شهروند ۱۱۵۶ ـ پنجشنبه ۱۳دسامبر ۲۰۰۷

 بهترین نیستم ولی

 

ماه من باش و ماه را بگذار

گل من شو، گیاه را بگذار

 

ماه من شو، ولی همیشه بتاب

قصه ابر و ماه را، بگذار


 

با من از داستان عشق بگو

قصه شیخ و شاه را بگذار


 

این که تمکین سرخ با لب تست

ناز چشم سیاه را بگذار


 

طربش را بگیر و قسمت کن

اضطراب گناه را بگذار


 

لطف یک در میان نبودش به

فترت گاهگاه را، بگذار


 

بهترین نیستم ولی خوبم

دلبرم! دلبخواه را بگذار


 

خود زمین لرزه ای است عشق، از وی

طمع تکیه گاه را، بگذار


 

چون کشد باد، تیغ تیزش را

سر بگیر و کلاه را بگذار.


 


 


 


 

خسته ام از زندگی


 

چه بنویسم، چه ننویسم، چه بسرایم چه نسرایم

تویی تو، گفته و ناگفته، بانوی غزل هایم


 

تمام عشق ها، پیش از تو مثل رودها بودند

که باید میرساندندم به تو، آری به دریایم


 

به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی

که از هر گوشه ای پر واکنم، سوی تو میآیم


 

پس از فرزند مریم اینک این من: عیسای دیگر!

که شد بالای عشق و بازوی شعرم چلیپایم


 

خوشم میآید از شادی ولی هر بار میخوانم

همین تحریر محنت میتراود از غماوایم


 

به سختی خسته ام از زندگی وز خود، کجایی تا

به قدر یک نفس، در سایه سروت بیاسایم؟


 

کلیدی دارم از شعر این فلز ترد سحرآمیز

که قفل بوسه از لبهای شیرین تو بگشایم


 

دوباره میکشد سر، آتش از خاکستر شعرم

که من هم در غزل از جوجه ققنوسان نیمایم