پردهها را که کنار می زنم؛
آسمان بوی سوختگی می دهد
ابرهای مغموم دشنام می دهند که دست بردارم از آئینه و پلهها را بالا نروم
مَه نو در حجم آبی مهتابی، قلابی ست شناور برای صید ِتنهائی
قطره تا در دریاست، منظومه اش دریایی ست؛
در محضر ِگل، قطره شبنمی ست که در هوای سرد،
سونات مهتاب استراق ِسمع می کند زیر بارش آبی ها
از آمیزش نور و مِه چرا نمی گیرم یاد!؟
این کیست که از اقلیم تو؛
ناخوانده هی سر می زند به ضمیر من
تقصیر دست های سرد تو بود که همه جا عبوس؛ خالی از نوازش شد
دلگیر از خواب های تکراری
راهها گم شده اند در مِه ای که همه جا را پوشاند
نه! دلواپسم نباش؛ وعده ها را به طاق نسیان زده ام
ترک ِتوسن خیال به واحه ای فرار می کنم
که لا به لای بوته هایش، صید آسان ِدام تو دیگر نشوم
اخطار چرا می دهی!؟
کی گفتم ماه بخاطر من بر فراز آسمان شب پرواز می کند!؟
من چه کردم که تو راه رفتنت را گم کردی!؟
از سر به زیر ِبرف کردنها چرا نمی آموزی!؟
به دامت که افتادم، قایق ام گم شد در دریا
هر چه پارو میزنم در خیال، مقصدی نیست در مَنظر
غرق دریایت که می شوم، مُهر برگشت می خورم به ساحل
جای آن زن اثیری خالی ست که از فکرم رفت بیرون
حالا که از پله ها بار وبندیل ام را می کشم پائین، رگِ گردنم دیگر شق نمی شود
نه! هیچ حوصله ندارم به دیدن ِزنی بروم که سرش به تماشای فیلم گرم است
پیراهنم دست از اندیشه برنمی دارد وقتی ساعت دیدار زنگ می زند
عشق در پیشگاه افسانه جرمش فقط با غرامت تبرئه می شود