اگر به مقوله ‌اى به ‌عنوان «هویت کانادایى» باور داشته باشیم لئونارد کوهن را باید یکى از معماران آن دانست. این شاعرـ نویسنده ـ خواننده کانادایى بود که بسیارى از المان‌ هاى فرهنگى ‌اى که یک شهروند این کشور را از همسایه دیوار به دیوار آمریکایى‌اش‏ متمایز مى‌کند، تبیین کرد. کوهن دوران بلوغ فکرى ‌اش‏ را در دهه‌ هاى شصت و هفتاد میلادى گذراند.


به مناسبت تور جهانى لئونارد کوهن

اگر به مقوله ‌اى به ‌عنوان «هویت کانادایى» باور داشته باشیم لئونارد کوهن را باید یکى از معماران آن دانست. این شاعرـ نویسنده ـ خواننده کانادایى بود که بسیارى از المان‌ هاى فرهنگى ‌اى که یک شهروند این کشور را از همسایه دیوار به دیوار آمریکایى‌اش‏ متمایز مى‌کند، تبیین کرد. کوهن دوران بلوغ فکرى ‌اش‏ را در دهه‌ هاى شصت و هفتاد میلادى گذراند. سال‌هایى که نسل جوان همان‌قدر با ایدئولوژى‌هاى جدید مشغول بود که امروز با بازى‌هاى کامپیوترى و تلفن موبایل هست. شعر لئونارد کوهن با آن طنز خاصش‏ در آن سال‌ها در کانادا و اروپا ـ و نه در آمریکا ـ او را به یکى از بت‌هاى نسل جوان تبدیل کرد. وقتى «سوزان» را خواند، که در آن عشق رمانتیک آسمانى متداول آن زمان را به سخره مى‌گرفت و در مقابل از معشوق نیمه ‌دیوانه ‌اى حرف مى‌زد که به راحتى شما را مى‌توانست به بازى بگیرد، انگار که انقلابى به ‌وجود آورده بود که نه در کوهستان‌ها و جنگل‌هاى کوبا که در خیابان‌هاى مونترآل داشت اتفاق مى ‌افتاد:
«… و تو اینو مى‌دونى که [سوزان] یک کمى خل هست ولى همینه که مى‌خواى بازم پیشش‏ بمونى … و همین‌که دیگه تصمیم مى‌گیرى بهش‏ بگى که عشقى بهش‏ ندارى اون تو رو مى‌کشونه روى طول موج خودش‏ و کارى مى‌کنه که رودخانه جوابتو بده و بهت بفهمونه که تو همون دل‌داده ی ازلى و ابدى اون بودى …»
این که لئونارد کوهن در این شعر، و بسیارى شعرهاى دیگر، بیت‌ها را نشکسته و شعر را مثل نثر مى‌نوشت هم فرم تازه ‌اى بود که آن مفاهیم تازه مى‌طلبیدش‏.

این است که امروز در هفتاد و سه سالگى و با بیش‏ از پنجاه سال خلاقیت ادبى کلامش‏ براى دوستدارانش‏ هنوز مقدس‏ است. و وقتى مى‌گویم دوستداران منظورم هم‌ سن و سال‌هاى خودش‏ نیست، بلکه آن بخشى از نسل جوان که درگیر مسائل روشنفکرى است هم به او مثل یک الگو نگاه مى‌کند. معادل لئونارد کوهن براى ما ایرانى‌ها احمد شاملو است که جایگاه منحصر به ‌فردش‏ را در ادبیات مدرن ایران تا آخر عمر (و هنوز هم) حفظ کرد. پس‏ بیهوده نیست که وقتى تور جدید جهانى ‌اش‏ اعلام مى‌شود بلیت ‌هاى چهار کنسرتش‏ در تورونتو (که تا ۲۵۰ دلار قیمت دارند) در عرض‏ نیم ساعت تمام مى‌شوند. حتا بلیت‌هاى سالن بزرگ ۱۶۰۰۰ نفره ی ۰۲ لندن براى کنسرت ۱۷ جولاى او هم سه ماه پیش‏ از برنامه تنها پنج ساعت دوام مى‌آورند.

در تورونتو وقتى کوهن بعد از پانزده سال به روى صحنه سالن ۳۲۰۰ نفره ی سونى سنتر ظاهر شد تماشاچیان بیش‏ از ده دقیقه ایستاده برایش‏ دست مى‌زدند و دست آخر تنها ارکستر بود که توانست با شروع موسیقى آن‌ها را آرام کند. در پایان کنسرت هم همین دست زدن‌ها او را چهار بار به روى صحنه برگرداند. بسیارى رسانه‌ هاى کانادایى این قدردانى مردم را تنها با شور و هیجانى که نسبت به پى‌یر ترودو نشان مى‌دادند قابل مقایسه دانسته بودند.

