پاک نژاد در زندان شاه
وقتی نام شکرالله پاک نژاد را می شنوم، عکس اعضای “گروه فلسطین” در ذهنم رژه می رود. دی ماه سال ۱۳۴۸ بود و من تازه از روستا شهری به نام خفاجیه به کلان شهری به نام تهران پرتاب شده بودم. از واپسین نقطه در جغرافیای جنوب غرب ایران – که دیوار به دیوار عراق است – تا دارالخلافه ایران. روزی از همان روزهای زمستانی – شاهنشاهی، در باغ دانشگاه تهران نشسته بودم و روزنامه کیهان را ورق می زدم. در صفحات درونی اش، تیتری خارج از معهود نظرم را جلب کرد؛ و سپس عکس هایی که به شکل افقی و عمودی ردیف شده بودند. بی گمان سلیقه چپگرایان لانه کرده در کیهان آن هنگام، خبر را جذاب کرده بود. نام فلسطین که شامه عربی ام را تحریک کرده بود باعث شد تا گزارش خبری را – که بیش از یک صفحه بود – با دقت بخوانم. تیتر کیهان این بود: “پاک نژاد: من یک مارکسیست لنینیستم”. با خود گفتم “چه شجاعتی؟” برای من دانشجوی روستایی تازه به دانشگاه آمده، شگفت انگیز بود که کسی به صراحت هم نام گروهش را “فلسطین” بنامد و هم علنا از مارکسیسم لنینیسم دفاع کند. چون هر دوی اینها در عهد پهلوی دوم ممنوع بودند و سزاوار کیفر. اما جرم نابخشودنی گروه فلسطین که می توانست به اعدام پاک نژاد منجر شود آن بود که گروه فلسطین می خواست از راه محمره (خرمشهر) به عراق برود و از آن جا به اردن، تا در اردوگاه های مبارزان فلسطینی تجربه جنگ چریکی بیاموزد. و البته این تجربه – اگر موفق می شد – پس از بازگشت علیه رژیم شاه به کار گرفته می شد؛ کاری که در آن زمان، اغلب گروه های مخالف رژیم – اعم از اسلامی و مارکسیست و نیز مبارزان عرب اهوازی – انجام می دادند.
روزها و ماه ها و سال ها آمد و رفت تا این که شکرالله پاک نژاد در آستانه انقلاب بهمن ۵۷ از زندان آزاد شد و البته من در آن سال ها از دوستان دزفولی سراغ او را در زندان می گرفتم، که همیشه می گفتند “روحیه اش عالی است” و این بعدها توسط دوستانی که در زندان قصر و اوین همبندش بودند تایید شد.
“شکری” در زندان با بسیاری از زندانیان با نام و نشان نظیر طالقانی، منتظری، مهدوی کنی، جزنی، رجوی، شالگونی، عمویی، امین موید و سلطان زاده و دیگران هم زنجیر بود که اغلب آنان از مقاومتش در برابر شکنجه های فراوان و جسارتش در رویارویی با زندانبانان سخن گفته اند.
شکرالله پاک نژاد در بیدادگاه شاه دفاع جانانه ای از خط مشی “گروه فلسطین” کرد و با ترفندی توانست دفاعیه شورشگرانه پرشورش را از دادگاه به بیرون برساند. از آن پس “دفاعیات پاک نژاد” مثل ورق زر میان دانشجویان و انقلابیان دهه پنجاه شمسی رد و بدل می شد و نامش از عربستان تا خراسان و از پاریس تا تهران زبانزد مردمان گردید. به گونه ای که نشر دفاعیه اش در مجله “عصر جدید” ژان پل سارتر- فیلسوف نامدار فرانسوی – باعث شد تا از چوبه دار شاه رهایی یابد.
