شهروند ۱۱۵۶

مردی که بمب را در ایستگاه قطار گذاشت، الان روی نیمکت پارک نشسته است. بمب در یک کیف بچه گانه با عکس ” دورا ” جاسازی شده است. کنترل از راه دور بمب در جیب مرد است. مرد برخلاف بمب گذاران تبلیغاتی خونسرد نیست. خشن و ریش دار هم نیست. مرد در خانه گربه و گیاه سبز ندارد. مرد موسیقی کلاسیک گوش نمی دهد. صورتش را هم با دستمال نمی بندد. خلاصه مرد یک مرد معمولی یا یک مرد خیلی غیر معمولی نیست.

دفعه اولش است. صد و هفتادو نه سانتیمتر قدش است. چشمانش آبی است و الان به خاطر آفتاب جمعشان کرده است. عینک ری ـ بن سیاه هم نزده است. لطفا عقایدی را که فیلمها در ذهنت کرده اند دور بریز! مرد یک روبات هم نیست. دست مرد می لرزد. مرد بیست و چهار سال دارد. زن ندارد.  در حال حاضر دوست دختر هم ندارد. پدرش هم در یک شهرک در حومه همین شهر مغازه سیگار و فندک فروشی دارد. مذهبی هم نیست. مرد پنج سالی است که عضو سازمان مخالفین مهاجرت شده است. دیپلم که گرفت پیش پدرش کار کرد. دوست داشت کار پدرش را توسعه بدهد. می خواست فندک “زیپو” هم بفروشد. پدرش مخالفت کرد. گفت بی جهت گران است و کسی نمی خرد. قید کار با پدرش را زد.

برای همه سرخورده ها پیش می آید که در بار با کسی درباره مشکلشان حرف بزنند و آن شخص برایشان منشا مشکل را پیدا کند. مردها. آمریکا. مسلمانان. دولت. گی ها. مهاجرین. برای هر مشکلی دلیلی است. (قانون علت و معلول) دلیل مشکل مرد هم مهاجرین است. کمی هم دولت حاکمه. مرد عضو این گروه زیر زمینی شد که شعارشان هست. “کره زمین خیلی بزرگ است. چرا به من چسبیدی” شعار مد روزی نیست. ولی وقتی گروهک زیر زمینی شعارشان را به صورت آهنگ می خوانند خوب تر به نظر می آید.

آنها مثل همه ضد مهاجرین از کتک زدن خارجی ها و آتش زدن خانه هایشان شروع کردند. ولی بدتر شد. حالا دولت برای این اشغال گران مظلوم نما دل هم می سوزاند. به خانواده هایی که خسارت دیده بودند، حقوق بالاتری میداد. یا هزینه درمان. از جیب پدر مرد بمب گذار. از مالیات بر خریدی که مرد روی آن کیف یا همه محتویاتش داده است.

کیف هنوز در ایستگاه است. مرد از دور می بیندش.  دستان مرد می لرزد. می ترسد دستش را در جیبش بکند و بمب منفجر شود. زنی با بارانی آبی به ستون بیرون ایستگاه تکیه داده است. مرد حس می کند باید صبر کند که زن تاکسی بگیرد و برود و بعد دگمه را فشار بدهد. مرد در این لحظه می تواند بودن یا نبودن آدمها را تعیین کند.

اگر نمی توانی از بینش ببری، خرابش کن این شعار بی معنی را رهبرشان گفت. از آن روز در جاهای مختلف بمب می گذارند یا خرابکاری می کنند و بعد زنگ می زنند و با نام یک سازمان دیگر، بمب گذاری را بر عهده می گیرند. لازم نیست خیلی با هوش باشی که بفهمی اسم سازمان یک اسم به زبان مهاجرین است. لازم نیست برای یک سازمان تروریستی ثبت شرکت بگیری. پس، از تلفن عمومی زنگ بزن و بگو “من از طرف سازمان X از کشورِY ، بمب گذاری در محله شلوغ شهر را بر عهده می گیرم” مطمئن باش پلیس نخواهد گفت “برو! دروغگو. اگه راست می گی چرا لهجت yی نیست؟” رییس پلیس سریعن پودر می زند روی دماغش و می رود می ایستد جلوی تریبون و می گوید. “گروه تروریستی X از کشورِ Y مسئولیت بمب گذاری را بر عهده گرفت” و مردم که در حال چیپس خوردن رییس پلیس را نگاه می کنند. می گویند. “خودشان لیاقت آدم شدن را ندارند. آلبرت بیا این سگ را ببر بیرون. می خواهد بشاشد. کی این غربتیها را راه داده است.”