کوهن با همان لباس‏ همیشگى‌ اش‏ به صحنه آمد. برعکس‏ کارهایش‏ که هربار شکل تازه ‌اى به خود مى‌گیرند لباسش‏ همیشه همان است که بود. کت و شلوارى ذغالى با یقه ‌هاى بلند گانگسترى و کلاه شاپوى خاکسترى رنگى که همرنگ پیراهنش‏ است و گاه به گاه در جواب تشویق تماشاچیان از سر برش‏ مى‌دارد و بر قلب مى‌فشاردش‏. با صداى پرش‏ که با بالا رفتن سنش‏ از آلتو به باریتون نقل مکان کرده و با همان طنز همیشگى ‌اش‏ به مردمى که براى دیدن این برنامه «به زحمت مالى و جغرافیایى» افتاده ‌اند خوش‏آمد گفت و مثل کنسرت قبلى ‌اش‏، که پانزده سال پیش‏ در همین سالن اجرا کرد، با آهنگ «تا آخر عشق مرا برقص» شروع کرد و با یک شوخى: «پانزده سال مى‌شه که روى این صحنه نیامده‌ام. بار آخر یه بچه جقله شصت ساله بودم با رویاهاى بزرگ …».

اما این پانزده سال نقطه عطفى در زندگى او به‌ شمار مى‌آید. پنج سالش‏ را در یک دیر بودایى در کالیفرنیا گذراند و در کنار استاد و مرشدش‏ رشى رسم زندگى آموخت. همین رشى بود که عادت سیگار کشیدن و مشروب خوردن را از سرش‏ انداخت. این پنج سال از لئونارد کوهن یک کاهن (مانک)بودایى ساخت. بعد هم آن شلوغ بزرگ پیش‏ آمد بر سر کلاهى که مدیر برنامه ‌هایش‏ بر سرش‏ گذاشت و همه پس ‏انداز دوران کهولتش‏ را دزدید. اگرچه دادگاه در نهایت به نفع او راى داد، اما او هنوز هم نتوانسته چند میلیون دلارى که در این جریان از دست داده بود را پس‏ بگیرد. این بى‌پولى یکى از دلایلى بود که او را در ۷۳ سالگى، شاید براى آخرین بار، به روى صحنه کشاند.

لئونارد کوهن هنرمند کم‌کار اما پربارى است. از او هر پنج شش‏ سال یک بار تنها یک آلبوم جدید به بازار مى‌آید، اما به رغم این کم‌کارى تاثیرى که آثار او بر موسیقى و ادبیات انگلیسى برجا گذاشته است از او یکى از ماندگارترین چهره ‌هاى ادبى قرن بیستم و بیست و یکم را ساخته است. مهم‌ترین تاثیر این کم‌کارى بر کنسرت جدیدش‏ نبود ترانه جدید است. حتا برعکس‏ کنسرت پانزده سال پیشش‏ در اجراى ترانه ‌ها، با دو استثنا، تغییرى به ‌وجود نیاورده بود. آن دو استثنا هم ترانه ‌هایى بودند که از آلبوم ماقبل آخرش‏ «ده ترانه جدید» با ارکستر کامل (و نه با سینتى سایزر) خواند. برعکس‏ قبل، کمى هم تحرک بیشترى از خودش‏ نشان داد. مثلا آنجا که در ترانه «دموکراسى داره میاد به یو اس‏ اى» خواند: « … مرد سفید پوستى مى‌رقصد …» تکان کوچکى هم به پاها و باسنش‏ داد که فریاد شادمانه تماشاچیان را درآورد.