پاک نژاد و جبهه دموکراتیک ملی
پس از ۲۲ بهمن ۵۷ (در اسفند همان سال) شکرالله پاک نژاد، هدایت الله متین دفتری، ناصر پاکدامن، بهمن نیرومند، منوچهر هزارخانی و چند تن دیگر “جبهه دموکراتیک ملی” را تشکیل دادند. این جبهه با نقد گفتمان صرفا ناسیونالیستی جبهه ملی ایران، می خواست همه نیروهای سیاسی اپوزیسیون اوایل انقلاب یا دست کم دو نیروی عمده چپ اسلامی، یعنی سازمان مجاهدین خلق، و چپ سکولار یعنی سازمان فداییان خلق، و نیروهای سیاسی خلق های غیر فارس را در برگیرد. مطبوعات آن هنگام ایران – به ویژه روزنامه آیندگان – گواه این کوشش هاست. هفته نامه “آزادی” به عنوان سخنگوی جبهه دموکراتیک ملی منتشر شد که برخی از چهره های نامدار آن روزگار، از جمله غلامحسین ساعدی و احمد شاملو در آن قلم می زدند.
متاسفانه سازمان ها و احزاب چپ و رادیکال اسلامی مخالف رژیم تازه تاسیس جمهوری اسلامی، به ندای همبستگی جبهه دموکراتیک ملی پاسخ مثبت ندادند. رهبران این احزاب که پس از سال های طولانی، تازه از سیاه چال های رژیم شاه بیرون آمده بودند، از یک سو فاقد تجربه و پختگی کار سیاسی علنی بودند و از سوی دیگر فریفته رشد کمی هوادارانشان شدند. اینان فرصتی را که جبهه دموکراتیک ملی برای اتحاد یا ائتلاف نیروهای سیاسی مخالف استبداد دینی ایجاد کرده بود از دست دادند. عده ای که اکنون از سیاست های اشتباه خود در حمایت مطلق از رژیم در اوایل انقلاب انتقاد می کنند، با اتهام “لیبرالیسم” کوشیدند تیشه به ریشه جبهه دموکراتیک ملی بزنند و شماری نیز از نشستن در کنار نیروهای سیاسی ملیت های غیر فارس در جبهه دموکراتیک ملی ابا داشتند.
“عربستان” حق شماست
در واقع این جبهه برای نخستین بار در تاریخ معاصر ایران توانست اغلب احزاب و گروه های سیاسی عرب، کرد، ترک و ترکمن را گرد هم آورد. نشریه دیگر جبهه دموکراتیک ملی که “همبستگی” نام داشت، شامل مطالبی بود که از نشریه “الکفاح” وابسته به گروه “الکفاح” خلق عرب، نشریه ” کردستان” حزب دموکرات کردستان ایران، نشریه کومله و نشریات شوراهای ترکمن صحرا دستچین می شد. حتا در زیر صفحات نشریه همبستگی، شعارهای گروه های وابسته به خلق های ایران نقل می شد. مثلا در زیر مطالب عرب ها، شعار “خودمختاری برای عربستان، دموکراسی برای ایران” همواره خودنمایی می کرد. جالب است بدانیم، وقتی برای نخستین بار می خواستند مطالب گروه “الکفاح” را در نشریه همبستگی بیاورند برخی اصرار داشتند به جای “عربستان” نام خوزستان آورده شود اما شکرالله پاک نژاد با نام “عربستان” که بومیان عرب می نامیدند و ما مطرح کرده بودیم موافق بود و از آن دفاع کرد. و این نشانگر شناخت وی از جامعه چند ملیتی ایران و احترام به آنها بود. پاک نژاد در تاکید بر نام تاریخی “عربستان” می گفت “همان گونه که آزربایجان، کردستان، چهار محال و بختیاری، لرستان و بلوچستان داریم باید استان عربستان هم داشته باشیم که نشانگر وجود عرب ها و همبستگی خلق های ایران است”.