مرد می داند تا ده دقیقه دیگر قطار بعد از ظهر می رسد. ایستگاه پر می شود از مسافر. فرصت خوبی است برای فاجعه خلق کردن. بعد از فشار دکمه می رود. می رود خانه. وجدانش ناراحتش خواهد کرد. سیصد نفر آدم مرده روی سینه اش سنگینی خواهد کرد. الان می فهمد که چرا بمب گذاران Z از کشور T خودشان را هم منفجر می کنند. تاوان گناهت را با خود گناه می دهی. بی حساب می شوی. نه وجدانی می ماند. نه توهم پلیس. توهم کشنده است. تا آخر عمرت از سایه پلیس می ترسی. شاید دلت بخواهد به کسی بگویی. به جنده ای که رویش خوابیده ای. بین هن و هن ها بگویی. من بودم که ایستگاه قطار را چهار سال پیش منفجر کردم. آنوقت زن از یک سوراخش یک دستگاه ضبط صدای دیجیتالی  در می آورد و از سوراخ دیگرش هفت تیر کوچکی . سینه سایز دابل نونش را بالا می دهد و تو آرم پلیس را که زیر سینه اش خالکوبی شده می بینی. هفت تیر را رو به تو می گیرد: ” دستات را بگذار روی سرت. تو همه چهار سال گذشته تحت نظر بودی” . هفت تیر کمی خیس است.

مردی که بمب را در ایستگاه قطار گذاشت دیگر دلش برای مردم نمی سوزد. دلش برای خودش می سوزد. می تواند برود یک جای دیگر. یک جا که جا برای همه باشد. ولی اگر دگمه را فشار بدهد دیگر توهم خواهد داشت. در هر فرودگاهی وقتی زن کمی به پاسپورتش خیره شود به خودش خواهد شاشید. دو نفر آنطرف خیابان در ماشین منتظرش هستند. خودش هم یک بار در ماشین منتظر کسی بوده است. این حس را ندارد. او که دکمه را نزده بود.  هر چقدر هم که خونسرد اعدام یک اعدامی را نگاه کنی به تو نخواهند گفت “جلاد“. دو هفته پیش ترفیع گرفت. دلش می خواهد برای خودش گریه کند.

من، آیدا الف.، مخالف کشت و کشتار هستم. من از خواندن تعداد مرده ها متفرم. من مرد داستانم را از روی نیمکت بلند می کنم. مرد را به داخل ایستگاه می برم. مرد کیف را بر می دارد. به صورت همه آدمهایی که به خاطر انتخاب  او است که نفس می کشند و نفس خواهند کشید، لبخند می زند. با فشار جمعیت از در بیرون رانده می شود و بمب منفجر می شود. و صد و سی سه نفر می میرند. حدود دویست نفر مجروح می شوند که حال برخی از مصدومین وخیم گزارش شده است.


پاورقی: من، طراح بمب، که در ماشین نشسته بودم ، بمب را منفجر کردم. رییس بزرگ می گوید: ” همیشه کلید یدک برای قفل هایت بساز. مخصوصا وقتی بمب گذارت دفعه اولش است و نویسنده ات یک زنیکه جنده نازک نارنجی است که ادعای انسان دوستی هم دارد. من بمب را با کنترل دوم منفجر کردم. من به پلیس زنگ خواهم زد و مسئولیت این انفجار انتحاری را هم از طرف سازمان X از کشورِ Y بر عهده  خواهم گرفت. هیچکس نخواهد فهمید که چشمهای بمب گذار سوخته و متلاشی شده آبی بوده است.