۲۰ دسامبر ـ ۱۹۸۷ ـ در اتوبوس ـ در حال گذر از شهر Hartford
در بوستون برادر آرتور Ray به استقبالمان آمد و ما را به خانه پدر و مادرش در Lowell برد. اعظم و آرتور گفته بودند که شهر “لوول” خاستگاه جک کروئک Jack Kerouac نویسنده و شاعر نوگرای آمریکایی است. پدر و مادر جک کروئک مثل خانواده آرتور از کبک کانادا به لوول ماساچوست مهاجرت کرده بودند. همه از کتاب جک کروئک به نام On The road حرف می زنند، اما بیش از نوشته هایش گویی شخصیتش، نوع زندگیش و جریان فکری اش در جنبش نوگرای Generation Beat او را به فردی علیه قراردادهای اجتماعی مشهور کرده . . . یک نویسنده همیشه جوان و نوگرا.
فکر کردم این سفرم با اتوبوس را باید به تجربه ای همشکل با تجربه ی کروئک “در جاده” تبدیل کنم.
پدر و مادر آرتور گرم و صمیمانه با ما برخورد کردند. اصلا در خانه آنها احساس غریبگی نمی کردم. انگار به خانه پدر و مادر خودم آمده ام!
اتاقم را به من نشان دادند که قرار بود با “لوئیز” هم اتاق بشوم، اما هنوز “لوئیز” از سفر نیامده بود. کاوه را به اتاق ویژه مامان آرتور که در آن جا ارگ می نواخت راهنمایی کردند. همه به شوخی می گفتند که مامان آرتور با ارگ اش هویت پیدا می کند.
شب برف سنگینی بارید. از پنجره که به بیرون نگاه کردم، شهر مثل یک شهر عروسکی سفید بود. از آن شهرهای رویایی بدون نقص. . . شهری پوشیده از برف سفید، و خانه های آراسته با تزئینات کریسمس. با حلقه های گلهای زمستانی، با گوزن های چوبی . . . و بابا نوئل پلاستیکی . . . با چراغهای نئون و پنجره های آراسته با پرده ای توری . . . این تصاویر از پشت پنجره اتاق، چرا یک حس نوستالژی به من می داد؟ آیا این واقعیت ها، یک رویا بود مثل تصاویری که در عکس ها دیده بودم، در فیلمها و کارت پستالها دیده بودم؟ و یا در قصه ها خوانده بودم؟
روزمرگی در خانه ها حتما قبل از ورود ما در شهر جریان داشته است، اما ما روزمرگی را شکسته بودیم. مامان آرتور در شب کریسمس ارگ خواهد نواخت. نوای ارگ مرا همیشه به یاد “باخ” و کلیسا می اندازد و من در شب کریسمس در آنجا حضور نخواهم داشت تا در فضای خانوادگی شان یک شب کریسمس آمریکایی داشته باشم تا “باخ” و کلیسا را به خاطر بیاورم!
یکشنبه هنوز برف می بارید که ما همراه با پدر و مادر آرتور به کلیسا رفتیم. کلیسای متوسطی بود. مراسم با گیتار کشیش جوان، زنی که فلوت می نواخت و دسته کر کوچکی مرکب از سه زن و یک مرد، آوازهای مذهبی خود را خواندند و دو پسر جوان که مثل علی اکبر و علی اصغر در مراسم تعزیه لباس سفید بلند تنشان بود، زیر مجسمه عیسی مصلوب ایستادند. دختر جوانی بسیار آراسته قسمت هایی از انجیل را خواند و سپس کشیش نیز سخنرانی کوتاهی ایراد کرد و مراسم ادامه داشت. من در تمام طول مراسم به “مریم” فکر می کردم و داستان زندگیش و حقایق در پرده زندگیش و چگونگی اسطوره شدنش . . . او را می دیدم در سالهای متفاوت سنی اش که در کوچه های خاکی پا برهنه می دود . . . به شانه کردن موهایش فکر می کردم . . . به تپش های قلبش . . . به حاملگی اش . . . و به اسطوره شدنش . . .
چگونه است که بعد از قرنها مردم شیفته بازسازی زندگی او و زندگی عیسی مسیح هستند؟ و با آمدن به کلیسا خود را از “گناه” تهی می کنند؟
کلیسا تقریبا پر شده بود. به اطرافم که نگاه می کردم می دیدم که فقط پیران نیستند که به کلیسا آمده اند. نیمی از آنها را جوانها تشکیل می دادند. عده ای چشمهایشان خالص خالص بود و عده ای دیگر برای گریز از تنهایی آمده بودند . . . برای نشستن روی نیمکت ها و گرمای تن یک انسان را در کنارشان حس کردن . . .
