شهروند ۱۱۵۵
نوشته: رایونوسوکه آکوتاگاوا

در یک شب تابستان، هرم هوای داغ و دم کرده، مردی چینی به نام “ینگ” را که در رختخوابش دراز کشیده بود، از خواب پراند. “ینگ” در حالی که روی شکم خوابیده بود

در روشنایی کم سوی چراغ، “کک” به آرامی به طرف بازوی همسرش که در کنار او خوابیده بود، به پیش می رفت و هلال نازک بالهای درهم فرو رفته اش را همچون پشته ای از خاک نقره ای رنگ با خود حمل می کرد.

همسرش برهنه و بی دغدغه، به پهلو خوابیده بود رو به سوی او و در کمال آرامش در خواب نفس می کشید. “ینگ” در حالی که به چریدن تنبلانه “کک” نگاه می کرد، شگفت زده فکر کرد که حقیقتا دنیای این موجود کوچک چگونه دنیایی خواهد بود!

راهی را که یک “کک” در مدت یک ساعت می پیماید برای یک آدم دو یا سه قدم بیش نیست. “اگر من یک “کک” به دنیا می آمدم، زندگیم چقدر کسالت بار می بود. . .”

همانطور که او بی هدفانه به چنین چیزهایی فکر می کرد، هشیاری اش اندک اندک در لایه های ابهام محو می شد. و بعد بدون آنکه خود بداند چرا، در ژرفنای گرداب یک جذبه غریب که نه رویا بود و نه واقعیت، فرو می رفت.

و آنگاه، درست در لحظه بین خواب و بیداری بود که احساس کرد با یک تکان، روحش آرام آرام در بدن آن “کک” فرو رفته است. و این درست در لحظاتی رخ داد که او داشت به آرامی روی رختخواب می چرید. و از میان لایه های بوی چرک و عرق عبور می کرد.

اما همه اینها آن چیزی نبود که او را گیج و متحیر می کرد، بلکه همین به تنهایی مسئله ای غامض و اسرارآمیز بود که او را شگفت زده می کرد.

در مسیرش، به کوهی فراخ برخورد. کوهی ایستاده و سرفراز. کوهی گرد و معلق همچون یک استالاگتیت، با یک قلۀ بلند که در ماوراء دامنۀ نگاهش افراشته بود، و با شیبی نرم تا پایین گسترده شده بود تا روی رختخواب، جایی که او ایستاده بود.

پایگرد کوهستان، مجاور رختخواب، به گونۀ یک انار سرخ بود. آنقدر سرخ که گویی آتش در درونش پنهانی زبانه می کشید.

بجز این کوهپایه، تمامی کوهستان به نظر سفید می آمد. یک تودۀ سفید فربه، از ماده ای نرم و لطیف و مطبوع . . . سطح وسیع کوهستان زیر شرابه های درخشان نور ـ یک نور زرد کهربایی آرامش بخش ـ به شکل یک هلال با یک زیبایی ممتاز به طرف پهنۀ خط آسمان کشیده می شد. کوهستان سایه دار پوشیده از برف، برفی مایل به آبی، می درخشید زیر نور درخشان مهتاب . . .

“ینگ” با نگاهی سرشار از تحسین، چشمهایش را به این کوهستان سرفراز زیبا دوخت، اما تحیر و ستایشش از این همه زیبایی به چه تبدیل شد وقتی که در هشیاری دریافت که این کوهستان پرجذبه هیچ چیز نبوده است جز پستانهای همسرش؟

او همانطور که به وسعت پستانهای همسرش که حقیقتاً به کوهستانی مرمرین و افراشته شباهت داشتند، نگاه می کرد، عشق، نفرت و هوس های عاشقانه اش را به کلی فراموش کرد.

گیج و مبهوت در ستایشی نامتناهی ایستاد بی حرکت همچون سنگ برای مدتی طولانی . . . شگفت زده و نامقاوم در برابر شکوه اعجاب انگیز این همه زیبایی، بی توجه به بوی تند عرق تن . . .

او تا زمانی که به یک “کک” تبدیل نشده بود، زیبایی جسمانی همسرش را این گونه تیز و هشیارانه درنیافته بود. این دریافت فقط محدود به درک زیبایی تن یک زن نمی شود. یک مرد با تمایل و تواضع هنرمندانه اش باید با شگفتی به هر چیزی خیره نگاه کند، آن گونه که “کک” نگاه کرده بود.


* این داستانک از کتاب Exotic Japanese stories به فارسی ترجمه شده است. John Mcvitti مترجم انگلیسی زبان در توضیح این داستانک نوشته است: “هیچ ویژگی ژاپنی در این قصه نیست بجز اختصارش. در این قصه به یک “شپش” اشاره می شود که مترجم آن را به یک “کک” تغییر داده است.

این تغییر آزاد در ترجمه به دلیل حس اشمئزاز خواننده غربی است از استحاله انسان به “شپش”

و سرش را در دست هایش پنهان کرده بود و در اوهام وحشی و رویاهای دور و دراز هوس انگیز فرو رفته بود، متوجه یک “کک” شد که به آرامی می چرید و از کنارۀ لبه تختخواب بالا می رفت.