشان جواب می دهد: بزرگ ترین اشتباه زندگی ام .

همان طور که دخترها در تلاشند تا تکه های زندگی مادرشان را به هم بچسبانند و راه حلی برای تنش بین رابطه خودشان پیدا کنند، مادرشان در اتاقش و در رویاهایش به پنجاه سال پیش و هفته ای برمی گردد که زندگی اش عوض شد – هفته ای که به عنوان ساقدوش به عروسی بهترین دوستش – لی لا – رفت و با هریس، تنها عشق زندگی اش آشنا شد.

“آن”، دختری مستقل و سرزنده است که تصمیم دارد خواننده ای حرفه ای بشود. لی لا از خانواده ای بسیار پولدار است که دارد طبق انتظار پدر و مادر و جامعه اش ازدواج می کند و برادری دارد به اسم بادی و هریس دوست خانوادگی آن هاست. فیلم سراسر دراما است . لی لا با اینکه در شرف ازدواج است، عاشق هریس است.  هریس به لی لا به چشم خواهرش نگاه می کند. بادی که از احساسات خواهرش آگاه است، از ازدواجش بسیار ناراحت است و در ضمن خودش هم عاشق “آن” است. “آن” و هریس جدا از تمامی این کشمکش ها شب را با هم می گذرانند و عاشق می شوند بدون این که بدانند در غیابشان چه اتفاقاتی افتاده (که من هم نمی گم که اگر یک درصد وسوسه شدید، بروید فیلمو ببینید). صبح که به سمت خانه برمی گردند که “آن” با خانواده  لی لا خداحافظی کند و با هریس برود، متوجه حوادث شب قبل می شوند.

عذاب وجدان تمام وجود “آن” را فرا می گیرد و با علم به اینکه لی لا هنوز عاشق هریس است، “آن” و هریس از هم جدا می شوند، و با وجود این که هر کدام زندگی جداگانه ای تشکیل می دهند، تا آخر عاشق هم باقی می مانند.

تمام داستان فیلم بین زمان حال و گذشته در حرکت است. بین مشکلاتی که “آن”  و لی لا در پنجاه سال پیش داشتند و مشکلاتی که دختران “آن” در زمان حال و زندگی امروزی شان دارند. یکی از دخترانش حامله است و سر دوراهی بدی گیر کرده، نمی داند که اگر با پدر بچه بماند آیا بعد از چند سال پشیمان می شود یا نه، و برای همین نمی تواند تصمیم بگیرد که بچه را نگه دارد یا نه. وقتی کنار تخت مادرش می رود و از او می پرسد، “آن” حرفش را پس می گیرد و می گوید: در زندگی چیزی به اسم اشتباه وجود ندارد، ممکن است گاهی دودل شویم ولی با این حال آواز می خوانیم و زندگی ادامه پیدا می کند.

تنها چیزی که درباره فیلم دوست نداشتم، سرنوشتی بود که آخرش به هرکدوم از زن های داستان داده بود. آخر فیلم، وقتی لی لا برای آخرین بار به دیدن “آن” می آید، در جواب آن که می پرسد: “هیچوقت احساس خوشبختی کردی؟” جواب می دهد که “خیلی موقع ها خوشحال بودم، بچه هایم را داشتم.” وقتی دختر “آن” از لی لا می پرسد که آیا مادرش از انتخابش پشیمان بوده در جواب می شنود که: “مادرتان زندگی اش را زندگی کرده، آواز خوانده و دو دختر بزرگ کرده” و بالاخره وقتی دخترش از عشقش به پدر بچه مطمئن نیست، “آن” تشویقش می کند که “هر اتفاقی که می خواهد بیفتد، بچه معجزه کوچکی است.”

البته می گم دوست نداشتم، دلیل بر این نیست که واقعیتو قبول نکنم. واقعیت اینه که خیلی از زن ها بیشتر از هر چیز دیگری، بچه هایشان می شوند دلیل زندگی شان و ملاک خوشبختی شان و این به نظرم خیلی غمناکه. این که وقتی از زنی بپرسی از زندگیش راضی هست یا نه، جواب بده :”خدا رو شکر، بچه هامو دارم و سرم به اونها گرمه” و تمام وحشتشون از روزی باشه که بچه هاشون، یا در واقع همون دلیل زندگیشون، بروند دنبال زندگی خودشون و آن ها بمانند با زندگی ای که دیگه معنای خودشو از دست داده و بعد تمام روزهاشونو با این فکر بگذرونند که جوونیشون کجا رفت و زندگیشون چی شد و شاید پشیمان بشوند از انتخابشون.

بگذریم. قرار بود فقط به قسمت عاشقانه اش فکر کنم. خلاصه که  فیلم پر است از آدمها با کاراکترهای مختلف. درست مثل همین آدمهایی که زندگی خودمون و دوروبرمان را پر کرده اند. یکی عاشق می شه و به عشقش می رسه، بیشتری ها عاشق می شوند ولی فقط خاطره عشق اولشون براشون می مونه. خیلی ها از تصمیم هایی که در زندگی شون گرفتند پشیمون می شوند و آرزو می کنند فرصت دومی نصیبشون بشه، خیلی ها تسلیم قسمت می شوند و بعضی ها هم تا لحظه آخر سعی می کنند به خواسته هاشون برسند.

فکر می کنم با همه این ها آخرش به همون سئوال معروف برسیم که کدوم بهتره؟ عاشق بشیم و از دست بدیم؟ یا از ترس صدمه دیدن هیچوقت مزه عشقو نچشیم؟

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.