در خرداد ۵۸ پس از بستن مراکز فرهنگی و سیاسی مردم عرب و کشتار آنان توسط نیروهای تیمسار احمد مدنی در شهر محمره، شکرالله پاک نژاد همراه با غلامحسین ساعدی به آن شهر رفتند و پای صحبت مردم نشستند و گزارش تهیه کردند. جبهه دموکراتیک سپس آقای هندی را که وکیل دادگستری بود به اهواز و محمره اعزام کرد تا درباره حقایق آن کشتار تحقیق کند. در همان هنگام، کاوه گلستان عکس های به یاد ماندنی سرکوب مردم عرب را در مجله “تهران مصور” چاپ کرد. در واقع فقط جبهه دموکراتیک ملی و مجله “تهران مصور” بودند که گوشه هایی از سرکوب خونین مردم عرب در محمره (خرمشهر) را منعکس کردند و دیگر هیچ. نیز سازمان فداییان خلق ایران – اکثریت جزو معدود سازمان های سیاسی بود که عملیات سرکوبگرانه تیمسار مدنی را محکوم کرد.
شکرالله پاک نژاد نظریه پرداز نبود اما اهل عمل بود و سازمانگری ماهر. وی گاهی در عمل به ظواهر بسنده می کرد و ژرفای کار را نادیده می گرفت، اما او چهره برجسته و زندان دیده ی جبهه دموکراتیک ملی بود.
پاک نژاد، قاسملو، طواق واحدی و..
من در تابستان سال ۱۳۵۸ گاه که از اهواز به تهران می آمدم همراه دوستان عرب وابسته به گروه “الکفاح” در نشست های جبهه دموکراتیک ملی شرکت می کردم. در آن جا شکرالله پاک نژاد یا بهمن نیرومند جلسه را اداره می کردند. در کنار رییس جلسه، دکتر عبدالرحمن قاسملو دبیر کل حزب دموکرات کردستان ایران را می دیدی که سیگار از لای انگشتانش جدا نمی شد. آن سوتر، طواق واحدی را که نماینده جنبش خلق ترکمن بود. گاه هم به جای کاک عبدالرحمن، جلیل گادانی می آمد که سردبیر روزنامه “کردستان” و نماینده حزب دموکرات ایران در تهران بود. پیفون و امین موید هم از سوی یکی از گروه های جنبش آزربایجان در نشست ها شرکت می کردند. صدیق کمانگر هم از کومله بود و بهروز سلیمانی از شاخه کردستان سازمان فداییان خلق. از این چند تن که نام بردم، بهمن نیرومند و جلیل گادانی سال هاست در آلمان اند، دکتر ناصر پاکدامن در پاریس است و نگارنده در انگلستان. و همه ما در تبعیدی ناخواسته. طواق واحدی را در پاییز ۵۸ همراه با دو فعال دیگر ترکمن کشتند. صدیق کمانگر را در سلیمانیه ترور کردند و بهروز سلیمانی در سال ۵۹ خود را از طبقه پنجم ساختمان مسکونی خود در تهران به زمین پرتاب کرد تا به چنگ پاسداران نیفتد. دکتر عبدالرحمان قاسملو را در وین کشتند و پاک نژاد را در بیست و هشتم آذر ۶۲ یعنی بیست و هشت سال پیش اعدام کردند. و این سرانجام کسانی است که می خواستند حقوق پایمال شده خلق های خود را در چارچوب ایران محقق سازند. اما اگر استبداد دینی، سرکوب وکشتار را از مناطق غیر فارس آغاز کرد در مسیر خونین خود به خودی ها هم رحم نکرد و آن چه پس از انتخابات ریاست جمهوری رخ داد، پرده ای دیگر از نمایشنامه تراژیکی است که گویی پایانی ندارد.
شکرالله پاک نژاد که پیش از انقلاب به اسطوره پایداری در زندان ها بدل شده بود، پس از انقلاب به نماد دفاع از حقوق خلق ها تبدیل شد. و البته بعید نمی دانم که روزی پیکره او در میدانی در محمره یا در خیابانی در مهاباد برپا شود تا نشانی باشد از قدردانی خلق های غیر فارس از این مرد دلیر.
* یوسف عزیزی بنی طُرُف دانش آموخته رشته مدیریت دانشگاه تهران است. او عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران است. عزیزی به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد و به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است. او عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و چند جایزه بین المللی از جمله جایزه هلمن همت را دریافت کرده است.