شعر «دموکراسى داره میاد به یو اس‏ اى» از محبوب‌ترین کارهاى کوهن است. محبوبیتى که مدیون زبان نیش‏دار او در انتقاد از آمریکا است. و همین زخم زبان است که آن «هویت کانادایى» که صحبتش‏ را کردم برجسته مى‌کند. لئونارد کوهن در رابطه با آمریکا دیدگاهى دوگانه دارد که در همین شعر مذکور به روشنى آن را بیان مى‌کند: « … این مملکتو دوست دارم اما با این اوضاع نمى‌تونم کنار بیام …» و به دنبالش‏ روش‏ غالب زندگى آمریکایى را به هجو مى‌کشاند:
« … من نه چپ هستم نه راست
امشبو مى‌رم خونه یه‌ راست
و زل مى‌زنم به اون جعبه کوچک ناراست …»
اما این دیدگاهى نیست که لئونارد کوهن با آن شروع کرد. کوهن جوان شاعر زن و شعر و شراب بود. دل‌مشغولى ‌هاى دوران جوانى او مذهب، سکس‏، و سیاست بود. اگرچه این هرسه هنوز هم سه پایه اصلى تفکر او را مى‌سازند، اما شکل برخورد او با این پدیده ها در طول سالیان فرق کرده. آن صحنه ‌هاى اروتیک بى‌پرده و بى ‌پروایى که در «چلسى هتل ۲» تصویر مى‌کرد را هنوز هم در «در زندگى مخفى من» مى‌توان دید، اما دیگر از آن شر و شور قبلى در آن خبرى نیست. چیزى که بیش‏ از همه مرا به یاد نقاشى ‌هاى کلود مونه در نور مبهم دم صبح مى ‌اندازد. همین‌طور دیدگاه سیاسى او هم در طى سالیان از پستى و بلندى‌هاى بسیارى گذشته است. اگرچه دیدگاه ایده‌ آلیستى جوانى که «پارتیزان» را خواند هنوز هم با او همراه است، اما نگاهى تازه‌ تر و امروزین پیدا کرده. در «اول منهتن را مى‌گیریم» از آدمى مصمم و خوش‏بین حرف مى‌زند که برگشته تا انتقام بیست سال سرخوردگى را بگیرد و مى‌گوید آمده ‌ایم تا «… اول منهتن را بگیریم و بعد برلین را». اما در ترانه «آینده» که گویا در واکنش‏ به آشوب‌هاى خیابانى ۱۹۹۲ لوس‏ آنجلس‏ سروده شده تصویرى بسیار تاریک از آینده به دست مى‌دهد که سراسر کشتار است و نابودى. و باز وقتى به ترانه معروف «دموکراسى داره میاد به یو اس‏ اى» مى‌رسد افق روشن مى‌شود و از رویایى حرف مى‌زند که پیش‏آمدنش‏ حتمى است:
«از شکافى در آسمان
از شبى در تیانانمن (میدانى که شاهد اعتراضات دانشجویى در چین بود)
از حسى که واقعى نیست چندان
یا واقعى است اما نمى‌گیردمان
از جنگ با نافرمان‌بران
و آژیرهاى روزها و شبان
از شعله مردم بى‌خانمان
و از خاکستر مردان گى
دموکراسى داره میاد به یو اس‏ اى»
با این‌حال این اواخر انگار که به سردرگمى رسیده باشد در ترانه «در آن روز» که در آخرین آلبومش‏ براى جریان یازده سپتامبر سروده است یکى به نعل مى‌زند و یکى به میخ و در عین حال که مى‌خواهد این حمله را محکوم کند نمى‌خواهد با عاملان این جریان هم شاخ به شاخ شود. نتیجه ترانه سبک و بى‌مزه ‌اى است که بهتر بود نبود. شاید به همین دلیل بود که این ترانه جزء معدود آهنگ‌هایى بود که لئونارد کوهن در این کنسرتش‏ آن را نخواند.

بلاخره کنسرت به پایان مى‌رسد و کوهن و ارکسترش‏ خداحافظى مى‌کنند و مى‌روند، اما تماشاچیان هنوز راضى نیستند و آن‌قدر دست مى‌زنند تا باز به صحنه مى ‌آید و چند آهنگ دیگر اجرا مى‌کنند. این رفت و برگشت چهار بار تکرار مى‌شود و کنسرتى که قرار بود یک و نیم ساعت طول بکشد سه ساعت به ‌درازا مى‌کشد. سومین بارى که کوهن به صحنه مى‌ آید با ترانه «وقت تعطیل» تمام مى‌کند و مى‌گوید: «دیگه وقت تعطیل است دوستان …» اما ظاهرا تماشاچیان با او هم‌عقیده نیستند و براى چهارمین و آخرین بار او را به روى صحنه مى‌کشانند تا براى‌شان بخواند: «هرچه مى‌کنم ترکت کنم نمیشه …». و این بار تماشاچیان رضایت مى‌دهند و با تشویقى که باز چندین دقیقه به طول مى ‌انجامد از اسطوره ی هنرى‌شان تقدیر مى‌کنند. شاید این آخرین بارى باشد که لئونارد کوهن به صحنه مى ‌آید.