دریغا که ما

به تاراج ابرهای جهان خو کرده ایم.

بگویش نخروشد

            خروس

به دردی نمی خورد این روزها،

مگر برای بیدار کردن دلتنگی های باستانی مان.

مردگان هم دیری است مرده اند

و بیدار نخواهند شد.

بگو نخروشد،

قرار نیست

بیدار کندمان یا شان،

خروشش

جز دلتنگی نمی آورد.

دلتنگی های لای کتاب های شاعران ِ مشروطه هم

تنها افسرده مان می کند.

زیرا

ما به تاراج ابرهای جهان خو کرده ایم وُ

غرش ِ شیران از پشت ِ زنجیر

جز زوزه های جانورانی خشمگین

در ویدیوکلیپ های شتاب زده

فراهم شده با موبایل های ارزان

                                   نیست.  

تنها همین…

خو کرده ایم اکنون

به زندانی در درون ِ خود

با خراش ِ زنجیرها بر دست ها و پاهامان

یا شان…

شهرهایی سوگوار با ابرهای ایستاده

شهرهایی مناره باران

شهرهایی با چهره های یخ زده

و قاری قرآن.

مردان و زنانی عبا به دوش،

بی خروش،

جنازه می شمارند،

انگار دارند هلو دست چین می کنند.

امپراتوری های خون و خرگاه

آسمان های تنگ و مندرس

با «دیوان ژولیده موی از تخمه ی خشم».

آفتاب نوستالژی ی باستانی است

لای کتابی کهنه از دورانی دور.

دلتنگی ها افسرده مان می کند…

تنها همین.

چندم ِ آذرماه ۲۰۱۹