در پایان مراسم سبدهای دسته داری در رده های نیمکت ها چرخانده شد. هر کس در آن پولی می انداخت. سبدها پر شدند. . . اکثر کسانی که به کلیسا آمده بودند، از طبقات متوسط و فقیر شهر بودند. و مراسم گردانان کلیسا از طبقات مرفه . . .
ساعت ۱۲ ظهر به خانه برگشتیم. ناهار را که Ham بود همراه با مخلفات دیگر خوردیم. پیشنهاد کردم که به خاطر محبت های Uncle Jerald و پدر و مادر آرتور، شام را من بپزم. به خرید رفتم و شام ساعت ۶ شب حاضر بود. یک شام ایرانی . . . نمی دانم ذائقه شان چقدر می تواند با غذای منطقه دیگر از جهان هماهنگی داشته باشد.
عمو جرالد آمد و بسیار خوشحال شد که من به خاطر او شام پخته ام.
بعد از شام نانسی و شوهرش، دوستان اعظم و آرتور به دیدارشان آمده بودند. من خسته بودم. من می دانم که از اندوه خسته بودم. در حالتی فرو رفتم که حتی قدرت بیان از من گرفته شده بود. کلام از من می گریخت. گویی هرگز در زندگی کلمه ای نیاموخته بودم . . . در سکوت نشستم و به حرفهای آنها مثل همهمه های گنگی گوش دادم. گوش نمی دادم . . . انگار در دنیای دیگری بودم.
شب خوابهای آشفته دیدم. خواب جنگ در کشورهای جهان سوم . . . بخصوص در کشورهای عربی و سوریه . . . بعد از یکشب مهربان آمریکایی چرا باید خواب جنگ ببینم؟
پدر آرتور وقتی که از خواب بیدار شد، خروسک گرفته بود، اما بسیار شاد و سرحال بود. بعد از سالها انضباط کاری، برای اولین بار به سرکار نرفت. . .
من می بایستی به آیواسیتی برمی گشتم. باید به سرکار می رفتم. پدر آرتور همراه با اعظم و کاوه مرا به ایستگاه اتوبوس رساندند. و من خودم را برای یک سفر “جک کروئکی” آماده کردم.
اتوبوس ساعت ۱۲ ظهر از بوستون حرکت کرد. هم اکنون اتوبوس از شهر Hartford که شهر مدرن و قشنگی است گذشت. سعی کردم علائم را در سر راه به خاطر بسپارم. علائمی مثل Mark Twain House و جوزف کالج . . . آیا اینجا یک شهر فرهنگی است؟ آیا به خاطر نام مارک تواین است که با شهر رابطه برقرار کرده ام؟ یا به خاطر آفتاب درخشان بعد از برف که قلبم را گرم کرده؟
اتوبوس آرام آرام علائم را پشت سر می گذارد و من فکر می کنم که آیا دانشگاه Yale در همین حوالی است؟ انگار با دیدن علامتی از دانشگاه Yale من ناگهان یک نمایشنامه نویس انگلیسی زبان می شوم و نمایشنامه هایم بر صحنه اجرا می شوند!
راستی نام آن دانشجو چه بود که گفته بود بهترین دانشگاه تئاتری در آمریکا دانشگاه Yale است؟ . . . من می دانم که نامش را پرسیده بودم . . .
چند ساعت است که در راهم. . . در این چند ساعت “در جاده” چه تجربه هایی را به دست آورده ام؟
جک کروئک وقتی که روی این صندلی ها می نشست به چه فکر می کرد؟
ادامه دارد




“پرده”
براساس رمانی از مسعود بهنود
نویسنده و کارگردان: شاهین صیادی
تولید: OneLight Theatre
مکان: Harbour front Centre- Studio Theatre
زمان: از ۲۸ نوامبر تا ۸ دسامبر
ساعات اجراها: هر شب ۸ شب، با اجراهای بعدازظهر در روزهای اول، دوم و هشتم دسامبر
برای اطلاعات بیشتر و تهیه بلیت می توانید با شماره ۴۰۰۰ـ۹۷۳ـ۴۱۶ تماس بگیرید.

من هنوز نمایش پرده را ندیده ام و طبیعتا این نوشته نقدی نیست بر کاری نادیده. با این همه آنچه مرا به نوشتن این مطلب واداشته، بیش از هر چیز بیان شادمانیم برای موفقیت یکی از هنرمندان ایرانی تبار کانادایی ست، و ادای احترام برای شکوفایی و به بار نشستن جریان فرهنگی OneLight Theatre که شاخ و برش ریشه در فرهنگ غنی سرزمین مان دارد. دیگر انگیزه ام از نوشتن این مطلب دعوت از ایرانیان مقیم این شهر است به دیدن “پرده”. چرا که این اتفاقی است مهم و حرمتی دیگر برای ما.