دوستان عزیز قبل از هر گونه اظهار نظر در مورد مساله قومی لطفا به این اصل ساده باور بیاوریم که مرزهای مصنوعی ملک کسی نیست ، اگر کسی به هر دلیلی شهروند ایران باشد ، نژاد ، زبان، فرهنگ و تمامی علائق ایشان باید حفظ و محترم شمرده شود، من نه عرب زبان بلکه از نژاد عرب از اهواز هستم و اعتقاد دارم بین من و یک افغانی که دیروز به شهروندی ایران پذیرفته شده فرقی نیست ، من فکر میکنم یوسف عزیز هم بر همین باور باشد. امیدوارم در ایران آزاد آینده این به عنوان یکی از اصول مهم قانون اساسی در نظر گرفته شود
به امید برقراری دموکراسی و صلح و دوستی در ایران عزیز
عنوان : زبان خوزی، زبان بومی مردم خوزستان، قبل از حمله اعراب به ایران !
در “الفهرست” منتسب به “ابن ندیم” زبانهای رایج در ایران ساسانی، ۵ زبان قید شده است که: “پهلوی” در سرزمین ماد، “دری” در تیسفون (پایتخت) ، “پارسی” زبان موبدان، “سریانی” در میانرودان، و زبان “خوزی” که در خوزستان رایج بود.
زبان خوزی، زبانی است برگرفته از زبان “ایلامی”. زبان ایلامی خود نیز زبان تمدن کهن ایلام بود. تمدن ایلام در خوزستان امروزی، قبل از آمدن اقوام “هند و اروپایی” به ایران، جزو تمدن های درخشان به حساب می آمد. زبان خوزی، زبان رایج در خوزستان در زمان ساسانی، نه با زبانهای اقوام هند و اروپایی، نسبتی دارد؛ و نه با زبانهای سامی! و صرفا یک زبان بومی و کهن است!
اما نکته ای دیگر …
چون امروزه بسیاری از مردم از جمله آقای یوسف عزیزی، به اشتباه هر کسی را که عرب زبان گشته، “عرب” می شناسند؛ لازم میدانم به شکلگیری زبان عربی امروزی و اعراب نیز نظری بیندازیم. به ویژه اینکه زبان سریانی که در بالا به آن اشاره شد، در این فرایند نقش اساسی دارد.
آنچه ما امروز “زبان عربی” و “اعراب” می شناسیم، قبل از اسلام وجود نداشت. ورود “اعراب” به تاریخ، پس از اسلام با تسخیر سرزمین های ایران و روم، و همزمان با تکامل زبان عربی و تمدن اسلامی، و قرآن، می باشد. به همین دلیل باید به تاثیر زبان سریانی، در شکلگیری زبان عربی و قرآن، و اعراب، توجه لازم را داشته باشیم.
زبان سریانی برگرفته از زبان “آرامی” است، و جزء زبانهای سامی. زبان سریانی زبان دینی اعراب مسیحی “حیره” در زمان ساسانیان بود. اعراب مسیحی حیره تابع ایران، از طرف دولت ساسانی، حراست از مرزهای جنوب غربی ایران را به عهده داشتند؛ و مانع نفوذ اقوام صحرانورد به ایران بودند.
“کریستف لوکزنبورگ” زبانشناس معاصر آلمانی در کتاب خود که به انگلیسی نیز با نام The Syro-Aramaic Reading of the Koran ترجمه و چاپ شده، اعراب قبل از اسلام را فاقد خط و کتابت می داند. بنا به شهادت وی، قبل از اسلام زبان عربی به صورت امروزی وجود نداشت. زبان عربی صرفا یک زبان شفاهی بود. به همین دلیل هیچ نوشته ای به زبان عربی مربوط به قبل از اسلام، به دست نیامده است. لوکزنبورگ به صراحت و قاطعیت می گوید که زبان “آرامی ـ سریانی” در زمان حیات پیامبر اسلام، زبان نوشتاری افراد باسواد و با فرهنگ منطقه بود.