“پرده” آخرین تولید کمپانی OneLight Theatre به مدیریت هنری شاهین صیادی، یکی از مهمترین اتفاقات تئاتری چند سال اخیر در شهر “هالیفکس” کانادا محسوب می شود. “پرده” که تحسین منتقدین تئاتری “هالیفکس” را برانگیخته، می آید تا به مدت دو هفته میهمان شهر تورنتو باشد.
نمایش براساس رمان “خانم” اثر مسعود بهنود، یکی از معتبرترین و اندیشمندترین روزنامه نگاران و نویسندگان سرزمین مان است. خدمات فرهنگی پربار بهنود در چهار دهه گذشته بر همگان روشن است و احتیاجی به معرفی من ندارد.
شاهین صیادی، نویسنده و کارگردان ایرانی تبار کانادایی با بهره گیری از داستان زیبای “خانم” تصویری به غایت متفاوت و غیر کلیشه ای از زن ایرانی به مخاطب غربی اش ارائه می دهد: تصویری انسانی از یک زن ایرانی.

داستان
پرده داستان سفریست. “خانم” شخصیت اصلی نمایش، شاهزاده جوانیست از تبار مظفرالدین شاه قاجار، زجر کشیده در کودکی و بزرگ شده در انزوای اندرونی ها، که بازی تاریخ، تقدیر و سیاست او را به سفر ناخواسته از سرزمینش وامیدارد.
محمدعلی شاه قاجار، خلع شده از سلطنت، همراه با خانواده اش محکوم به تبعید به روسیه می شود، و خانم که حال تحت تکفل این خانواده است به ناچار همراه آنان. و این آغاز دربدریست. روسیه امن نیست و در تب انقلاب بلشویک ها می سوزد. خانم و همراهانش از روسیه به ترکیه پناه می برند که آنجا نیز همچون زندگی خانم در حال دگرگونیست. خانم برای یافتن دیاری امن از کشوری به کشور دیگر می رود: ایتالیا، فرانسه، آلمان. دو بار ازدواج می کند. ثروتش را از دست می دهد، توسط خاندان سلطنتی در تبعید طرد می شود و تمامی اینها در شرایطی ست که اروپا در آشوب فاشیسم، انقلابات و جنگ جهانی در تلاطم است. و “خانم” در میان این تلاطم. و در این فرایند است که خانم به شناختی متفاوت از دنیا، مذهب، سیاست و بالاتر از همه به شناختی از خود دست می یابد.
خانم تصویریست انسانی از یک زن ایرانی، بی شک زن ایده آل بهنود و صیادی. زنی که همچون هزاران هزار زن ایرانی هم عصر مان، نمی خواهد قربانی باشد و یا نقش آن را بازی کند. “خانم” باهوش و ذکاوت است. سر تسلیم ندارد. در جستجوست تا بیاید، تا کشف کند. درک کند دنیا را، سیاست را، فلسفه را، انقلاب را و نهایتا خود را. او می خواهد بداند که کجای جهان ایستاده است. او تردید می کند، تجربه می کند، عصیان می کند، می افتد و باز برمی خیزد. و مهمتر از همه می آموزد که چگونه زنده بماند. شاید این را از نیای مادریش “شهرزاد” آموخته باشد.
سرانجام این زن سالخورده، سرشار از تجربیات و آموخته هایش، با استنباطی نو از خود و جهان، با احترام و نگرش خاص خود به اروپا و فلسفه های سیاسی و اجتماعی اش، انتخاب می کند که به سرزمین مادریش ایران بازگردد. پرده سفریست؛ سفری به درازای عمر “خانم”.

شاهین صیادی:
شاهین متولد آبادان است. در سن ۲۱ سالگی به کانادا مهاجرت می کند. در دانشکده تئاتری شهر “هالیفکس” کانادا تحصیلاتش را به اتمام می رساند. در سال ۲۰۰۲ کمپانی تئاتری OneLight Theatre را همراه با همسر کانادایی اش Maggie Stewart تاسیس می کند. به گفته خودش هر چه دارد از همسر و همراهش Maggie دارد. شاهین عاشق تئاتر است یا بهتر است بگویم جنون تئاتر دارد. در پنج سال گذشته در شهر هالیفکس، شهری به مراتب کوچکتر از تورنتو، بی هیچ هیاهویی درگیر فراگیری، تجربه و خلق کردن بوده است. شاهین همچون هنرمندی خوب دروغ نمی گوید، تبلیغات کاذب برای خود نمی کند، خود را نابغه و کارهایش را شاهکار نمی داند، خوب می داند که موفق شدن و کارهای ارزشمند کردن فرایندیست که یک شبه به دست نمی آید. شاهین اعتباری ست برای ما.