وی با مطالعه بر روی قرآن و زبان آرامی، نظر خود را چنین بیان می کند: بسیاری از عبارت های عربی کلاسیک در قرآن، در ابتدا به زبان آرامی ـ سریانی، بوده است. وی نگارش دیر هنگام قرآن را به دلیل عدم وجود زبان نوشتاری عربی، و سردرگمی مسلمانان در نگارش می داند؛ و می گوید: در زمان پیامبر اسلام، عربی زبان ناکامل و ناقص (به لحاظ دستوری و حروف صدادار و اِعراب دارای ۱۸ حرف) بوده است. وی با اشاره به اینکه: شکل امروزی قرآن، در واقع در زمان عثمان (۶۴۴ تا ۶۵۶) نهایی شد؛ و متن های دیگر که با نسخه تهیه شده عثمان، اختلاف داشت از بین برده شد؛ به ناتونی زبان شفاهی عربی در بیان مفاهیم تاکید دارد.
در واقع برداشت های متفاوت و سردرگمی در نگارش، سبب شده بود که “کاتبان وحی” هر کس به میل و سلیقه خود، بنویسد. وی با اشاره به کتابت قرآن در قرن هفتم میلادی، تاکید می کند که ظهور اولین متون عربی و ادبیات عربی تکامل یافته، دو قرن بعد از نگارش قرآن می باشد. یعنی با نگارش زندگی پیامبر اسلام توسط ابن حشام در ۸۲۸ میلادی! همچنین اولین کتاب واژه شناسی عربی مبتنی بر زبان ادبیات قرآن، ۱۵۰ سال پس از مرگ پیامبر اسلام، به سال ۷۸۶ توسط الخلیل ابن احمد به نام کتاب “العین” نگاشته می شود. وی تدوین و یکسانسازی قرآن در عصر عثمان را مبتنی بر زبان نوشتاری ـ گفتاری آرامی سوری می داند؛ و به همین دلیل معتقد است که بعضی از مفاهیم در قرآن دو قرن بعد، معانی غیر واقعی بخود می گیرد.
لوکزنبورگ می نویسد: “برخلاف اعتقاد مسلمانان در واقع قرآن به زبان عربی نگاشته نشده است. به این معنی که زبان متن اولیه قرآن، یک زبان مخلوط و آمیخته از عربی ـ آرامی بوده است. … در آن زمان هیچ مدرسه عربی وجود نداشت. بجز مرکز مسیحی الانبار و الحیرا در جنوب منطقه ای که امروزه از آن بنام عراق یاد می شود. اعراب آن زمان مسیحی بودند. به ویژه سوریایی ـ مسیحی و زبان آنان سوری ـ آرامی بود. از قرن سوم میلادی، مسیحیان سوری برای ترویج پیام مسیح به ارمنستان، ایران، چین، هند، اتیوپی و از جمله به حجاز (عربستان) می رفتند و در آنجا از زبان بدوی و یا عربی محاوره ای استفاده می کردند. زبان عربی فقط مجموعه ای از اصوات بود و قاعده و گرامر نوشتاری با حروف نداشت و مروجان دینی مسیحی ناچار بودند برای نوشتن اصوات عربی از الفبای سوری ـ آرامی استفاده کنند و بدین ترتیب زبان عربی ـ آرامی متولد شد. بعد از آنکه زبان عربی تکامل یافت، زبان آرامی رفته رفته از بین رفت و دیگر برای نسل های بعد، این زبان قابل فهم نبود. این در زمانی است که اسلام و زبان عربی بدلیل فتوحات خود توسعه می یابد و امپراتوری عرب مسلمان دامنه نفوذ و قدرت خود را بر بسیاری از مناطق گسترده می کند. در نتیجه در چنین فضایی واژها و عبارات آرامی در قرآن که دیگر برای آنها قابل فهم نبود به زبان عربی ترجمه می شود. اما این عبارات غلط خوانده شده و در نتیجه در سایه سلطه سیاسی بصورت اشتباه به عربی ترجمه شد. در این زمان باید توجه داشت که دین و سیاست دست در دست یکدیگر داشتند.”
لوکزنبرگ به توجه به بسیاری از سوره های مکی توضیح می دهد که ادبیات موجود در این سوره ها در واقع ادبیات سوری- مسیحی است. از دید او بسیاری ازعربها در آنزمان با این ادبیات کم و بیش آشنایی داشتند. چرا که مذهب مسیحی و یهودی جامعه عرب آنزمان را تحت تاثیر قرار داده بود. به طور مثال در زبان آرامی “حور” به معنی “انگور” است که در ادبیات سوری- مسیحی از میوه های خاص بهشتی است و به نظر لوکزنبرگ همین حور در سوره های ۴۴ و ۵۲ تحت عنوان “حوریان بهشتی” که وعده انگور بهشتی است، در زبان عربی قرآن معنی “دختران باکره” به خود گرفته است. وی همچنین به سوره نور آیه ۳۱ اشاره می کند که چنین برداشت می شود که: “ای رسول خدا، زنان مومن را بگو تاچشمها را بپوشانند و فرج و اندامشان را محفوظ دارند و.. باید سینه و دوش خود را به مقنعه بپوشانند” درحالیکه معنای سوری- آرامی این عبارت به سادگی یعنی “آنها باید شال خود را دور کمرشان ببند ند” این شال و کمربند همان کمربندی است که در سنت مسیحی، خود عیسی مسیح نیز به دور کمر خود می بست و معنای “نجابت” داشت. وی حتی واژه “قرآن” را نیز از ریشه آرامی می داند.
در خاتمه باید یادآوری کنم که نیازها و مطالبات اقوام ایرانی عرب زبان، که به هر دلیل زبان مادری شان عربی گشته و به آن عشق می ورزند، مطالباتی بر حق می باشد؛ و در یک جامعه دموکرات، هر کس باید بتواند با تمام علایق قومی، فرهنگی و زبانی زندگی کرده و بتواند آنها را رشد دهد. همچنین موضوع خود مختاری می تواند، پس از برقراری مناسبات دموکراتیک در جامعه به بحث و همه پرسی گذاشته شود. این موضوع سوای تنوع فرهنگی، در هر جامعه دموکراتیکی قابل طرح می باشد.
ولی “نمایندگان خود خوانده” ای که امروز به خود حق می دهند بجای نام تاریخی خوزستان، نام “عربستان” را ترویج کنند، آنهم در مقطعی از تاریخ که رژیم حاکم بر کشورمان، با تقدیس حمله ۱۴۰۰ سال پیش اعراب، در صدد احیای مناسبات آن زمان است؛ و برای توجیه جنایتهای خود، به جنایات اعراب مسلمان در چهارده قرن پیش استناد می کند، باید به نتیجه کار خود بیندیشند، که جز دامن زدن به خشم و نفرت انباشته در این مردم ستمدیده، حاصلی نخواهد داشت.
به امید برقراری دموکراسی و صلح و دوستی در ایران عزیز!
اگر شکر الله پاکنژاد امروز زنده بود، آیا بر نظرات ۳۰ سال پیش خود، پای می فشرد؟
سال ها بود که سوالی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و همواره از خود می پرسیدم: چه رابطه ای بین زبان و هویت قومی وجود دارد؟ چرا به هرکسی که ترکی صحبت می کند، می گویند: “ترک” ولی به هر کسی که انگلیسی صحبت می کند، نمی گویند: “انگلیسی”؟ همچنین چرا مردم آمریکای لاتین که اسپانیولی زبان هستند، “اسپانیولی” شناخته نمی شوند؟ و یا میلیون ها آفریقایی انگلیسی زبان را کسی “انگلیسی” نمی شناسد، ولی هرعربزبان خود را “عرب” می نامد؟
زمانی که فرصت مطالعه بیشتر در عرصه تاریخ برایم پیش آمد، پاسخ سوال خود را در رشد ناسیونالیسم افراطی ترک و عرب در اوایل قرن بیستم در امپراتوری عثمانی و شکل گیری “پانترکیسم” و “پان عربیسم” و عملکرد آن در منطقه، یافتم.
در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، جریان فکری ناسیونالیستی کل منطقه خاورمیانه را فراگرفت. عمده ترین این جریانات ناسیونالیستی که بر کل منطقه تاثیر گذاشتند: ناسیونالیسم عرب، ناسیونالیسم ترک و ناسیونالیسم ایرانی بود.
در میان این سه جریان ناسیونالیستی، پژوهشگران به تفاوت عمده ای بین ناسیونالیسم ایرانی با دو جریان ناسیونالیستی ترک و عرب، تاکید دارند: ناسیونالیسم عرب و ترک هر دو از ابتدا ماهیت قومی داشتند، که از دل جامعه عثمانی بر می آمد؛ و هر دو بر اساس هویت اسلامی در صدد ایجاد امپراتوری نو با هویت عرب و یا ترک با مرزهای نو بودند. این احساس عرب و یا ترک بودن، به شکل سیاسی آن از اواسط قرن نوزدهم در میان مسلمانان جامعه عثمانی شکل گرفته بود. ولی ناسیونالیسم ایرانی بر خلاف این دو ماهیت قومی نداشت که در فکر ایجاد کشوری جدید با مرزهای نو باشد. ناسیونالیسم ایرانی فقط بیداری و آگاهی ملی در بستر تاریخ بود که ابتدا فرهنگی و در مراحل بعدی بار سیاسی نیز بخود گرفت. ناسیونالیسم ایرانی نوعی بازگشت به هویت ایرانی قبل از اسلام بود که به میراث کهن ادبی، فرهنگی و سیاسی خود تاکید داشت.
ویژگی قومی دو جریان ناسیونالیسم عربی و ترکی و تلاش آنان برای ایجاد یک دولت یکدست قومی، همراه بود با بحران شدید هویت که در اواخر قرن نوزدهم جامعه عثمانی را فرا گرفته بود. به همین دلیل هر دو ناسیونالیسم قومی عرب و ترک به تدریج جنبه رمانتیک افراطی و ایدئولوژیک “پان” بخود گرفت. هر دو این جریان در اوایل قرن بیستم با الهام از ایدئولوژی الحاق گرایانه، “پان عربیسم” و “پان ترکیسم” را شکل دادند، تا با یکپارچه کردن سرزمین های پراکنده ای که که به تصور آنان نشان از رگه های قومی آنها را داشت، امپراتوری نو بیافرینند. بر همین اساس بود که هم زمان با جنگ جهانی اول، پان عربیسم و پان ترکیسم با الهام از ایدئولوژی الحاق گرایانه، در پی گسترش و نفوذ به سرزمین های همجوار و گاه دور از مرزهای سرزمین خود بودند. با فروپاشی عثمانی و ایجاد کشوری نژادپرست و شونیست، با نام “ترک جمهوریتی” و همچنین ایجاد کشوری به نام “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” به جای امپراتوری تزار، و انقراض سلسله قاجار و به قدرت رسیدن دولت شبه مدرن و ناسیونالیست رضا شاه، معادلات تازه ای بر منطقه حاکم شد.
تلاش الحاق گرایانه “پان عربیسم” و “پان ترکیسم” برای نفوذ در بین عربزبانان خوزستان و آذربایجان ترک زبان، هشداری بود به ناسیونالیسم ایرانی که متوجه خطر الحاق گرایان از بیرون مرزهای خود باشد. به همین دلیل ناسیونالیسم ایرانی در یک حالت تدافعی، ضمن روی آوری به “پان ایرانیسم” و ادعای برتری عنصر ایرانی، به تحقیر فرهنگی ترک و عرب پرداخت. سیاستی که در داخل ایران نیز برخی از هویت های قومی را در تنگنا قرار داد. ولی علیرغم همه این ها “پان ایرانیسم” هرگز به افراط گرایی و در خارج از مرزهای خود به تهدیدی برای دیگران تبدیل نشد.
با انقلاب مشروطه گرچه در قانون اساسی ایجاد “انجمن های ایالتی و ولایتی” به صورت قانون مطرح کردید ولی با مسکوت ماندن این اصل مهم، بسیاری از مطالبات فرهنگی اقوام ایرانی، به بوته فراموشی سپرده شد. پس از انقلاب ۵۷ نیز همین سیاست بی اعتنایی به حقوق فرهنگی و نگاه امنیتی به این مطالبات،ناسیونالیسم قومی را وارد فاز جدیدی نمود؛ و مطالبات فرهنگی بار سیاسی به خود گرفت.
***
گرچه در این نوشته آقای یوسف عزیزی بنی طرف، ظاهرا گرایشی به “پان عربیسم” ندارند، ولی “عرب” نامیدن عربزبانان خوزستان و “عربستان” گفتن به خوزستان، بی شک نشات گرفته از پان عربیسم و ایران ستیزی است!
در غیر این صورت چگونه می توان تصور کرد که نویسنده آنقدر از تاریخ بی اطلاع باشد که فکر کند، هرکسی که عربی صحبت می کند، باید عرب باشد؟ آیا این امر از ساده نگری آقای بنی طرف است، یا اغراض و اهداف سیاسی پان عربیستی در پشت این همه تحریف خوابیده است؟ البته ممکن است این اهداف و اغراض سیاسی با “حسن نیت” هم باشد!
به همین دلیل در بهترین حالت می توان به درد مشترک قوم گرایان اشاره کرد. متاسفانه یکی از بیماری های “روشنفکران سیاست زده” جامعه ما بلاخص چپ ها این است که خود را در هر عرصه ای صاحب نظر می دانند. آنان به راحتی قادرند در هرزمینه ای اظهار نظر کنند؛ و بی آنکه نیازی به تحصیل آکادمیک و پژوهش جامعه شناسی داشته باشند، جامعه ایران را “جامعه کثیر الملله” بنامند. حتی فراتر از آن جامعه شناسان مستقل را به چالش می طلبند که چرا در کتابهای و مقالات پژوهشی خود از “اقوام ایرانی” نام می برند. آنان هر کسی را که منکر “کثیر الملله” بودن ایران باشد، با برچسب “شونیست”، دشمن “خلقهای ایران” می نامند!
من آذربایجانی ترک زبان با آگاهی از مطالبات برحق فرهنگی، زبانی و قومی همولایتی هایم، ضمن حمایت از مطالبات مشابه و برحق عربزبانان هموطن خود، تحریف تاریخ را بی مسئولیتی فرهنگی، روشنفکران سیاست زده می دانم؛ که با اهداف روشن سیاسی، در صدد انکار واقعیتهای تاریخی اند!
آقای بنی طرف با سلام و خسته نباشید :آیت الله شیخ صادق خلخالی در جلد دوم کتاب خاطرات خود می گوید”پس از بازگشت از کردستان با حکم امام و تنفیذ آیت الله منتظری برای مهار کردن غائله گنبد ،روانه آن جا شدم و در آنجا ۹۴ نفر ، به ویژه مختوم ، توماج و واحدی را اعدام کردم. “ایام انزوا جلد دوم خاطرات آیت الله خلخالی نشر سایه
جناب اصغر برزو، سخن شما را در باره تاریخ خود کشی بهروز سلیمانی یعنی سال ۱۳۶۲ وتاریخ اعدام یا تیرباران شکرالله پاک نژاد در ۲۸ آذر ۱۳۶۰ درست است. اما در باره چهار فعال خلق ترکمن، طواق محمد واحدی، عبدالکریم مختوم، حسین جرجانی و محمد توماج باید بگویم در هجده ۱۸ بهمن ۱۳۵۸ توسط پاسداران دزدیده شدند و در ۲۹ بهمن همان سال به قتل رسیدند که روزنامه های آن هنگام نوشتند جسدهاشان در زیر پلی در بین بجنورد و قوچان پیدا شد.
زنده یاد شکرالله پاک نژاد از بنیانگذاران جبهه دمکراتیک ملی ایران در ۲۸ آذر ۱۳۶۰ تیرباران شد تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۶۲ غلط می باشد. بهروز سلیمانی عضو رهبری سازمان فدائیان خلق ایران اکثریت پیرو بیانیه ۱۶ آذر در ۱۹ ابان ۱۳۶۲ خودش را طبقه پنجم یک ساختمان به پائین پرتاب کرد و کشته شد. تاریخ سال ۵۹ غلط می باشد. و سرانجام طواق محمد واحدی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۸ بدستورشیخ صادق خلخالی تیرباران شد.پائیز ۵۸ غلط می باشد